داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

فعلاً نمی تونم اون کار رو انجام بدم

توضیح مختصر

پدر انا هر شب ازش می خواد اولین صفحه از داستان رو بخونه ولی انا می گه هنوز نمی تونه. شب وقتی به خواب میره خودِ بزرگترش رو می بینه که یه بخش فنی از یه شرکت رو مدیریت می کنه. اول نمی-شناسدش ولی بعد خودِ بزرگترش خودش رو معرفی می کنه. خودِ بزرگترش بهش می گه اگه بخواد می تونه تو آینده اون بشه. می تونه هر کاری رو انجام بده فقط زمانی رو که خود بزرگترش داشته رو هنوز نداره. وقتی از خواب بیدار میشه به پدرش میگه که می خواد اولین صفحه کتاب رو بخونه و سعیش رو بکنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

I can’t do that, yet

“It’s bedtime, Enna!” Enna loves all kinds of times: free time, play time, cookie time, and even brushing teeth time. Bedtime is the time that Enna doesn’t like. But, everybody knows that before bedtime, comes story time. and Enna loves story time.

Enna’s Dad asked her to read the first page. like every evening, Enna responded, “I can’t do that.” halfway through the story, Baxter crawled into the bed. Her dad pretended that he didn’t notice. Enna couldn’t remember the end of the story. she must have fallen asleep but suddenly, she wasn’t in her bed anymore.

she looked around and saw a woman. the woman was tall with long brown hair and glasses. Enna had a feeling she knew her. somehow they must have met before. “finally, you are here. I was waiting for you all day long!” Said the woman. “let me show you what we have done.” the woman smiled and took Enna by the hand.

“look, Enna, this is our office. we usually arrive here at around 9 in the morning. the team is we work with Is awesome. we hired a bunch of very creative and smart people. everybody works together, and we lead the technical department.” Enna could tell that the woman was excited, but she had no idea what she was talking about. she didn’t want to interrupt her, but she didn’t understand why the woman kept saying we. Enna had never been here before. and why did the woman look so family?

“yesterday was a crazy day. the servers went down, and everybody was worried. at first we couldn’t find the problem in the code. our web page wasn’t showing anything. but, fortunately we were able to fix it in just 20 minutes!” Enna was confused. she didn’t know what servers were or why they were important, but she was glad that the woman was able to fix the problem.

then the woman took Enna to a desk. there she turned on her computer and started writing something on a green background. “Anna I’m going to take a break. can you finish the rest of the work?”

“I can’t do that!” “ Really?” The woman started laughing, and Enna thought that was mean. but her laugh was so contagious that she eventually had to laugh too.

suddenly, the woman got up and went to the fridge. she put celery sticks and a jar of peanut butter on the counter. Slowly the woman started to put a celery stick directly into the jar. Enna’s mom always told Enna to use a fork instead of putting the celery directly into the jar but the woman didn’t seem to care.

Enna still couldn’t remember the woman’s name. so she asked, “ you are telling me all these things, but I don’t even know your name.” the woman looked at her in the eyes and said, “ I am you and you are me.” that was not possible. how can one person also be another person? The woman stood up from her chair and whispered, “ my name is Enna and I’m a possible version of you in the future. The only thing different about you and me is time.” Enna was confused. “ that can’t be true. I don’t even know what you are talking about. server, code … I can’t do any of that.” “ you can’t do that? Enna, you can’t do that yet because you haven’t had the time that I’ve had. when we were 16, we started to learn computer programming. we made this little game and everything went from there. You really wanted this, and so you created me, just like you created this game.” “but, I don’t remember any of that.” “how could you? This is the future. if you want this, it could be your future.” Enna couldn’t believe what she had just heard. how could all of these be possible? She wasn’t like this woman, at all. but maybe she really could be like her. this future seemed exciting. Enna had so many thoughts at once that she wasn’t able to say anything. the woman said that Enna could be her if she wanted. but what if she didn’t want to be her?

