پادینگتون در باغ وحش
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی هفتم / درس: پادینگتون در باغ وحشسرفصل های مهم
پادینگتون در باغ وحش
توضیح مختصر
پادینگتون، جاناتان و جودی به باغ وحش رفتن. پادینگتون قبل از اینکه از خونه در بیان، شش تا ساندویچ برای خودش درست کرد. ولی هر کدوم از حیوون های باغ وحش، یه ساندویچ گرفتن. به جز پنگوئن ها. و چون پادینگتون براشون ناراحت شد، یکی از ساندویچ هاش رو داد بهشون. ولی اون بیشتر از همه، طوطی رو دوست داشت، چون حداقل موقع خوردن ساندویچش تشکر کرد.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Paddington at the zoo
One day Jonathan and Judy decided to take Paddington on an outing to the zoo. before they set off Paddington made a large pile of marmalade sandwiches. six in all. but when they reached the zoo the gate keeper wouldn’t let them in.
“I’m sorry!” he said. “pets aren’t allowed,” “pets?” repeated Jonathan. “Paddington isn’t a pet.” said Judy. “he’s one of the family,” and Paddington gave the man such a hard stare, he let them in without another word.
“come on,” said Jonathan. “why don’t I take your picture with the parrots?” “give a great big smile!” called Judy. “say cheese!” “cheese.” said Paddington. said a parrot as it took a big bite out of Paddington’s sandwich. “thank you very much! Quacks … quack …”
Next, they went to see the Siberian wild dog. “nice doggy!” said Paddington. but the Siberian wild dog went, “hooouuuw!” and made Paddington jump so much, the rest of the sandwich flew out of his hand and landed in the cage.
“let me take a picture of you with a donkey!” said Jonathan. “heee hooow!” brayed the donkey when it saw Paddington sandwiches. “that’s two gone!” said Judy. Paddington smile was getting less cheesy all the time.
the elephant didn’t wait to be asked either. it simply made a loud trumpeting noise, “whooohoooo!” And reached down with its trunk. Paddington watched as his third sandwich disappeared. he began to feel that going to the zoo was not such a good idea after all.
but there was worse to follow. when the lion saw them coming it gave a great roar, “grrrrrrrah!” it was such a loud roar, Paddington dropped his full sandwich on the ground and before he could say, “help!” it was surrounded by pigeons.
the only ones who didn’t say anything were the penguins. they just stood there looking sad as if they were all dressed up for a party but had no way to go.
Paddington felt so sorry for them he gave them sandwich number five. “penguins eat fish,” said a man sternly. he pointed to a notice. “it’s strictly forbidden to give them marmalade sandwiches,” and while Paddington was looking at the notice, the man helped himself to the last of the sandwiches.
“the cheek of it,” said Jonathan. “you need eyes in the back of your head.” agreed Judy. “I need my elevenses “ said Paddington. “zoos make you hungry. besides nothing more can happen to me now,” but it did. just to round things off the mountain goat got his sandwich bag. “does It?” said Jonathan. “if you ask me, it’s time we went home.”
a few days later Jonathan showed Paddington the photographs he had taken at the zoo. “you can have one for your scrapbook,” he said. “which do you like best?” asked Judy. “the one with the parrot,” said Paddington promptly. “at least he said thank you when he ate my marmalade sandwich, that’s more than any of the others did.”
ترجمهی درس
پادینگتون در باغ وحش
یه روز جاناتان و جودی تصمیم گرفتن که پادینگتون رو برای تفریح به باغ وحش ببرن. قبل از اینکه از خونه خارج بشن، پادینگتون یک عالمه ساندویچ مارمالاد درست کرد. در کل شیش تا. ولی وقتی به باغ وحش رسیدن، نگهبان بهشون اجازه نداد برن تو.
اون گفت: “معذرت می خوام، حیوون های خانگی اجازه ی ورود ندارن.” جاناتان تکرار کرد: “حیوون خانگی؟” جودی گفت: “پادینگتون حیوون خونگی نیست. اون یکی از اعضای خانواده است.” و پادینگتون یک نگاه خیلی خشمگین به مرده کرد و مرده هم بدون یک کلمه ی اضافه اجازه داد برن داخل.
