سرفصل های مهم
سوئیمی
توضیح مختصر
بین یه دسته ماهی قرمز، یه ماهی سیاه کوچولو راهی پیدا میکنه تا از اونها در مقابل دشمنان ذاتیشون محافظت کنه.
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Swimmy
A happy school of little fish lived in a corner of the sea somewhere. They were all red. Only one of them was as black as a mussel shell. He swam faster than his brothers and sisters. His name was Swimmy.
One bad day a tuna fish, swift, fierce and very hungry, came darting through the waves. In one gulp he swallowed all the little red fish. Only Swimmy escaped.
He swam away in the deep wet world. He was scared, lonely and very sad. But the sea was full of wonderful creatures, and as he swam from marvel to marvel Swimmy was happy again.
He saw a medusa made of rainbow jelly… A lobster, who walked about like a water-moving machine… Strange fish, pulled by an invisible thread… A forest of seaweeds growing from sugar-candy rocks… An eel whose tail was almost too far away to remember… And sea anemones, who looked like pink palm trees swaying in the wind.
Then, hidden in the dark shade of rocks and weeds, he saw a school of little fish, just like his own. “Let’s go and swim and play and SEE things!” He said happily. “We can’t,” said the little red fish. “The big fish will eat us all.” “But you can’t just lie there,” said Swimmy. “We must THINK of something.” Swimmy thought and thought and thought. Then suddenly he said, “I have it! We are going to swim altogether like the biggest fish in the sea!” He taught them to swim close together, each in his own place, and when they had learned to swim like one giant fish, he said, “I’ll be the eye.” And so they swam in the cool morning water and in the midday sun and chased the big fish away.
ترجمهی درس
سوئیمی
یه دسته ماهی کوچولوی شاد یه جایی یه گوشه ی دریا زندگی می کردن. همه شون قرمز بودن و فقط یکیشون به سیاهی صدف های سیاه بود. اون سریعتر از برادرها و خواهرهاش شنا میکرد و اسمش سوئیمی بود.
یه روز بد یه ماهی تن چابک و وحشی و خیلی گرسنه مثل تیر از دل امواج پیداش شد و با یه قلپ تمام ماهی های قرمز کوچولو رو بلعید. فقط سوئیمی تونست فرار کنه.
سوئیمی شنا کنان دور شد و به اعماق دنیای آبی وارد شد. سوئیمی ترسیده بود و خیلی غمگین و تنها بود. اما دریا پر از موجودات شگفت انگیز بود و همچنان که سوئیمی از یه شگفتی به یه شگفتی دیگه می رسید، دوباره شاد شد.
اون یه ماهی رنگین کمانی رو دید که باله هاش به شکل مدوسا دراومده بود… یه لابستر رو دید که مثل دستگاه انتقال آب حرکت می کرد… و ماهی های عجیبی رو دید که یه نخ نامرئی می کشیدشون… و جنگلی از جلبک ها که از روی صخره هایی به شکل آبنبات شکری روئیده بودن… و یه مارماهی که دمش اونقدر دور بود که میشد از یادش برد… و شقایق های دریایی که شبیه درخت های نخل صورتی رنگی بودن که توی باد تاب می خوردن.
بعد، یه دسته ماهی قرمز کوچولو عین دسته ی ماهی های خودش رو دید که توی سایه ی تیره ی صخره ها و جلبک ها پنهان شده بودن. سوئیمی با خوشحالی گفت: بیاین بریم شنا کنیم و چیزای توی آب رو ببینیم. ماهی های قرمز کوچولو گفتن: ما نمی تونیم. ماهی های بزرگ همه مون رو میخورن. سوئیمی گفت: اما نمیشه که همینجوری اینجا بمونین، باید یه فکری بکنیم.
سوئیمی فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بعد یه مرتبه گفت: فهمیدم! همه مون با هم شنا می کنیم و به شکل بزرگترین ماهی دریا درمیایم! سوئیمی بهشون یاد داد که هر کدوم توی جای خودشون و نزدیک هم شنا کنن و وقتی یاد گرفتن مثل یه ماهی بزرگ شنا کنن، گفت: من میشم چشم ماهی. به این ترتیب اونها توی آب خنک صبحگاهی و زیر آفتاب نیمروز شنا میکردن و ماهی های بزرگ رو فراری میدادن.