لطفاً زنبورها را راضی کن
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی سوم / درس: لطفاً زنبورها را راضی کنسرفصل های مهم
لطفاً زنبورها را راضی کن
توضیح مختصر
زندگی روزمره بندیکت با اعتصاب زنبورها تغییر می کند. حالا این مسئولیت به عهده بندیکت است که به زنبورها گوش بدهد، و کارهای فراوانی را برای کمک به آنها انجام دهد. بنابراین کندو را تعمیر می کند و یاد می گیرد که زنبوردار بهتری باشد. آیا زنبورها راضی می شوند؟ این داستان شیرین و گیرا در مورد توانایی زندگی کردن با یکدیگر، و احترام به یکدیگر است.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Please Please the Bees
Benedict was a creature of habit. He liked to do the same thing every day.
Every morning he woke up at the same time. Every morning he stretched.
He scratched. He yawned a great yawn.
Every morning the bees delivered three jars full of honey.
Benedict ate the same breakfast he’d eaten since he was just a fuzzy cub: toast with honey and tea with extra honey.
Next came his daily routine: practicing, perfecting his honey cake recipe, knitting, and running errands.
At night he’d read then have one last cup of honey tea before bed. Life was sweet.
Until one morning… one morning things weren’t the same.
In fact, something terribly un-same had happened.
There was no more honey. The bees had gone on strike!
Benedict’s breakfast wasn’t the same without honey. Without his honey tea, he couldn’t knit.
Practice was dreadful. He didn’t even bother with the errands.
Benedict became deeply discouraged.
Just then he heard someone say, “Hey, you! In the fur coat!”
It was a very small bee with a remarkably loud voice. “We need to talk!” said the bee.
“Talk? Hmmph!” grumbled Benedict. “I let you all live in my yard. All I ask is for a few jars of honey.”
“You should be grateful. Not go on strike!”
“A few jars?” said the bee. “Buddy, we deliver three jars of honey to you every day.”
“Every month! Every year! Do the math, Einstein!”
“The hive is a wreck!” the bee continued. “It’s all we can do to keep the walls from falling in!”
“The roof leaks. Wind blows through the cracks.”
“The last three queens up and quit on us because of the lousy work conditions.”
The bee showed Benedict the garden. “Look!” the bee said. “Weeds everywhere.”
“We have to fly miles away just to find enough flowers to make our honey. So we voted to strike.” “You’re taking us for granted,” the bee declared. “You want honey? Things need to change. It’s up to you, bear.” And with that, the very small bee flew off.
The thought of losing his honey sent a chill down Benedict’s spine. He had a lot to think about.
“Maybe I’ve been too selfish,” Benedict said to himself. “I never thought about what the bees need. But how am I going to make this right?”
So he did some research. He did a little shopping. And he did a lot of work.
Benedict even learned how to harvest honey.
“I suppose it’s a bit rude to expect them to do it all themselves,” he thought.
Finally, he was ready to show the bees all the work he’d done. What would they think?
He held his breath as he waited. Then he heard the remarkably loud voice of the very small bee… “DROP THE SIGNS, GIRLS! TIME TO GET BACK TO WORK!”
These days, Benedict is still a creature of habit. He still has his daily routine, but he doesn’t take the honey for granted anymore. He knows his life is sweet…but now it’s even sweeter… for everyone.
ترجمهی درس
لطفاً زنبورها را راضی کن
بندیکت بنده عادت بود. او دوست داشت که هر روز کارهایی تکراری انجام دهد.
او هر روز صبح در یک ساعت مشخص بیدار می شد. هر روز صبح بدنش را کش می داد.
خودش را می خاراند. و یک خمیازه خیلی بزرگ می کشید.
هر روز صبح زنبورها سه شیشه پر از عسل برایش می آوردند.
بندیکت همان صبحانه ای را خورد که از زمانی که یک توله خرس پر از کرک بود می خورد: نان تست و عسل و چای با عسل اضافه.
بعد نوبت کارهای روزمره اش شد:
تمرین، تکمیل دستور پخت کیک عسلی خودش، بافتن، و انجام کارش.
او هر شب کتاب می خواند و قبل از خواب، آخرین فنجان چای عسلش را می خورد. زندگی شیرین بود.
تا یک روز صبح . . . یک روز صبح اوضاع مثل همیشه نبود.
در واقع، اتفاق خیلی متفاوتی افتاده بود.
دیگر عسلی وجود نداشت. زنبورها اعتصاب کرده بودند!
صبحانه بندیکت بدون عسل مثل همیشه نبود. او بدون چای عسلش نمی توانست چیزی ببافد.
تمرین افتضاح بود. او دیگر کارش را هم انجام نمی داد.
بندیکت به شدت مایوس شده بود.
همان موقع صدای کسی را شنید که گفت، “هی، تو که پالتو پشمی داری! “
او یک زنبور خیلی کوچک بود که صدای به شدت بلندی داشت. زنبور گفت “باید با هم صحبت کنیم!”
بندیکت با شکوه گفت “صحبت؟ هممف!” “من به همه شما اجازه دادم که در حیاطم زندگی کنید. تنها چیزی که می خواهم چند شیشه عسل است.”
“شما باید به این خاطر ممنون باشید. نه این که اعتصاب کنید!”
زنبور گفت “چند شیشه؟” “رفیق، ما هر روز سه شیشه عسل به تو می دهیم.”
“هر ماه! هر سال! حسابش کن، انیشتین!”
زنبور ادامه داد “کندو خراب شده است!”. “تنها کاری که ما می توانیم بکنیم این است که جلوی افتادن دیوارهایش را بگیریم!”
“سقف چکه می کند. از درزها باد می آید.”
“سه ملکه آخر هم به خاطر شرایط کاری خیلی بدی که وجود داشت ما را ترک کردند.
زنبور، باغ را به بندیکت نشان داد. زنبور گفت “نگاه کن!” “همه جا پر است از علف های هرزه.”
“ما مجبوریم که مایل ها پرواز کنیم تا برای درست کردن عسل، به اندازه کافی گل پیدا کنیم. بنابراین به اعتصاب رای دادیم.”
زنبور گفت “تو قدر ما را نمی دانی” “عسل می خواهی؟ پس اوضاع باید تغییر کند. خرس، این به تو بستگی دارد.”
و با این حرف، زنبور خیلی کوچک رفت.
تصور از دست دادن عسل، لرزه بر اندام بندیکت انداخت. باید به چیزهای زیادی فکر می کرد.
بندیکت به خودش گفت “شاید خیلی خودخواه بوده ام” “هیچوقت به نیازهای زنبورها فکر نکردم. ولی چطور باید اوضاع را درست کنم؟”
بنابراین کمی تحقیق کرد. کمی خرید کرد. و کلی کار کرد.
بندیکت برداشت عسل را هم یاد گرفت.
او پیش خودش فکر کرد”فکر می کنم کمی بی ادبانه است که انتظار داشته باشم همه کارها را خودشان انجام بدهند”
او سرانجام آماده شد که همه کارهایی که انجام داده بود را به زنبورها نشان بدهد. چه فکری می کنند؟ او منتظر بود و نفس خودش را حبس کرده بود. و بعد صدای خیلی بلند زنبور خیلی کوچک را شنید . . . “دخترها، تابلو ها را بیاندازید! وقت برگشتن به سر کار است!”
این روزها بندیکت هنوز هم بنده عادت است. او هنوز کارهای روزمره اش را انجام می دهد. اما دیگر نسبت به عسل ناسپاسی نمی کند. او می داند که زندگی اش شیرین است . . .ولی حالا برای همه شیرین تر هست.