پِنی و تیله اش
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی هفتم / درس: پِنی و تیله اشسرفصل های مهم
پِنی و تیله اش
توضیح مختصر
پِنی موقع قدم زدن با رُز، تو حیاطِ خونهی خانم گودوین یه تیلهی آبی و صاف و درخشان پیدا میکنه، و میذاره تو جیبش و میاره خونه. فکر تیله دست از سرش برنمیداره و پنی همش به تیله فکر میکنه. موقع خواب، خواب میبینه که خانم گودوین اومده و تیلهاش رو میخواد. صبح که بیدار میشه، قبل صبحانه میبره تیله رو میذاره سر جاش. ولی خانم گودوین صداش میکنه و میگه که خودش تیله رو گذاشته بود اونجا تا کسی که ازش خوشش میاد، برش داره و تیله رو میده به پنی.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Penny and her marble
Chapter 1
Penny was pushing her doll, Rose, in her stroller. They went back and forth on the front sidewalk. “only go as far as Mrs. Goodwin’s house,” called mama.
Penny pretended they were in a big city. “look at the tall buildings, Rose,” said Penny. When they got to Mrs. Goodwin’s house, they turned around. Then Penny pretended they were in the forest. “I hope we don’t get lost in the trees, Rose,” she said.
They went back and forth again and again. Now Penny pretended they were flying in a plane. “everything look so tiny from up here,” said Penny. Just then Penny saw something on Mrs. Goodwin’s lawn. It glinted in the sun. it was a marble. A big, shinny, blue marble.
It can’t be Mrs. Goodwin’s, thought Penny. She is too old to play with a marble. Penny bent down to get a better look. The marble seemed to say, “take me home.”
Penny looked around. No one was watching. Penny picked up the marble. She put the marble in her pocket. Then Penny raced home with Rose.
Chapter 2
Penny took the marble to her room. She shot the door. Penny rolled the marble between her fingers. The marble was smooth. Penny rolled the marble across the floor. The marble was fast.
Penny showed the marble to Rose. “isn’t it pretty, Rose?” said Penny. The marble was so blue it looked like a piece of the sky. Penny went to the window and held up the marble. She was right. The marble was like a piece of the sky.
Penny saw Mrs. Goodwin out the window. Mrs. Goodwin was in her yard. Mrs. Goodwin was exactly where Penny had found the marble. Penny hid behind the curtain. Was Mrs. Goodwin looking or the marble?
Penny left the window. She hid the marble in her dresser. Penny stayed by mama and the babies all afternoon. She couldn’t stop thinking about the marble.
Chapter 3
“do you want to bake cookies?” asked mama. Penny shrugged. “we could make your favorites,” said mama. “sugar cookies,.” “I’ll watch you,” said Penny.
“are you felling okay?” asked mama. “my stomach hurts a little,” said Penny. Mama felt Penny’s forehead. “no fever,” said mama. Penny watched mama bake cookies. Penny helped a little.
At dinner, Penny didn’t eat much. The oranges in the bowl looked like big orange marbles. The peas on her plate looked like little green marbles. Penny pushed the peas around her plate. “I am not hungry,” she said. Penny did not want a sugar cookie for dessert.
At bedtime, mama said, “you still do not have a fever.” Papa said, “you will feel better in the morning.” “it’s probably just a bug,” said Penny. “are you worried about something ?” asked mama. “no,” said Penny. “are you sure?” asked papa. Penny nodded.
After mama and papa left the room, Penny looked at the marble. It was still so blue and so smooth and so shiny. Penny put the marble back in her dresser. Penny could not sleep. She kept thinking about the marble.
When Penny did fall asleep, she dreamed. She dreamed that Mrs. Goodwin was knocking on the door, yelling, “where is my marble?” then Penny dreamed that the marble grew so big it broke her dresser to bits. Finally Penny stopped dreaming. She slept deeply until morning.
Chapter 4
When Penny woke up, she had forgotten about the marble. All of a sudden, she remembered.
Penny got dressed quickly. She got the marble and put it in her pocket. Penny looked for mama. “mama?” said Penny. “may I take Rose for a walk before breakfast?” “are you feeling better today?” asked mama. Penny nodded. “okay,” said mama. “just to Mrs. Goodwin’s house and back.”
