داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

ماهیِ رنگین کمونی

توضیح مختصر

یه ماهیِ خیلی زیبا تو اقیانوس بود که پولک های درخشان داشت. اون خیلی مغرور بود و با کسی حرف نمی زد. یه روز، یه ماهیِ کوچولو ازش خواست تا یکی از پولک هاش رو بده به اون. اون گفت، که این کار رو نمی کنه و ماهی کوچولو ناراحت شد و به همه گفت. بنابراین دیگه کسی باهاش حرف نزد و اون تبدیل به تنها ترین ماهیِ اقیانوس شد. اختاپوسِ دانا بهش توصیه کرد که به هر ماهی، یکی از پولک هاش رو بده. اون هم اینکار رو کرد. به زودی، اون خوشحال و میون دوستاش بود.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The rainbow fish

A long way out in the deep blue sea, there lived a fish. Not just an ordinary fish, but the most beautiful fish in the entire ocean. His scales were every shade of blue and green and purple, with sparkling silver scales among them. Oh, beautiful.

The other fish were amazed at his beauty. They called him Rainbow Fish. “Come on, Rainbow Fish,” they would call. “Come and play with us!” But the Rainbow Fish would just glide past, proud and silent, letting his scales shimmer.

One day, a little blue fish followed after him. “Rainbow Fish,” he called, “Wait for me! Please give me one of your shiny scales. They are so wonderful and you have so many.” “You want me to give you one of my special scales? Who do you think you are?” cried the Rainbow Fish. “Get away from me!” Shocked, the little blue fish swam away. He was so upset, he told all his friends of what had happened.

From then on, no one would have anything to do with the Rainbow Fish. They turned away when he swam by. What good were the dazzling, shimmering scales with no one to admire them?

Now he was the loneliest fish in the entire ocean. One day, he poured out his troubles to the starfish. “I really am beautiful, why doesn’t anybody like me?” “I can’t answer that for you,” said the starfish. “But if you go beyond the coral reef to a deep cave, you will find the wise octopus. Maybe she can help you.”

The Rainbow Fish found the cave. It was very dark inside and he couldn’t see anything. And then suddenly two eyes caught him in their glare and the octopus emerged from the darkness.

“I have been waiting for you,” said the octopus with a deep voice. “The waves have told me your story. This is my advice. Give a glittering scale to each of the other fish. You will no longer be the most beautiful fish in the sea, but you will discover how to be happy. “I, I can’t… “ the Rainbow Fish started to say, but the octopus had already disappeared into a dark cloud of ink.

Give away my scales? My beautiful, shining scales? Never. How could I ever be happy without them? Suddenly, he felt the light touch of a fin. The little blue fish was back! “Rainbow Fish, please, don’t be angry. I just want one little scale.”

The Rainbow Fish wavered. Only one very very small shimmery scale, he thought: “Well, maybe I wouldn’t miss just one.” Carefully, the Rainbow Fish pulled out the smallest scale and gave it to the little fish.

“Oh, thank you! Thank you very much!” the little blue fish bubbled playfully as he tucked the shiny scale among his blue ones. A rather peculiar feeling came over the Rainbow Fish. For a long time, he watched the little blue fish swim back and forth with his new scale glittering in the water.

The little blue fish whizzed through the ocean with his scale flashing, so it didn’t take long before the Rainbow Fish was surrounded by the other fish. Everyone wanted a glittering scale.

The Rainbow Fish shared his scales left and right. And the more he gave away, the more delighted he became. When the water around him filled with glimmering scales, he at last felt at home among the other fish.

Finally, the Rainbow Fish had only one shining scale left. His most prized possessions had been given away, and yet he was very happy. “Come on, Rainbow Fish,” they called, “Come and play with us!” “Here I come!” said the Rainbow Fish and, happy as a splash, he swam off to join his friends.

ترجمه‌ی درس

ماهیِ رنگین کمونی

تو جای خیلی عمیق و دورِ دریای آبی، یه ماهی زندگی می کرد، که نه تنها یه ماهیِ معمولی نبود، بلکه زیباترین ماهی تو کلِ اقیانوس بود. پولک هاش تُن هایِ رنگِ آبی، سبز و بنفش رو که بینشون نقره ایِ درخشان هم بود، داشت. آه، چه زیبا.

ماهی های دیگه، مسحور زیباییش بودن. اونها، ماهیِ رنگین کمونی صداش می کردن. اونها صدا می کردن: “زود باش، ماهیِ رنگین کمونی. بیا و با ما بازی کن!” ولی ماهیِ رنگین کمونی، فقط از کنارشون با غرور و بدون اینکه چیزی بگه سُر می خورد و می ذاشت که پولک هاش بدرخشن.