Enna didn’t want to hurt her older self’s feeling: so, she didn’t say anything. Enna’s older self looked at her and said gently, “you don’t need to say anything. I know exactly how you feel. I want you to meet a few people before you have to go. all of them care about you very much.” with this words, she opened a door wide, and Enna could see what was inside. the room was full of Ennas. there were so many Ennas that she didn’t know which one to focus on first. each one seemed different but at the same time similar. nobody seemed to notice little Enna. she wished she were able to stay forever and to meet every single one of them. just when she finally had the courage to step into the room full of Ennas, the door closed.

suddenly, Enna’s feet to started to feel wet. she heard a voice far away. The voice told her that she had to go now. she then heard her older self telling her one last thong: “we are always inside you, even when you don’t see, feel, or know it.” Enna felt Baxter licking her feet and quickly realized that she was back in her bed.

she got up right away and told her dad, “I want to try to read the first page tonight. with a little time, I get it right. I just can’t do it yet.”

I can’t do that, yet.

ترجمه‌ی درس

فعلاً نمی تونم اون کار رو انجام بدم.

“انا وقت خوابه!” انا هر نوع وقتی رو دوست داره؛ وقت آزاد، وقت بازی، وقت بیسکویت، و حتی وقت مسواک زدن. وقت خواب، وقتیه که انا دوست نداره. ولی هر کسی می دونه که قبل از خواب، وقت داستانه. و انا وقت داستان رو دوست داره.

بابای انا ازش خواست تا اولین صفحه رو بخونه. مثل هر عصری، انا جواب داد که “من نمی تونم این کار رو بکنم.” وسطای داستان، بکستر خزید تو تخت خواب. باباش وانمود کرد که متوجهش نشد. انا آخر داستان رو نمی تونست به یاد بیاره. حتماً به خواب رفته ولی یهویی، دیگه تو تخت خوابش نبود.

اطرافش رو نگاه کرد و یه زن دید. زن قد بلند بود و موهای بلند و قهوه ای داشت و عینکی بود. انا احساس می کرد که می شناسدش. یه جورایی حتماً قبلاً همدیگه رو دیدن. زنه گفت: “بالاخره، اومدی. همه ی طول روز رو اینجا منتظرت بودم! بیا نشونت بدم چه کارایی کردیم.” زنه لبخند زد و دست انا رو گرفت.

“ببین انا، اینجا دفترمونه. ما معمولا، حوالیِ نه صبح میرسیم اینجا. تیمی که باهاش کار می کنیم فوق-العاده است. ما یه سری آدمای باهوش و خلاق استخدام کردیم. همه با هم کار می کنن. ما بخش فنی رو مدیریت می کنیم.” انا می تونست بگه که زنه هیجان زده بود ولی انا هیچ نظری نداشت که درباره ی چی صحبت می کنه. نمی خواست وسط حرفش بپره، ولی متوجه نبود که چرا زنه همش می گه ما. انا هیچ وقت قبلاً اینجا نبود. و چرا زن انقدر به نظرش آشنا میومد؟!

“دیروز، روز دیوونه کننده ای بود. سرورها از کار افتادن و همه نگران بودن. اول ما نتونستیم مشکلِ تویِ کد رو پیدا کنیم. صفحه ی وب سایت مون چیزی نشون نمیداد. ولی خوشبختانه ما تونستیم مشکل رو فقط تو بیست دقیقه حل کنیم!” انا گیج شده بود. اون نمی دونست سرورها چی بودن و چرا انقدر مهم بودن، ولی خوشحال بود که زن تونسته بود مشکل رو حل کنه.

بعد زن، انا رو برد سر یه میز. اونجا کامپیوترش رو روشن کرد و شروع کرد به نوشتن چیزایی تو صفحه ی سبز. “انا، من می خوام کمی استراحت کنم. می تونی بقیه کار رو تموم کنی؟”

“من نمی تونم این کار رو انجام بدم.” “واقعاً؟” زن شروع کرد به خندیدن و انا فکر کرد به خاطر بدجنسیه، ولی خنده اش مسری بود و اون هم آخر سر مجبور به خنده شد.