Penny pushed Rose to Mrs. Goodwin’s yard. Penny could feel the marble in her pocket. It felt as heavy as a rock. Penny bent down. She put the marble back where she had found it. “let’s go home, Rose,” said Penny. “hurry.”
“wait!” called Mrs. Goodwin. Penny’s heart pounded. “oh, Penny, don’t you want that pretty blue marble?” Penny looked up at Mrs. Goodwin. Penny’s cheeks were hot. She could not speak.
Mrs. Goodwin said, “I found the marble yesterday. It was in the back f my kitchen drawer. I thought someone would love it. That is why I put it on the grass by the sidewalk.” “I hoped someone would walk by and see it,” she said. “I did see it,” said Penny. “but I thought it was yours, so I put it back.”
Mrs. Goodwin picked up the marble. She put the marble in Penny’s hand. “and now it is yours,” said Mrs. Goodwin. “thank you!” said Penny. “thank you very much!” Penny rolled the marble between her fingers. It seemed even more shiny and smooth and blue than before. “have a good day,” said Mrs. Goodwin. “I will,” said Penny. “I will.”
Penny pushed Rose home. Penny pretended they were in a boat on the sea. “the sea is the same color as my marble,” said Penny. Penny pushed faster. “this boat ride is making me hungry, Rose,” said Penny. “let’s go inside and have the biggest and the best breakfast ever.”
And they did.
ترجمهی درس
پِنی و تیلهاش
فصل 1
پِنی داشت عروسکش رو تو کالسکهاش میگردوند. اونها تو پیادهرویِ جلوی خونه، قدم میزدن. مامان صدا زد که: “فقط تا خونهی خانم گودوین برو.”
پِنی تصور کرد تو یه شهرِ خیلی بزرگن. پِنی گفت: “رُز، این ساختمونهای بلند رو بببین.” وقتی رسیدن درِ خونهی خانم گودوین، دور زدن و برگشتن. پِنی تصور کرد تو جنگلن. بعد گفت: “امیدوارم تو این جنگل گم نشیم، رُز.”
اونها دوباره و دوباره قدم زدن. حالا پِنی تصور کرد که تو هواپیمان. گفت: “از این بالا همه چی خیلی کوچیک دیده میشه.” درست همین موقع بود که پِنی یه چیزی، رو چمنهای جلویِ خونهیِ خانم گودوین دید. که تو نور خورشید برق میزد. یه تیله بود. یه تیلهی بزرگِ آبیِ براق.
پِنی با خودش فکر کرد که نمیتونه مال خانم گودوین باشه. اون برای بازی کردن با تیله خیلی پیره. پِنی خم شد تا بهتر نگاه کنه. مثل اینکه تیله میگفت: “منو بردار ببر خونه.”
پِنی اطراف رو نگاه کرد. هیچکس نگاه نمیکرد. پینی تیله رو برداشت، و گذاشت تو جیبش. بعد پِنی با عجله همراه رُز رفت خونه.
فصل 2
پِنی تیله رو برد تو اتاقش. در رو بست. پِنی تیله رو بین انگشتاش چرخوند. تیله صاف بود. پِنی تیله رو، روی زمین قِل داد. تیله سریع بود.
پِنی، تیله رو نشون رُز داد. گفت: “قشنگ نیست، رُز؟” تیله به اندازهی آبیِ آسمون، آبی بود. پِنی رفت سمتِ پنجره و تیله رو بالا گرفت. درست بود. تیله مثل یه تیکه از آسمون بود.
پِنی خانم گودوین رو از پنجره دید. خانم گودوین تو حیاطشون بود. خانم گودوین دقیقاً جایی ایستاده بود که پِنی تیله رو پیدا کرده بود. پِنی پشت پرده قایم شد. یعنی خانم گودوین داشت دنبال تیله میگشت؟ پِنی از کنار پنجره، رفت کنار. و تیله رو تو کمد لباساش قایم کرد. پِنی تمامِ بعداز ظهر رو پیش مامانش و بچهها موند. نمیتونست از فکر کردن به تیله دست برداره.
فصل 3
مامان گفت: “دوست داری کلوچه بپزی؟” پِنی شونههاش رو بالا انداخت. مامان گفت: “میتونیم کلوچهی مورد علاقهات رو بپزیم. کلوچهی شکری.” پینی گفت: “من فقط تماشات میکنم.”
