گوجی گوجی
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی سوم / درس: گوجی گوجیسرفصل های مهم
گوجی گوجی
توضیح مختصر
یه تخم، از روی تپه ها و میون درخت ها قِل خورد و وارد خونه ی یه اردک شد. ولی تخم، تخمِ یه اردک نبود. بلکه تخم کروکدیل بود. کروکدیل کوچولو از تخم بیرون اومد و یکی از ارک ها شد. اما یه روز کروکدیل های دیگه به کروکدیل کوچولو گفتن که اون اردک نیست، بلکه یه کروکدیله و باید به اونها کمک کنه تا اردک ها رو بخورن. کروکدیل کوچولو از روی پل به جای اردک، سنگ انداخت و دندون های کروکدیل ها شکست. و اونها فرار کردن و کروکدیل کوچولو جون خونواده ی اردکش رو نجات داد.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Guji Guji
An egg was rolling on the ground. It rolled through the trees. It rolled across the meadow. It rolled all the way down the hill. Finally, it rolled right into a duck’s nest. Mother Duck didn’t notice. She was reading.
Soon enough, the eggs began to crack. The first duckling to hatch had blue spots. Mother Duck called him Crayon. The second duckling had brown stripes. “Zebra,” Mother Duck decided. The third duckling was yellow, and Mother Duck named him Moonlight. A rather odd-looking duckling hatched from the fourth egg. “Guji Guji,” he said, and that became his name.
Mother Duck taught her four ducklings how to swim, how to dive and how to waddle. Guji Guji always learned more quickly than the others, He was bigger and stronger, too. But no matter how quick they were, or what they looked like, Mother Duck loved all her ducklings the same.
Then one terrible day, three crocodiles came out of the lake. They looked a lot like Guji Guji. The crocodiles were smiling, and when they laughed with their mouths wide open, the whole world could see their big, pointed teeth.
The three crocodiles saw Guji Guji and smiled some more. “Look at that ridiculous crocodile. He’s walking like a duck!” Guji Guji heard them. “I am not walking like a duck; I am a duck!” he explained. The crocodiles laughed. “Look at yourself! No feathers, no beak, no big webbed feet! What you have is blue-gray skin, sharp claws, pointed teeth and the smell of bad crocodile. You’re just like us.” The first crocodile said, “Your blue-gray body lets you hide under water without being seen so you can get close to fat, delicious ducks.”
The second crocodile said, “Big, sharp claws help you hold fat, delicious ducks tightly so they don’t get away.” The third crocodile said, “Pointed teeth are necessary so you can chew fat, delicious ducks. Mmmm. Yum.” The three crocodiles grinned. “We know you live with the ducks. Take them to the bridge tomorrow and practice diving. We’ll wait underneath with our mouths wide open.” “Why would I do that?” Guji Guji asked. “Why should I listen to you?” “Because we are all crocodiles, and crocodiles help each other.”
The bad crocodiles grinned again and vanished into the grass. Guji Guji felt terrible. He sat by the lake to think. “Is it true? Am I a bad crocodile too?” He looked down into the lake and made a fierce face. Guji Guji laughed. He looked ridiculous. “I am not a bad crocodile. Of course, I’m not exactly a duck either.” “But the three crocodiles are nasty, and they want to eat my family. I must think of a way to stop them.”
Guji Guji thought and thought until finally he thought up a good idea. He went home happy and content. That night, the three bad crocodiles sharpened their pointed teeth, all the while thinking of fat, delicious ducks. They were ready for their feast.
The next day, Guji Guji did as he’d been told, he took the flock of ducks to the bridge to practice diving. The three bad crocodiles were waiting for the ducks underneath of bridge. It wasn’t fat, delicious ducks that dropped from the bridge though; it was three big, hard rocks! The crocodiles bit down. “Crack! Crack! Crack!” went their pointed teeth.
The three bad crocodiles ran as fast as they could. In barely a minute, they were nowhere to be seen! Guji Guji had saved the ducks! Guji Guji was the duck hero of the day!
That night, all the ducks danced and celebrated. Guji Guji continued to live with Mother Duck, Crayon, Zebra and Moonlight, and every day he became a stronger and happier “crocoduck.”.
ترجمهی درس
گوجی گوجی
یه تخم روی زمین قِل می خورد. از میون درخت ها قِل خورد. از وسط چمن زار قِل خورد. و همه ی راه تا پایین تپه رو قِل خورد. تا بالاخره، قِل خورد رفت درست تو لونه ی اردک. اردکِ مادر متوجه نشد. مشغول مطالعه بود.
به زودی، تخم ها شروع به ترک خوردن کردن. اولین جوجه اردکی که از تخم بیرون اومد، خال های آبی داشت. اردکِ مادر، اسمش رو مداد شمعی گذاشت. جوجه اردک دوم، خط های قهوه ای داشت. اردک مادر تصمیم گرفت: “زِبرا.” جوجه اردک سوم، زرد بود. و اردک مادر، اسمش رو مهتاب گذاشت. یه جوجه اردک کمی عجیب، از تخم چهارم اومد بیرون. اون گفت: “گوجی گوجی.” و همون هم اسمش شد.
