شبی که سگ رو دنبال کردم
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی سوم / درس: شبی که سگ رو دنبال کردمسرفصل های مهم
شبی که سگ رو دنبال کردم
توضیح مختصر
یه پسر یه سگ داشت. اون فکر می کرد سگش خسته کننده است. اون نمی تونه هیچ کار خاصی انجام بده. یه روز صبح، پسر متوجه چیزی شد. اون سگش رو کت و شلوار به تن، در حالیکه از یه لیموزین پیاده میشد، دید. تعقیبش کرد. سگش، رئیس یه کلوپ بود. جاییکه سگ ها می تونستن استراحت کنن و هر کاری که طبیعت شون طلب می کنه، انجام بدن. از اون شب به بعد، پسر نظرش رو درباره ی سگش عوض کرد.
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Night I Followed the Dog
I have a dog. Nothing exotic or special, just an ordinary dog. In fact, I always thought he was a boring dog. What I mean is he can fetch, roll over and shake hands, but mostly he sleeps and eats. I used to think that our next door neighbors had the best dog in the world. Their dog can sing and change the channels on the TV. Their dog always wins medals in obedience school. But I don’t think their dog is so great now. Not since the night I followed my dog.
Every night I let my dog out and he runs off into the darkness with his tail wagging. The next morning, I let him in and he heads straight for the food bowl. But one morning I knew something was funny, when I opened the door a little bit earlier than usual and I saw my dog jump out of a limousine wearing a tuxedo.
Before I could look twice, he disappeared into the backyard and I opened the kitchen door and whistled. When he came into the house he was the same as he always is. Hungry! I really wasn’t sure if I believed what I had seen. So that night I decided to follow him.
I wore dark clothing so I wouldn’t be noticed, and I left my bicycle near the door so I’d have it close by. When I let the dog out, I slipped out too. I took out the garbage so he wouldn’t suspect anything. The dog went straight to his doghouse. I saw a light go on inside. Slowly I snuck around the backyard and peeked into the doghouse. This is not the doghouse that I had helped build. Inside there was a living room, a bathroom, and a huge closet full of fancy clothes. The dog was in the bathroom. He was wearing a tuxedo and fumbling with a bowtie. When he came out, he casually walked out of the doghouse, across the yard, and down the street.
I grabbed my bicycle and followed him. Two blocks later, I saw a limousine pull over. The dog got in and the car took off. I started peddling faster. The car headed across town. I thought I would lose them, but luckily they were stopped by a few red lights.
After a while, I found myself in a part of town that I’d never seen before. The buildings all seemed to be empty and it was very quiet. The limousine stopped. I hid and watched my dog get out. He disappeared into a building and the limousine pulled away.
There was nothing on the outside of the building, just two brass fire hydrants on either side of the entrance. I opened the door. At the end of the hall there was a neon sign that said The Dog House. I crept closer. It looked like some kind of club. I decided to get a closer look.
The moment I opened the door, two mean-looking bulldogs appeared and said, “You can’t come in here.” I didn’t know what to say, so I said, “But, but… I saw my dog. I mean, I think my dog’s in here.” Just then, my dog walked over and said, “It’s okay boys, he’s with me.” The bulldog said, “Sure boss, uh, whatever you say boss.”
For a minute, it seemed like forever, I waited. Then my dog said, “I knew you’d find out eventually. Well, now you know. This is my place.” I looked around. Finally, I asked, “What is this place?”
My dog said, “This, this is a place where dogs come after a hard day. It’s a place where we can relax. It’s a place where we can talk about our problems with the mailman or with the poodle next door. See all the sofas? We can sit on the sofas here. We can get treats without having to lie down, roll over, or play dead. And if we want to chew on a shoe or chase our tail, no one will stop us. We have no masters here, no leashes, and no rolled-up newspapers. This, this is a place where dogs can be dogs.”