یهو، زن بلند شد و رفت سر یخچال. اون ساقه های کرفس و کره ی بادوم زمینی رو گذاشت رو پیشخوان. زن به آرومی ساقه های کرفس رو مستقیماً می برد تو شیشه. مامان انا همیشه بهش می گفت به جای اینکه ساقه های کرفس رو مستقیم ببری تو شیشه از چنگال استفاده کن، ولی ظاهراً زن اصلاً به این موضوع توجه نمی کرد.

انا هنوزم اسم زن رو نمی تونست به یاد بیاره. پس ازش پرسید. “تو همه ی این چیزها رو بهم می گی ولی من حتی اسمت رو هم نمی دونم.” زن تو چشمای انا نگاه کرد و گفت: “من توام و تو منی.” همچین چیزی امکان نداشت. چطور یه نفر می تونه همزمان یکی دیگه هم باشه؟ زن از روی صندلیش بلند شد و آروم گفت: “اسم من اناست و من یکی از نسخه های ممکن تو، توی آینده ام. تنها چیزی که بین من و تو فرق می کنه، زمانه.”

انا گیج شده بود. “این نمی تونه درست باشه. من حتی نمی دونم درباره ی چی داری حرف میزنی. سرور، کد … من نمی تونم هیچ کدوم اینها رو انجام بدم.” “نمی تونی انجام بدی؟ انا، تو فعلاً نمی تونی انجام بدی. چون زمانی رو که من داشتم رو نداری. وقتی ما شونزده ساله بودیم، شروع به یادگیری برنامه نویسی کامپیوتری کردیم. ما این بازیِ کوچولو رو درست کردیم و همه چیز از اون به بعد شروع شد. تو واقعاً اینو می خواستی، پس من رو به وجود آوردی، درست مثل این بازی که درست کردی.” “ولی من هیچ کدوم اینها رو یادم نمیاد.” “چطور می تونه یادت بیاد؟ این آینده است. اگه اینو می خوای، این می تونه آینده ات باشه.”

انا چیزی رو که شنیده بود رو نمی تونست باور کنه. چطور همه ی اینا امکان پذیره؟ اون به هیچ وجه مثل این زن نبود. ولی شاید واقعاً می تونست مثل اون باشه. این آینده به نظر جالب میومد. انا انقدر فکر تو ذهنش داشت که قادر نبود چیزی بگه. زن گفت، انا اگه بخواد می تونه اون باشه. ولی اگه نخواد اون باشه، چی؟ انا نمی خواست احساسات خودِ بزرگترش رو جریحه دار کنه؛ پس چیزی نگفت. انا ی بزرگتر بهش نگاه کرد و به نرمی گفت: “لازم نیست چیزی بگی. می دونم دقیقاً چه حسی داری. می خوام چند نفر رو قبل از اینکه بری بینی. همه ی اونا خیلی بهت اهمیت می دن.”

بعد از این حرف ها، یه در رو کامل باز کرد، و انا تونست چیزی رو که اون تو بود ببینه. اتاق پر از اناها بود. به قدری انا بود که نمی دونست رو کدوم یکی شون تمرکز کنه. هر کدومشون به نظر متفاوت و در عین حال مشابه می رسیدن. انگار هیچ کدوم متوجه انا کوچولو نبودن. دلش می خواست می تونست تا ابد اونجا بمونه و با تک تکشون ملاقات کنه. درست وقتی که بالاخره جرات پیدا کرد تو اتاق پر از انا پا بذاره در بسته شد.

یهویی پاهای انا احساس خیسی کرد. یه صدایی از دور دورا شنید. صدا بهش گفت که باید الان بره. بعد صدای خودِ بزرگترش رو شنید که یه حرف آخری بهش گفت: “ما همیشه درون تو هستیم، حتی وقت-هایی که نمی بینی و احساس نمی کنی و از وجودش آگاه نیستی.” انا احساس کرد بکستر پاش رو می لیسه و بلافاصله متوجه شد که دوباره تو تخت خوابشه.

بلافاصله بیدار شد و به پدرش گفت: “امشب می خوام سعی کنم اولین صفحه رو بخونم. بعد از مدت کمی میتونم درست انجامش بدم. فقط، فعلاً نمی تونم انجامش بدم.”

فعلاً نمی تونم انجامش بدم.