اردکِ مادر، به چهار تا جوجه اش یاد داد که چطور شنا کنن، چطور شیرجه بزنن، و چطور اردک وار راه برن. گوجی گوجی همیشه سریع تر از بقیه یاد می گرفت. اون بزرگ تر و قوی تر هم بود. ولی مهم نبود که اونها چقدر سریعن یا شبیه چی هستن؛ اردکِ مادر، همه ی جوجه هاش رو به یه اندازه دوست داشت.
بعد، یک روزِ بد، سه تا کروکدیل از دریاچه بیرون اومدن. اونها خیلی شبیه گوجی گوجی بودن. کروکدیل-ها لبخند میزدن و وقتی با دهن کاملاً بازشون می خندیدن، همه ی دنیا می تونست دندون های بزرگ و نوک تیزشون رو ببینه.
سه تا کروکدیل، گوجی گوجی رو دیدن و کمی بیشتر خندیدن. “این کروکدیل خنده دار رو نگاه کنید. مثل یه اردک راه میره.” گوجی گوجی صداشون رو شنید. اون توضیح داد: “من مثل یه اردک راه نمیرم. من یه اردکم!” کروکدیل ها خندیدن. “یه نگاهی به خودت بنداز. پر نداری، منقار نداری، پاهای پرّه ای بزرگ نداری! چیزی که داری پوست آبی- خاکستری، چنگال های تیز، دندون های نوک تیز و بوی بد کروکدیلیه. تو دقیقاً مثل مایی.” اولین کروکدیل گفت: “پوست آبی- خاکستریت باعث میشه زیر آب بدون اینکه دیده بشی، بمونی تا بتونی به اردک های چاق و خوشمزه نزدیک بشی.”
کروکدیل دوم گفت: “چنگال های بزرگ و تیز بهت کمک می کنن که اردک های چاق و خوشمزه رو محکم نگه داری تا نتونن فرار کنن.” کروکدیل سوم گفت: “دندون های نوک تیز برای جویدن اردک های چاق و خوشمزه ضرورین. همممم. به به!” سه تا کروکدیل پوزخند زدن. “ما می دونیم تو با اردک ها زندگی می-کنی. اونها رو فردا به پل ببر و تمرین شیرجه بکنید. ما با دهن ها کاملاً بازمون اون پایین منتظر می مونیم.” گوجی گوجی پرسید: “چرا باید این کار رو بکنم؟ چرا باید به حرف شما گوش بدم؟” “برای اینکه ما همه کروکدیلیم، و کروکدیل ها به هم کمک می کنن.”
کروکدیل های بد دوباره پوزخند زدن و توی علف ها محو شدن. گوجی گوجی احساس بدی پیدا کرد. اون کنار دریاچه نشست تا فکر کنه. “درسته؟ من هم یه کروکدیل بدم؟” اون توی دریاچه رو نگاه کرد و یه قیافه ی عصبانی گرفت. گوجی گوجی خندید. اون خنده دار دیده میشد. “من کروکدیل بد نیستم. البته که ، دقیقاً یه اردک هم نیستم. ولی اون سه تا کروکدیل کثیفن، و می خوان که خانواده ی من رو بخورن. باید راهی پیدا کنم که جلوشون رو بگیرم.”
گوجی گوجی فکر کرد و فکر کرد تا اینکه یه فکر خوب به ذهنش رسید. اون خوشحال و راضی به خونه رفت. اون شب، سه تا کروکدیل تمام مدتی که به اردک های چاق و خوشمزه فکر می کردن، دندون های تیزشون رو تیزتر کردن. اونها آماده ی ضیافت بودن. روز بعد، گوجی گوجی کاری رو که بهش گفته شده بود، انجام داد. اون جمعیت اردک ها رو به روی پل برای تمرین شیرجه برد. سه تا کروکدیل بد زیر پل منتظر اردک ها بودن. این اردک های چاق و خوشمزه نبودن که از روی پل افتادن، بلکه سه تا سنگ بزرگ و سخت بودن! کروکدیل ها گاز زدن. “شترق! شترق! شترق!” دندون های تیزشون خرد شد.
سه تا کروکدیل بد با سریع ترین حد ممکن فرار کردن. در کمتر از یک دقیقه، دیده نمی شدن. گوجی گوجی، اردک ها رو نجات داده بود. گوجی گوجی، اردک قهرمانِ روز بود! اون شب، همه ی اردک ها رقصیدن و جشن گرفتن. گوجی گوجی به زندگی کردن با اردکِ مادر، مداد شمعی، زبرا و مهتاب ادامه داد، و هر روز یه “کرواردکِ” قوی تر و خوشحال تر میشد.