We sat down. A cocker spaniel came by and asked me if I would like a bowl of water or some biscuits. Little by little dogs of all kinds started coming in. Some danced. Some talked. They all looked at me a little funny, but when they saw who I was with, they smiled and shook my hand. At one point, my dog waved to an Afghan with a camera. She came over to our table and took a picture of us together. Being with my dog made me feel like a movie star.
Just when I was really starting to enjoy myself, I looked at my watch. I told my dog I had to leave or I’d get in trouble. He nodded. I think he was about to say something, but a glamorous greyhound grabbed his paw and whisked him onto the dance floor. As he was getting up, he tossed me the photo of the two of us. Then he bowed slightly and disappeared into the crowd. It was way past my bedtime. As I peddled home into the cool night, I thought to myself, “Now I’m really going to be in the doghouse. But then again, t
ترجمهی درس
شبی که سگ رو دنبال کردم
من یه سگ دارم. هیچ چیزِ خاص و عجیب و غریبی دربارش وجود نداره، یه سگ عادیه. در حقیقت، من همیشه فکر می کردم که یه سگ خسته کننده است. منظورم اینه که، اون می تونه چیزی که پرت می کنم رو بره بیاره. قِل بخوره، دست بده، ولی بیشتر از هر چیزِ دیگه ای اون می خوره و می خوابه. من فکر می-کردم که همسایه بغلی مون بهترین سگِ دنیا رو داره. سگشون میتونه آواز بخونه و کانال های تلویزیون رو عوض کنه. اون، همیشه مدال مدرسه ی فرمانبرداری رو می بره. ولی حالا دیگه فکر نمی کنم سگه اونقدرها هم عالی باشه. نه از وقتی که من سگم رو دنبال کردم.
هر شب، میذاشتم که سگم بره بیرون، و اون با دُمش که تکون می داد، میرفت تو دل تاریکی. صبح روز بعد، میذاشتم بیاد تو، و اون مستقیم می رفت سرِ کاسه ی غذا. ولی یه روز صبح، وقتی که در رو یکم زودتر از معمول باز کردم، متوجه یه چیزِ جالب شدم. سگم رو کت و شلوار به تن، در حالی که از یه لیموزین بیرون میپرید پایین، دیدم.
قبل از اینکه بتونم یک بارِ دیگه نگاه کنم، اون تویِ حیاط پشتی ناپدید شد. و من درِ آشپزخونه رو باز کردم و سوت زدم. وقتی اون اومد تویِ خونه، مثل همیشه بود، گرسنه! واقعا از چیزی که دیده بودم، مطمئن نبودم. بنابراین اون شب تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم.
لباس های تیره پوشیدم تا دیده نشم. و دوچرخه ام رو نزدیک در گذاشتم تا نزدیکم باشه. وقتی که گذاشتم سگم بره بیرون، من هم یواشکی رفتم بیرون. آشغال ها رو بردم تا اینکه به چیزی مشکوک نشه. سگ، مستقیم رفت توی لونش. من نوری رو که از اون تو بیرون می اومد دیدم. یواشکی حیاط پشتی رو دور زدم و دزدکی رفتم تو لونش. لونه، اونی نبود که من به ساختنش کمک کرده بودم. توش اتاق نشیمن، حموم، و یه کمد بزرگ پر از لباس های شیک داشت. سگ، توی حموم بود. داشت کت و شلوار می پوشید و پاپیون میبست. وقتی اومد بیرون، خیلی عادی از لونش در اومد، حیات رو رد شد و رفت تو خیابون.
من دوچرخه ام رو قاپیدم و تعقیبش کردم. دو بلوک اون ورتر دیدم که یه لیموزین زد کنار. سگ سوار شد و ماشین حرکت کرد. من سریع تر پدال زدم. ماشین، به اون سمت شهر رفت. فکر کردم که ممکنه گمشون کنم، ولی خوشبختانه پشت چند تا چراغ قرمز ایستادن.
بعد از مدتی، خودم رو تو قسمتی از شهر که قبلاً هرگز ندیده بودم، پیدا کردم. به نظر، همه ی ساختمون-ها خالی بودن و خیلی ساکت بود. لیموزین ایستاد. من قایم شدم و سگم رو که پیاده می شد تماشا کردم. اون رفت توی ساختمون و لیموزین حرکت کرد و رفت.