مامان پرسید: “حالت خوبه؟” پِنی گفت: “یه کم شکمم درد میکنه.” مامان دستش رو گذاشت رو پیشونیِ پِنی و گفت: “تب نداری.”پِنی مامانش رو که داشت کلوچه میپخت، تماشا کرد و یه کم کمک کرد.
وقتِ شام، پِنی زیاد غذا نخورد. پرتقالهای تو کاسه، مثلِ تیلههای بزرگِ نارنجی به نظر میرسیدن. نخودفرنگیهای تو بشقاب، مثلِ تیلههای کوچولویِ سبز به نظر میرسیدن. پِنی نخود فرنگیها رو هُل داد اون طرفِ بشقابش و گفت: “گرسنهام نیست.” پِنی دسر رو هم که کلوچهی شکری بود، نخورد.
وقتِ خواب مامان گفت: “هنوزم تب نداری.” بابا گفت: “فردا صبح حالت بهتر میشه.” پِنی گفت: “احتمالاً یه شکم دردِ کوچویکه.” مامان پرسید: “چیزی نگرانت کرده؟” پِنی جواب داد: “نه.” بابا پرسید: “مطمئنی؟” پِنی سرش رو تکون داد.
بعد اینکه مامان و بابا از اتاق رفتن بیرون، پنی رفت سراغِ تیلهاش. هنوز هم صاف و آبی و برّاق بود. پِنی تیله رو دوباره برگردوند سر جاش. پِنی نتونست بخوابه. همش به تیله فکر میکرد.
وقتی خوابش برد، خواب دید. خواب دید که خانم گودوین داره در میزنه، و داد میزنه که: “تیلهی من کجاست؟” بعد پِنی خواب دید که تیله اونقدر بزرگ شده که کمد لباسش رو شکسته. بالاخره پِنی دیگه خواب ندید و تا صبح، عمیق خوابید.
فصل 4
وقتی پِنی از خواب بیدار شد. تیله از یادش رفته بود. بعد یهو یادش افتاد. پِنی سریع لباساش رو پوشید. تیله رو برداشت و گذاشت تو جیبش. بعد دنبال مامانش گشت. پِنی گفت: “مامان؟ میتونم رُز رو قبل صبحانه ببرم گردش؟” مامان جواب داد: “امروز حالت بهتر شده؟” پِنی سرش رو تکون داد. مامان گفت: “باشه، فقط تا خونهی خانم گودوین، بعد برگرد.”
پِنی با رُز تا حیاطِ خونهی خانم گودوین رفت. پِنی تیله رو که تو جیبش بود، حس میکرد. به اندازهی یه سنگ سنگین بود. پِنی خم شد. تیله رو گذاشت همون جایی که برش داشته بود. بعد گفت: “عجله کن، زود بریم خونه، رُز.”
خانم گودوین صدا زد: “صبر کن!” قلبِ پِنی تپید. “پِنی، تو این تیلهی آبی رو نمیخوای؟” پِنی به خانم گودوین نگاه کرد. گونههای پِنی سرخ شدن. نمیتوست حرف بزنه.
خانم گودوین گفت: “دیروز تیله رو پیدا کردم. پشتِ کشویِ آشپزخونه بود. فکر کردم شاید کسی دوستش داشته باشه. به خاطر همین گذاشتمش رو چمنهای پیادهرو. امیدوار بودم یکی رد بشه و ببینتش.” پنی گفت: “من دیدمش. ولی فکر کردم مال شماست، به خاطر همین برگردوندم سر جاش.”
خانم گودوین تیله رو برداشت، و گذاشتش تو دست پنی. خانم گودوین گفت: “و حالا مال توئه.” پنی گفت: “ممنونم! خیلی خیلی ممنونم!” پِنی تیله رو بین انگشتاش چرخوند. حتی برّاقتر، صافتر و آبیتر از قبل بود. خانم گودوین گفت: “روز خوبی داشته باشی.” پنی گفت: “خواهم داشت! خواهم داشت!”
پنی با رُز برگشت خونه. پنی تصور کرد تو قایق، رویِ دریان. پنی گفت: “دریا همرنگِ تیلهی منه.” پنی سریعتر رفت. گفت: “رُز، این قایقسواری منو گرسنه کرد. بیا بریم خونه و بزرگترین و بهترین صبحانهی ممکن رو بخوریم.”
و همین کار رو هم کردن.