جاناتان گفت: “یالا، بذارین یه عکس با طوطی ازتون بگیرم.” جودی گفت: “یه لبخند قشنگ بزن! بگو پنیر!” پادینگتون گفت: “پنیر!” طوطی همین که یه گاز گنده به ساندویچ پادینگتون می زد، گفت: “خیلی خیلی ممنونم! کوآآآک … کوآآآآک!”
بعد اونها به دیدن یه سگ وحشی صربستانی رفتن. پادینگتون گفت: “سگ خوب!” ولی سگ وحشی صربستانی اینطور صدا کرد: “هااااااوووو!” و باعث شد پادینگتون بپره بالا و بقیه ی ساندویچ از دستش بره هوا و بیفته توی قفس.
جاناتان گفت: “بذار یه عکس از تو و الاغ بگیرم.” الاغ وقتی که ساندویچ پادینگتون رو دید، عرعر کرد: “آآآآآ اووووو.” جودی گفت: “دوتاش رفت.” لبخند پادینگتون رفته رفته کمتر پنیری میشد.
فیل هم منتظر نشد تا ازش بپرسن. به سادگی یه صدای بلند شیپور مانند ایجاد کرد: “ووووهوووو!” و با خرطومش به پایین رسید. پادینگتون ناپدید شدنِ ساندویچ سومش رو تماشا کرد. اون داشت کم کم احساس می کرد که اومدن به باغ وحش فکر خیلی خوبی هم نبوده.
ولی اتفاق های بدتری هم پیش رو بود. وقتی شیر، اومدن اونها رو دید، یه غرّش خیلی بلند کرد: “غرررررر!” به قدری غرّش بلندی بود که پادینگتون قبل از اینکه بتونه بگه: “کمک!” ساندویچِ کاملش رو انداخت زمین، و اطرافش رو کبوترها گرفتن.
تنها موجوداتی که چیزی نگفتن، پنگوئن ها بودن. اونها فقط با ناراحتی اونجا ایستاده بودن. مثل اینکه لباس پوشیده و آماده ی رفتن به مهمونی بودن ولی هیچ راهی برای رفتن نداشتن.
پادینگتون براشون خیلی احساس ناراحتی کرد. و ساندویچ پنجمش رو داد به اونها. مرد خیلی سفت و سخت گفت: “پنگوئنها ماهی می خورن!” اون به تابلویِ توجهات اشاره کرد: “دادنِ ساندویج مارمالاد به اونها مؤکداً ممنوعه.” و وقتی که پادینگتون داشت به تابلوی توجهات نگاه می کرد، مرده خودش رو مهمون آخرین ساندویچ کرد.
جاناتان گفت: “اِی چشم سفید! تو باید پشت سرت هم چشم داشته باشی.” و جودی موافقت کرد. پادینگتون گفت: “من به ناشتایی نیاز دارم. باغ وحش ها باعث میشن گرسنت بشه. به علاوه دیگه هیچ اتفاقی نمیتونه برای من بیفته.” ولی افتاد. همون موقع که اوضاع داشت مرتب می شد، یه بز کوهی، کیسه ی ساندویچ رو از دستش قاپید. جاناتان گفت: “واقعاً؟ اگه از من می پرسید، به نظرم دیگه وقت رفتن به خونه است.”
چند روز بعد، جاناتان عکس هایی که تو باغ وحش گرفته بود رو به پادینگتون نشون داد. گفت: “هر کدوم رو که بخوای، میتونی برای دفتر خاطراتت برداری.” جودی ازش پرسید: “کدوم رو بیشتر دوست داری؟” پادینگتون بی معطلی گفت: “اونی که با طوطی انداختم. حداقل وقتی داشت ساندویچ مارمالاد من رو می-خورد، تشکر کرد. بیشتر از کاریه که بقیه انجام دادن.”