داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

پرنده ی بی بال

توضیح مختصر

چارلی یه پرنده ی بی بال از پنج تا پرنده ی تازه متولد شده است. هر کدوم از برادر و خواهرهاش شخصیت و روحیه ی مختلفی دارن. تو یه روز طوفانی و دلگیر خانواده ی چارلی پرواز کردن و رفتن. و چارلی تنها موند. بعد یه دسته پرنده ی نامهربون اومدن و اون رو به خاطر بال نداشته اش مسخره کردن. چارلی سعی کرد پرواز کنه ولی نتونست انجامش بده. چارلی ناراحت بود و شروع کرد به آواز خوندن. آوازش به قدری زیبا بود که قلب همه ی حیوون ها رو پر از عشق و خنده کرد. چارلی می تونست با بال های آوازش پرواز کنه. ما هم می تونیم وقتی کاری رو که دوست داریم انجام می دیم، پرواز کنیم.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The wingless bird

One sunny day in the forest called greenwood, lived a new happy mom enjoying motherhood. Birthed were five small birds. “a cute little feathered gang.” Each of their lively personalities drove mom insane.

Gabby was sassy and shelly was a mess. Goldie was silly. She made everyone laugh within the nest.

Sam loved crowns like queens and kings. But, one tiny fellow had no wings.

Yet, Charlie loved to sing and joy to his family it would bring. Soon began the time of year, where terrible storms were approaching near.

Within the sad, gloomy and rainy day, Charlie’s frightened family flew away.

Oh, what a pitiful uncommon plight. Charlie was alone from morning to night.

However, day by day, Charlie grew stronger. Within the days Charlie missed his family, he would sing a song. One day, flew in an unfriendly flock and they made fun of Charlie around a clock.

“oh, we’ve seen lots of funny things.” But ha! Ha! Ha! “look a bird without wings.”

Charlie decided to prove to the others that he could fly. “to him, my friend it was worth a try.”

Suddenly, Charlie leaned out from his nest. Landed on the ground. BAM! Flat on his chest.

The unfriendly flock laughed on and on. “did you see that, a falling stone!” poor Charlie lay on the bare ground and his weeping was his only sound.

Quietly, Charlie fell asleep as he dreamed of a mountain extremely tall and steep.

There, Charlie stood at the very tip top with big beautiful wings to the flip and flop.

Immediately, Charlie awakes and recognizes that it was just a dream. Charlie wanted to cry and he wanted to scream. But, as time sailed swiftly by, Charlie repeated to himself, “I’m going to sing until I die.”

With all of his might, Charlie sang as best he could, catching the attention of every animal in the forest of greenwood.

Upon the branch Charlie stood, as he sang loud and clear. His songs were so good that they filled each animal’s heart with love, laughter and cheer.

Unexpectedly, tears of joy took Charlie by surprise, as he saw his family dancing together right before his eyes.

At that very moment, Charlie realized that he has wings all along. But his wings were quite different from other birds, because they were within his songs. Now Charlie often flies in the skies above.

And just like Charlie, we too can fly, when we do the things we love.

ترجمه‌ی درس

پرنده ی بی بال

یه روز آفتابی تو یه جنگل به اسم جنگل سبز، یه مادر جدید که از مادر بودنش لذت می برد زندگی می کرد. تازه متولد شده ها، پنج تا پرنده ی کوچیک بودن. “یه گروه کوچیک و نازِ پری.” روحیه ی پرنشاط هر کدوم از اونها مامان شون رو دیوونه می کرد.

گبی بددهن بود و شلتی بی نظم. طلایی احمق بود و همه رو تو لونه می خندوند. سَم تاج گذارها رو دوست داشت مثل پادشاه ها و ملکه ها. ولی یه بچه ی کوچولو بود که بال نداشت.

با این حال، چارلی عاشق آواز خوندن و لذتی که برای خانواده اش به همراه داشت، بود. به زودی، موقعی از سال شروع شد که طوفان های سهمگین نزدیک میشدن.

تو یه روز غمگین و دلگیر و بارونی، خانواده ی ترسیده ی چارلی پرواز کردن و رفتن.

چه وضعیت غیرمعمول غم انگیزی. چارلی از صبح تا شب تنها بود.

هرچند، روز به روز چارلی قوی تر شد. در طول روزهایی که چارلی دلتنگ خانواده اش میشد، آواز می خوند. یه روز، یه دسته پرنده ی نامهربون پرواز کردن و به مدت بیست و چهار ساعت چارلی رو مسخره کردن.

“آه، ما یه عالمه چیز خنده دار دیدیم.” “ولی، ها ها ها! این پرنده ی بی بال رو ببینید!”

چارلی سعی کرد به بقیه نشون بده که می تونه پرواز کنه. “برای اون، دوست من، ارزش امتحان کردن رو داشت.”

یهویی چارلی از لونه اش افتاد بیرون. افتاد رو زمین. بووم! صاف رو سینه اش.

دسته پرنده ی نامهربون خندیدن و خندیدن. “دیدینش، یه تیکه سنگ که افتاد؟!” بیچاره چارلی رو زمین خالی دراز کشید و صدای آه و نالش تنها صدایی بود که ازش میومد.

به آرومی، چارلی به خواب رفت و خواب یه کوه خیلی بلند با شیب تند رو دید.

اونجا، چارلی رو نوک قله ایستاده بود با بال های بزرگ و زیبا برای بال و پر زدن.

بلافاصله، چارلی بیدار شد و متوجه شد که فقط یه خواب بود. چارلی می خواست گریه کنه و می خواست داد بکشه. ولی، همونطور که زمان به سرعت سپری میشد، چارلی به خودش گفت، “تا وقتی که بمیرم، آواز می خونم.”

با تمام نیروش، چارلی به زیبایی که می تونست آواز خوند و توجه همه ی حیوون های توی جنگلِ سبز رو به خودش جلب کرد.

چارلی وقتی آوازش رو بلند و واضح می خوند، رو یه شاخه ایستاد. آوازش اونقدر قشنگ بود که قلب همه ی حیوون ها رو پر از عشق، خنده و شادی کرد.

به طور غیر منتظره، یه سورپرایز باعث اشک شادی چارلی شد، وقتی چارلی خانواده اش رو جلوی چشماش دید که با هم می رقصیدن.

در اون لحظه، چارلی متوجه شد که در اطرافش بال داره. ولی بال های اون از بقیه ی پرنده ها فرق داشت، برای اینکه بال هاش تو آوازهاش بودن. حالا، چارلی گاهی اوقات تو آسمون ها پرواز می کنه.

و درست مثل چارلی، ما هم می تونیم وقتی کارهایی رو که دوست داریم انجام میدیم، پرواز کنیم.