چیزی بیرون ساختمون ها، به غیر از دو تا شیرِ آتش نشانیِ برنجی، تو دو سمتِ ورودی نبود. من در رو باز کردم. انتهایِ راهرو یه تابلویِ نئونی بود که روش نوشته بود: خونه ی سگ. شبیه یه جور کلوپ بود. تصمیم گرفتم تا برم و از نزدیک تر ببینم.
لحظه ای که در رو باز کردم، دوتا سگِ بولداگِ به ظاهر بدجنس، ظاهر شدن و گفتن: “نمیتونی بیای تو.” من نمی دونستم چی بگم. بنابراین گفتم: “ولی، ولی … من سگم رو دیدم. منظورم اینه که فکر می کنم، سگم این توئه.” همون لحظه، سگم اومد و گفت: “اشکال نداره پسرها. اون با منه.” بولداگ ها گفتن: “البته رئیس. آه. هر چی که تو بگی رئیس.”
برای یک لحظه، که به اندازه ی یک عمر طول کشید، من منتظر موندم. بعد سگم گفت: “میدونستم بالاخره پیدام می کنی. خوب، حالا دیگه میدونی. اینجا مکانِ منه.” من اطراف رو نگاه کردم. بالاخره، پرسیدم: “اینجا کجاست؟”
سگم گفت: “اینجا، اینجا مکانیه که سگ ها بعد از یه روزُ سخت به اینجا میان. اینجا، جایی که ما می تونیم استراحت کنیم. جایی که می تونیم درباره مشکلات مون با پستچی یا سگِ پودلِ خونه بغلی صحبت کنیم. همه ی این کاناپه ها رو می بینی؟ ما می تونیم اینجا روی کاناپه بشینیم. می تونیم بدون اینکه مجبور بشیم دراز بکشیم یا ادایِ مرده ها رو در بیاریم، غذا بگیریم. یا اگه بخوایم کفش بخوریم یا دُم خودمون رو دنبال کنیم، هیچکس جلویِ ما رو نمی گیره. اینجا هیچ اربابی در کار نیست. هیچ قلاده ای در کار نیست. هیچ روزنامه ی پیچیده شده ای در کار نیست. اینجا، تو این مکان، سگ ها میتونن سگ باشن.”
ما نشستیم. یه سگِ اسپانیول کوکر اومد، و از من پرسید که یه کاسه آب یا بیسکویت میل دارم یا نه. کم کم، سگ ها از نژادهای مختلف شروع به اومدن کردن. بعضی هاشون می رقصیدن. بعضی هاشون حرف می-زدن. همشون یه جوری خنده دار به من نگاه می کردن، ولی وقتی می دیدن که من با کی ام لبخند می زدن و باهام دست می دادن. تویِ یه لحظه، سگم به یه سگِ نژاد افغان که دوربین داشت، اشاره کرد. اون اومد به میز ما و از ما عکس گرفت. کنار سگم بودن، باعث شد احساس کنم که ستاره سینما هستم.
دقیقاً زمانی که کم کم داشت بهم خوش می گذشت، به ساعتم نگاه کردم. به سگم گفتم باید همین الان برم وگرنه برام مشکل پیش میاد. اون سرش رو به نشانه موافقت تکون داد. فکر کنم می خواست یه چیزی بگه، ولی یه سگِ تازیِ زیبا، پنجه اش رو گرفت و اون رو به پیست رقص برد. وقتی داشت بلند میشد، اون عکس دوتاییمون رو به سمت من پرت کرد. بعد به آرومی تعظیم کرد و رفت تویِ جمعیت. از وقتِ خوابم خیلی گذشته بود. وقتی که تو شبِ سرد به سمت خونه پدال می زدم، با خودم فکر کردم: “الان واقعاً من به لونه ی سگ میرم. ولی دوباره، شایدم اونقدرها هم بد نباشه.”