یه روز، یه ماهیِ کوچولویِ آبی تعقیبش کرد. صداش کرد: “ماهی رنگین کمونی، صبر کن! لطفاً یکی از پولک های براقت رو بده به من. اونا خیلی زیبان و تو هم یه عالمه ازشون داری.” ماهی رنگین کمونی فریاد کشید: “تو از من میخوای که یکی از پولک های مخصوصم رو بدم بهت؟ فک می کنی کی هستی؟ برو اون طرف!” ماهی کوچولویِ آبی شوکه شده شنا کرد و دور شد. خیلی ناراحت بود و به همه ی دوست هاش گفت که چه اتفاقی افتاده.

از اون روز به بعد، هیچکس کاری به کار ماهی رنگین کمونی نداشت. اونها، وقتی که اون از کنارشون شنا می کرد، روشون رو بر می گردوندن. فایده یِ داشتنِ پولک های برّاق و خیره کننده بدون اینکه کسی تحسین شون کنه چیه؟

حالا، اون دیگه تنها ترین ماهی تو کل اقیانوس شده بود. یه روز، سفره ی دلش رو پیش ستاره ماهی باز کرد. “من واقعاً زیبام. چرا کسی منو دوست نداره؟” ستاره ماهی گفت: “من نمی تونم جوابت رو بدم. ولی اگه اون طرفِ صخره ی مرجانی به غار عمیق بری، اونجا اختاپوسِ دانا رو پیدا می کنی. شاید اون بتونه کمکت کنه.”

ماهی رنگین کمونی غار رو پیدا کرد. خیلی تاریک بود و اون نمی تونست چیزی ببینه. ولی یهویی روشناییِ دو تا چشم، چشم هاش رو جلب کردن، و اختاپوس از توی تاریکی نمایان شد.

اختاپوس با یه صدای ژرف، گفت: “منتظرت بودم. موج ها داستانت رو برام تعریف کردن. این توصیه ی منه. به هر کدوم از ماهی های دیگه یه دونه از پولک های براقت رو بده. طولی نمی کشه که نه تنها زیباترین ماهی دریا میشی، بلکه به این نتیجه میرسی که چقدر خوشحالی.” ماهی رنگین کمونی شروع به گفتن این کرد که: “من، من نمیتونم …” ولی اختاپوس قبل از اون توی تاریکی با ابرهایی از سیاه آب، ناپدید شده بود.

پولک هام رو بدم بره؟ پولک های زیبا و درخشانم رو؟ هرگز. چطور می تونم بدونِ اونها خوشحال باشم؟ یهویی، اون یه تماسِ خفیف رو رویِ باله اش احساس کرد. ماهیِ کوچولوی آبی برگشته بود. “ماهی رنگین-کمونی، لطفاً، عصبانی نشو. من فقط یه پولک کوچولو می خوام.”

ماهی رنگین کمونی دو دل بود. فقط یه پولک درخشانِ خیلی خیلی کوچولو. اون با خودش فکر کرد: “خب، شاید دلم فقط برای یکی تنگ نشه.” ماهی رنگین کمونی با دقت کوچیک ترین پولک رو بیرون کشید و به ماهی کوچولو داد.

“آه، ممنونم! خیلی خیلی ممنونم!” ماهی آبی کوچولو، با بازیگوشی در حالی که پولکِ براق رو میون پولک هایِ آبی خودش جا می داد، قُلقُل کرد. یه حس خاصی به ماهی رنگین کمونی دست داد. برای یه مدت طولانی، اون ماهی آبی کوچولو رو با پولک براق جدیدش تویِ آب که به عقب و جلو شنا میکرد، تماشا کرد.

ماهیِ آبیِ کوچولو، با پولکی که می تابید، تویِ اقیانوس مثل فرفره شنا کرد. بنابراین خیلی طول نکشید که ماهی های دیگه اطرافِ ماهی رنگین کمونی رو گرفتن. همشون یه پولک براق می خواستن.

ماهی رنگین کمونی، پولک هاش رو چپ و راست تقسیم می کرد. و هر چقدر بیشتر می داد، بیشتر لذت می-برد. تا اینکه، آبِ اطرافش پر از پولک های براق و درخشان شد. آخر سر، اون حس کرد که تو خونه اش میون ماهی های دیگه است.

نهایتاً، فقط یه پولکِ درخشان برای ماهی رنگین کمونی باقی مونده بود. ارزشمندترین داراییش از دست رفته بود، ولی با این حال اون خیلی خوشحال بود. اونها صدا زدن: “زود باش ماهی رنگین کمونی! بیا و با ما بازی کن!” ماهی رنگین کمونی گفت: “اومدم!” و به خوشحالیِ یه شلپ شولوپِ آب شنا کرد تا به دوستاش ملحق بشه.