جورج کنجکاو به باغ وحش می رود
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو به باغ وحش می رودسرفصل های مهم
جورج کنجکاو به باغ وحش می رود
توضیح مختصر
جورج کنجکاو از یک باغ وحش بازدید می کند. او کمی گرسنه می شود و سطل موز نگهبان باغ وحش را بر می دارد. ولی با موز هایی که برداشته است به میمون ها غذا می دهد و به یک کودک کمک می کند تا بادکنکش را از آنها پس بگیرد.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George Visits the Zoo
“George,” said the man. “How would you like to see a real elephant? Let’s go to the zoo.” There was a lot to see at the zoo.
There were the giraffes, with their necks so long they seemed to reach the sky.
There were the kangaroos carrying their babies in a special pocket.
And finally there were the elephants with their floppy ears and their long trunks munching on hay.
It was lunchtime.
People were eating on the park benches and picnicking on the grass.
“I am going to find out what time they feed the lions,” said the man with the yellow hat. “Wait here and don’t get into trouble.” While George was waiting, he saw a zookeeper with a pail of bananas for the monkeys.
The keeper put the pail down to get a drink at the water fountain.
George was hungry. He grabbed the pail and ran away with it.
“Hey!” shouted the keeper. “Stop that monkey!” But George kept on running.
A crowd of people was standing near the monkey house — just the place for George to hide!
Standing by the cage was a little boy holding a red balloon with a long string.
Suddenly one of the monkeys reached out, snatched the string from the boy’s hand, and ran to the top of the cage.
Then he tried to squeeze the balloon through the bars. The other monkeys started to shriek and scream.
The little boy was crying.
“Please, couldn’t somebody get his balloon back?” asked the mother. None of the people could reach that high.
But George knew what to do! With the pail in his hand, he climbed up to the top of the cage.
He took a few bananas and fed them to the monkeys.
While the monkeys were eating, George snatched the balloon and swung down from the cage.
He handed the balloon back to the boy.
Everybody clapped and cheered.
Just then the man with the yellow hat came running. “George!” the man cried,” I have been looking all over for you!” “Please don’t be angry with him,” said the mother. “He saved my son’s balloon.” “George should not have taken my pail,” said the keeper, “but he did feed the monkeys.” “And now it’s time to feed ourselves, George,” said the man.
And that’s what they did.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو به باغ وحش می رود
مرد گفت “جورج” “دوست داری یک فیل واقعی ببینی؟ بیا به باغ وحش برویم.”
چیزهای زیادی برای دیدن در باغ وحش بود.
زرافه هایی که گردنشان به اندازه ای دراز بود که انگار به آسمان می رسید در آنجا بودند.
کانگوروهایی که بچه هایشان را در یک جیب مخصوص حمل می کردند در آنجا بودند.
و فیل هایی با گوش های آویزان و خرطوم های دراز که علف می خوردند هم در آنجا بودند.
وقت خوردن نهار بود.
مردم در حال خوردن غذا روی نیمکت های پارک بودند و روی چمن ها به پیک نیک رفته بودند.
مرد کلاه زرد گفت “می خواهم بدانم که چه موقعی به شیرها غذا می دهند” “همین جا منتظر بمان و برای خودت دردسر درست نکن.”
در حالی که جورج منتظر بود، نگهبان باغ وحش را دید که یک سطل پر از موز برای میمون ها در دستش داشت.
نگهبان سطل را زمین گذاشت تا از آبخوری آب بخورد.
جورج گرسنه بود. او سطل را برداشت و با آن پا به فرار گذاشت.
نگهبان گفت”هی!”“جلوی آن میمون را بگیرید!” ولی جورج به دویدن ادامه داد.
تعدادی زیادی از مردم کنار قفس میمون ها ایستاده بودند — جای خوبی برای پنهان شدن جورج بود!
در کنار قفس، پسربچه ای بود که بادکنکی قرمز با بندی بلند داشت.
ناگهان یکی از میمون ها دستش را بیرون آورد و بند را از دست آن پسر قاپید، و به سرعت به بالای قفس رفت.
بعد سعی کرد که بادکنک را از میان میله ها عبور بدهد. بقیه میمون ها شروع به جیغ کشیدن و فریاد زدن کردند.
پسربچه در حال گریه کردن بود.
مادرش گفت “کسی نمی تواند آن بادکنک را برگرداند؟”. دست هیچ کدام از آنها آنقدر بالا نمی رسید.
ولی جورج می دانست که باید چکار کند! با سطلی که در دستش بود به بالای قفس رفت.
او تعدای موز برداشت و آنها را به میمون ها داد.
در حالی که میمون ها مشغول غذا خوردن بودند، جورج بادکنک را قاپید و از قفس پایین پرید.
او بادکنک را به پسر برگرداند.
همه دست زدند و هورا کشیدند.
همان موقع مرد کلاه زرد، دوان دوان آمد. مرد داد زد “جورج!” “همه جا را دنبال تو گشتم!”
مادر پسربچه گفت “ لطفاً با عصبانیت با او رفتار نکنید” “او بادکنک پسرم را نجات داد.”
نگهبان گفت “جورج نباید سطلم را بر می داشت” “ولی به میمون ها غذا داد.”
مرد. کلاه زرد گفت “حالا وقت آن است که به خودمان غذا بدهیم”
و این کاری بود که انجام دادند.