من و گربه ام
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی سوم / درس: من و گربه امسرفصل های مهم
من و گربه ام
توضیح مختصر
پسری به اسم نیکولاس بدنش رو با گربه اش لئوناردو عوض می کنه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Me and My Cat
Late one night an old lady in a pointed hat came in through my bedroom window. She brandished her broom at me and fired out some words. Then she left without saying goodbye…
“Nicholas, wake up! You’ll be late for school.” It must be mom. It must be morning again. Mom dragged me to the bathroom and made me wash and dress. Downstairs she interrupted my breakfast. She was furious. She carried me off to catch the school bus.
I had gone… but I was still here … “How strange,” I thought to myself, pulling my whiskers. whiskers?! I rushed to the bathroom and looked at myself in the mirror. Leonardo, my cat, was staring back at me. But it wasn’t him inside. It was me, Nicholas! I couldn’t believe my eyes. I had turned into a cat!
“Don’t panic,” I told myself. I sat in the armchair to consider the situation carefully… I fell asleep. When I woke up, I felt a little better. Maybe it wasn’t such a bad thing to be a cat. I didn’t have to go to school, did I? I hopped onto the table, and from there to the top of the shelves. What fun! I could never do this before. I decided to leap toward the cupboard on the other side of the room. Ready, set… Oops!
Mom threw me out of the house. While I was rambling in the garden, Gioconda, the next-door-neighbor cat, came up and licked me all over my face. Yuck! “Time to go for a walk,” I thought. The brick wall was warm under my paws. As I got close to Miss Thomson’s garden, a funny thought occurred to me.
Miss Thomson had given me Leonardo when he was a kitten. Leonardo was Heloise’s son. Did that mean Heloise was now my mother? “Miaow, Miam (Hello, Mom),” I called tentatively. She ignored me completely. Farther along, I came across three mean-looking cats. “Excuse me. May I go through?” I said. “No, go away! It’s our wall,” replied one. “I think the wall belongs to every-“But before I could finish my sentence they were all over me. We punched and kicked and scratched one another until we fell off the wall, entangled.
“Bowwowowowowowowow!” A dog came running toward us, barking furiously. The cats ran away in all directions. It was Bernard, Mr. Stone’s dog. He’s a sweet dog, my favorite in the neighborhood. “Thanks, Bernard. You came just in time…“ But he chased me out of the garden. Of course! He couldn’t recognize me. So this was the world that Leonardo lived in. Life was as tough and complicated as it was for humans.
When I got home, I went into the house. Then I heard a scratching noise coming from the front door. It was “me” back from school, trying to get in through the cat flap. But was he me, “Nicholas”? Or was he poor little Leonardo inside my body?
Once indoors, he continued to behave strangely. He scratched himself earnestly, and when he was done, he challenged his shoes until they surrendered. He licked his sweater clean, then spent a long time sharpening his nails. He found the goldfish particularly fascinating. He tried to sort the washing, and then the yarn… but at last he gave up. He found the radiator and the litter box irresistible.
But he didn’t seem to like me at all. At last, Mom saw something was wrong with her son. She became so worried that she called the doctor and asked him to come at once. “Nothing to worry about,” said Dr. Wire. “He’s just a little overtired. Send him to bed early and he’ll be fine in the morning.” Mom was still very upset. She held him tight in her arms all evening. I felt sorry for them both. I climbed on Leonardo-in-my-shape and stroked his cheek. He purred. Then Mom stroked me gently. I purred.
Later that night, the old lady in the pointed hat came in through my bedroom window. “Sorry, love. I got the wrong address,” she said. She brandished her broom and blurted out some words. Then she left without saying good night.
“Nicholas, wake up! You’ll be late for school,” I heard Mom shouting. Everything was back to normal. At school Mr. McGough sat on the table. He scratched himself, licked his shirt, and fell asleep for the rest of the lesson.
ترجمهی درس
من و گربه ام
یه شب دیروقت یه پیرزن با یه کلاه نوک تیز از پنجره ی اتاق خوابم اومد تو. پیرزن جاروش رو به سمت من گرفت و توی هوا تکون داد و چند کلمه به زبون آورد. بعد بدون خداحافظی رفت…
نیکولاس، بیدار شو! مدرسه ات دیر میشه. حتماً مامانه. حتماً دوباره صبح شده. مامان من رو کشید توی دستشویی و وادارم کرد دست و صورتم رو بشورم و لباس بپوشم. طبقه ی پایین که بودیم نذاشت صبحونه ام رو کامل بخورم. خیلی عصبانی بود. من رو کشید و برد تا به اتوبوس مدرسه برسیم.
من رفته بودم… ولی هنوز اینجا بودم… در حالیکه سبیل هام رو می کشیدم با خودم فکر کردم: چه عجیب. سبیل؟ با عجله دویدم توی دستشویی و توی آینه به خودم نگاه کردم. گربه ام، لئوناردو، بهم زل زده بود. ولی از درون اون نبود. من بودم، نیکولاس! نمی تونستم چیزی رو که می بینم باور کنم. به یه گربه تبدیل شده بودم!
