شاهزاده خوشحال
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی سوم / درس: شاهزاده خوشحالسرفصل های مهم
شاهزاده خوشحال
توضیح مختصر
یه مجسمه شاهزاده که شمشیری از یاقوت و چشمهایی از زمرد داره، به کمک یه پرستو به همه کسایی که نیاز به کمک دارن، کمک میکنه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The happy prince
Once, there was a statue of a prince. It wasa statuewith a ruby in his sword. It was a statue with emerald eyes. It was a statue with golden clothes.
One day, on the way south, a swallow stopped by the statue. He was tired and sleepy. So, he spent one night on the statue.
The next morning, the swallow saw something strange. The prince was crying. “what’s the matter with you?” the prince said, “I see a little boy sick in bed. He has no mommy, he has no food. Can you take my ruby to the boy please?” the swallow felt sorry and he said: “I will.” The swallow took the ruby. He flew to the boy. And he dropped it on the boy’s bed. The swallow felt great and he said, “get well soon.”
The next morning, the prince said, “I see a young man crying on the bench. He wants to be a painter. However, he has no money to buy the paint. Can you take my eye to the young man please?” the swallow has to leave soon, but he said, “I will go.” He took the emerald. He flew to the young man, and he left it by the young man on the bench. The swallow felt great and he said, “be a great painter.”
The net day, the prince said, “I see a little girl selling matches in the street. However, she has no coat or shoes. She has no one to take care of her. Can you take my other eye to the girl?” it was getting cold. The swallow was late to leave but he said, “I will.” The swallowtook the emerald. He flew to the match girl, and he left the emerald in the girl’s basket. The swallow saw the girl smiling and he said, “I am so happy.”
The prince had no eyes anymore. The swallow felt sorry for the prince. So, he said, “I can’t leave you. I stay here with you.” From that day on, The swallowbecame the eyes for the prince. Every morning, the swallow looked over the town. When he saw someone who needed help, he told the prince. He took part of the gold from prince, and he gave it to those who were in need.
A cold, cold winter came. Now, the prince had nothing to share. And the swallow died in peace underneath the prince. The people in town buried the swallow, broke up the statue, and put the statue into the fire. The prince and The swallow passed away. However, their beautiful hearts got together in heaven. And, they lived happily ever after.
ترجمهی درس
شاهزاده خوشحال
روزی روزگاری، یک مجسمه شاهزاده وجود داشت. روی شمشیر این مجسمه یک سنگ یاقوت بود. و چشمهاش از زمرد بود. لباسهای مجسمه از جنس طلا بود.
یک روز، در راه جنوب یه پرستو نشست روی مجسمه. پرستو خسته و خوابآلود بود. به همین خاطر، یک شب روی مجسمه گذروند.
صبح روز بعد، پرستو متوجه یه چیز عجیب شد. شاهزاده داشت گریه میکرد. “چی شده؟” شاهزاده جواب داد: “یه پسر بچهی مریض رو تو تختش میبینم. نه مادری داره، نه غذایی. ممکنه یاقوت شمشیرم رو ببری براش، لطفاً؟” پرستو ناراحت شد و گفت: “میبرم.” پرستو یاقوت رو برد. پرواز کرد رفت پیش پسره. و یاقوت رو انداخت رو تخت پسره. پرستو احساس خوشحالی کرد و گفت: “زود خوب شو.”
صبح روز بعد، شاهزاده گفت: “یه مرد جوون میبینم که نشسته رو نیمکت و گریه میکنه. اون دلش میخواست یه نقاش بشه. ولی پولی برای خرید رنگ نداره. میتونی چشم منو ببری بدی به اون مرد جوون، لطفاً؟”پرستو باید خیلی زود از اونجا میرفت ولی گفت: “میبرم.” اون زمرد رو برداشت. پرواز کرد سمت مرد جوون، و زمرد رو کنار مرد جوون، گذاشت روی نیمکت. پرستو خیلی احساس خوبی کرد و گفت: “نقاش عالیای باش.”
روز بعد، شاهزاده گفت: “من یه دختر کوچولو میبینم که تو خیابون کبریت میفروشه. ولی هیچ کفش و کتی نداره. کسی رو نداره تا ازش مراقبت کنه. میتونی چشم دیگهام رو ببری برای دختره، لطفاً؟” هوا داشت سرد میشد، پرستو دیگه داشت دیرش میشد ولی گفت: “میبرم.” پرستو زمرد رو برداشت. پرواز کرد سمت دخترک کبریتفروش، و زمرد رو گذاشت تو سبد دخترک. پرستو دید که دخترک لبخند میزنه و گفت: “خیلی خوشحالم.”
شاهزاده دیگه چشم نداشت. پرستو به خاطر شاهزاده ناراحت بود. به همین خاطر گفت: “من نمیتونم ترکت کنم. پیشت میمونم.” از اون روز به بعد، پرستو شد چشم شاهزاده. هر روز صبح، پرستو همهی شهر رو نگاه میکرد. هر وقت میدید کسی به کمک احتیاج داره، به شاهزاده میگفت. یه تیکه از لباس طلای شاهزاده رو برمیداشت و میداد به کسایی که نیاز داشتن.
زمستون خیلی سرد از راه رسید. حالا دیگه شاهزاده چیزی نداشت که بده به بقیه. و پرستو زیر پای شاهزاده در آرامش مرد. مردم شهر، پرستو رو خاک کردن. مجسه رو خرد کردن و گذاشتن تو آتیش. شاهزاده و پرستو رفتن به اون دنیا. هرچند، قلبهای زیباشون تو بهشت با هم بود و به خوشی تو بهشت با هم زندگی میکردن.