به خودم گفتم: وحشت نکن. توی صندلی راحتی نشستم تا با دقت شرایط رو بررسی کنم… خوابم برد. وقتی بیدار شدم، حالم یه خرده بهتر بود. شاید گربه بودن اونقدرا هم چیز بدی نبود. حداقلش دیگه مجبور نبودم برم مدرسه، مگه نه؟ پریدم روی میز، و از اونجا پریدم بالای قفسه ها. چه باحال! قبلاً هیچ وقت نمی تونستم این کار رو بکنم. تصمیم گرفتم بپرم روی گنجه ی اون سمت اتاق. حاضر، آماده… اوپس!
مامان من رو از خونه انداخت بیرون. وقتی داشتم توی حیاط پرسه می زدم، جیاکوندا، گربه ی همسایه بغلی، اومد جلو و کل صورتم رو لیس زد. اَه! با خودم فکر کردم: وقتشه برم قدم بزنم. دیوار آجری زیر پنجه هام گرم بود. همینطور که به حیاط خانم تامسن نزدیک می شدم، فکر جالبی به ذهنم رسید.
وقتی لئوناردو بچه بود خانم تامسن اون رو به من داده بود. اون پسر هلوئیز بود. پس این یعنی الآن هلوئیز مادرم می شد؟ امتحانی گفتم: میو میو (سلام، مامان). اون کاملاً من رو نادیده گرفت. یه خرده جلوتر، به سه تا گربه با ظاهر خبیث و بدجنس برخوردم. گفتم: عذر می خوام، میتونم رد شم؟ یکی شون جواب داد: نه، برو پی کارت. این دیوار ماست. من گفتم: فکر می کنم دیوار متعلق به همه- اما قبل از اینکه بتونم جمله ام رو کامل کنم، ریختن سرم. اونقدر به همدیگه مشت و لگد زدیم و همدیگه رو چنگ زدیم که در حالیکه توی هم پیچیده بودیم از دیوار افتادیم پایین.
واق واق واق! سگی که به شدت واق واق می کرد با عجله به سمتمون اومد. گربه ها هر کدوم از یه طرف فرار کردن. برنارد بود، سگ آقای استون. اون سگ دوست داشتنی ایه، توی کل محل سگ مورد علاقمه. ممنون برنارد، درست به موقع اومدی… اما برنارد دنبالم کرد و من رو از باغچه بیرون کرد. معلومه! من رو نشناخته بود. پس دنیایی که لئوناردو توش زندگی می کرد این بود. زندگی به اندازه ی زندگی آدم ها سخت و پیچیده بود.
وقتی رسیدم خونه، رفتم داخل. بعد از در اصلی صدای خراشیدن شنیدم. من بودم که از مدرسه برگشته بودم و سعی داشتم از در مخصوص گربه ها وارد شم. اما یعنی اون من بود؟ نیکولاس بود؟ یا لئوناردوی بیچاره بود که توی بدن من گیر افتاده بود؟
همین که وارد خونه شد، بازم به رفتار عجیبش ادامه داد. به شدت خودش رو خاروند و وقتی کارش تموم شد، اونقدر کفش هاش رو به مبارزه طلبید تا تسلیم شدن. گرمکنش رو لیس زد تا تمیز بشه، بعد زمان زیادی رو صرف تیز کردن ناخن هاش کرد. بخصوص ماهی قرمز خیلی براش جالب بود. سعی کرد لباس شسته ها رو مرتب کنه، بعد کاموا رو… اما آخرش دست کشید. نمیتونست در برابر شوفاژ و جعبه ی دستشویی گربه مقاومت کنه.
اما اصلاً به نظر نمی رسید از من خوشش بیاد. آخر سر، مامان متوجه شد که پسرش یه چیزیش شده. مامان اونقدر نگران شد که زنگ زد دکتر و ازش خواست فوراً خودش رو برسونه. دکتر وایر گفت: هیچ چیز نگران کننده ای نیست. فقط یه خرده زیادی خسته شده. زودتر بفرستیدش بخوابه و صبح حالش خوب میشه. مامان هنوز هم خیلی ناراحت بود. کل شب پسرش رو محکم توی بغلش گرفته بود. دلم برای جفتشون می سوخت. رفتم رو شونه ی لئوناردو که به شکل من دراومده بود و گونه اش رو نوازش کردم. خرخر کرد. بعد مامان آروم من رو نوازش کرد. من هم خرخر کردم.
چند ساعت بعد، پیرزن کلاه نوک تیز از پنجره ی اتاقم اومد داخل و گفت: عذر میخوام، عزیزم. آدرس رو اشتباهی اومده بودم. بعد جاروش رو به سمت من گرفت و توی هوا تکون داد و چند کلمه به زبون آورد. بعد هم بدون شب بخیر گفتن رفت.
صدای فریاد مامان رو شنیدم که می گفت: نیکولاس، بیدار شو! مدرسه ات دیر میشه. همه چیز به حالت عادی برگشته بود. توی مدرسه، آقای مکگاف روی میز نشسته بود و خودش رو می خاروند و بلوزش رو لیس می زد و بعد تا آخر کلاس خوابش برد.