داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

آقای لارج کارها رو به عهده میگیره

توضیح مختصر

حال خانم لارج زیاد خوب نیست، پس آقای لارج ازش می خواد که به تختخواب برگرده.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Mr. Large in Charge

Mrs. Large opened one eye and peered out at the morning. She forced open the other eye, dragged herself out of bed and set off down the stairs to the kitchen, where Mr. Large had kindly started the children on their breakfasts.

“You look ghastly, dear,” said Mr. Large. “Don’t say that to Mummy!” said Laura indignantly. “Mummy looks beautiful!” exclaimed Lester. “Booful Mummy,” cooed the baby. “Yes, of course Mummy’s beautiful,” said Mr. Large. “I meant she doesn’t look well - are you feeling all right, dear?” “As a matter of fact, I don’t feel too good,” admitted Mrs. Large. “But I was going to take them all to the park later on. Then there’s the shopping and the lunch and there’s-” “Well, you don’t have to worry about any of that,” said Mr. Large. “It’s the weekend, so I’m in charge. Go on, back to bed with you- we’ll take care of everything, won’t we, kids?” “You bet!” called Lester.

Mrs. Large trudged back upstairs clutching a nice hot-water bottle and sank back into the bed, which was still warm. “What a treat!” she said.

Downstairs, Mr. Large was organizing his troops. “Right, men!” he commanded. “We’re not all men,” said Laura. “Oh, you know what I mean,” said Mr. Large. “Well, troops, then- all right? I will take the worst task- that’s the washing-up. Lester, you can tackle the hoovering - Luck, picking things up off the floor- Laura and the baby, general dusting and cushion-plumping. Quick march. One-two, one-two, off you go.” Mr. Large turned on the radio, found a jolly tune to cheer everyone along and soon they were all busy with their tasks.

Upstairs, Mrs. Large was jolted back from the brink of sleep by the astonishing amount of noise blasting up through the floorboards. She listened anxiously for a while, but could soon tell they were mostly happy noise, so she wedged a pillow round her ears and decided to ignore it.

Mrs. Large had just drifted off to sleep when she was rudely awoken by the baby, who was giving her a thorough dusting. “Sorry, Mum!” yelled Laura, rushing in and grabbing the baby. The baby began to scream and hung on to the bedclothes so that they both fell over backwards. “This isn’t proving very restful, Laura,” said Mrs. Large crossly as Laura disentangled herself and the baby, and attempted to bundle the bedclothes back onto the bed.

“Mummy, huggy!” screamed the baby. “Want my Mummy! Big huggy now!” Laura stuffed the baby under her arm and wrestled her out of the door. “Don’t worry, Mum,” she called as she closed the door behind them. “I’ll take her down to Dad.” “Don’t want Dad,” bellowed the baby. “Want Mum! Want my Mummy!” Mrs. Large rearranged the mangled bedclothes and snuggled down, feeling decidedly jangled. Suddenly, there was an almighty crunch from downstairs and the hoover stopped abruptly. The bedroom door opened and Lester looked in. “It’s all right, Mum!” he reassured her. “Nothing broke, it just sounded bad.” Luke’s head appeared round Lester’s knees. “That’s right, Mum!” he agreed. “Nothing to worry about. You just go back to sleep- everything’s under control.” Mrs. Large was finally dropping off when Mr. Large crashed open the bedroom door. “We’re all off to the park now, dear,” he announced. “We’ll get the shopping on the way home, then we can bring you up a nice lunch.” “Thank you, dear,” said Mrs. Large. “I’m having a lovely rest.” Mr. Large beamed and blew his wife a kiss as he backed out of the room, closing the door very quietly.

At last, Mrs. Large dozed off. What seemed like five minutes later, she was woken by a smell of burning. Just then, Laura put her head round the door. “Dad says not to worry about the smell,” she said. “He’s getting the lunch and he wants to know if you’d like some.” “What exactly is it?” asked Mrs. Large, nervously. “Well,” said Laura. “It was something in a special sauce, but Dad just had a little look at the football on TV- well, it was quite a long look actually. So now it’s cheese sandwiches.” “I think I’ll carry on sleeping, thank you, dear,” said Mrs. Large. “Perhaps I could join in at teatime.” “Right-o,” said Laura, slamming the door as she rushed off to tell Dad.

Mrs. Large closed her eyes and tried to relax. What seemed like three seconds later, the door crashed open again and all the children came charging in. “We’re going to play football with Dad!” yelled Lester. “In the garden!” said Luke. “Now!” said the baby. “Are you feeling a bit better?” asked Laura. “Mummy better?” asked the baby. “Big huggy?” “A bit better,” said Mrs. Large. “You go and have fun with Daddy and perhaps I’ll be all right later on.” “Big, big huggy!” wept the baby as Lester scooped her up and carried her out. “Big huggy, Mummy. Now!” “Don’t worry, Mum,” said Laura. “She loves football once she gets going!” The door slammed shut for the hundredth time. Mrs. Large winced and slithered down under the covers. Joyful sounds came drifting in from the garden and Mrs. Large smiled contentedly. Five minutes later, Lester burst into the bedroom. “Dad says where are the bandages?” he yelled. “-don’t worry, Mum, it’s not the baby- Dad tripped over the rake.” “They’re on top of the bathroom cabinet,” said Mrs. Large weakly.

After a while, the door opened again and Mr. Large came in carrying a tray laden with tea and cakes. The children sneaked in behind him and lurked. The baby didn’t lurk for long. She climbed grimly onto the bed and clasped her mother round the neck. “Big huggy,” she crooned. “Everyone out!” ordered Mr. Large. “Let Mummy have her rest now. She’s not well today.” Mrs. Large heaved herself into a sitting position and patted the covers. “That’s all right, dear,” she said. “I’ve had a very restful day and I’m feeling much better now. Why don’t you all join me for tea?” “Well, if you’re sure,” said Mr. Large, and everyone piled onto the bed to tell Mrs. Large all about the day she’d missed.

ترجمه‌ی درس

آقای لارج کارها رو به عهده میگیره

خانم لارج یه چشمش رو باز کرد و خیره به صبح نگاه کرد. به زور اون یکی چشمش رو هم باز کرد و خودش رو از تخت بیرون کشید و از پله ها رفت پایین که وارد آشپزخونه بشه. توی آشپزخونه آقای لارج صبحونه دادن به بچه ها رو شروع کرده بود.

آقای لارج گفت: داغون به نظر میای، عزیزم. لورا با اوقات تلخی گفت: این حرف رو به مامان نزن. لستر پرخاش کنان گفت: مامان خیلی هم خوشگل شده! بچه غان و غون کنان گفت: مامان خوشمله! آقای لارج گفت: بله، معلومه که مامان خوشگله، منظورم این بود که به نظر نمیاد حالش خوب باشه. حالت خوبه، عزیزم؟ خانم لارج تأیید کنان گفت: راستش رو بخوای، حالم زیاد خوب نیست. اما قرار بود یه خرده دیگه بچه ها رو ببرم پارک. بعد باید می رفتم خرید و نهار درست می کردم و- آقای لارج گفت: خب، لازم نیست نگران هیچ کدوم از این کارها باشی. آخر هفته است، پس من کارها رو به عهده می گیرم. زود باش، برگرد توی تختت. ما ترتیب همه ی کارها رو میدیم، مگه نه، بچه ها؟ لستر گفت: معلومه!

خانم لارج به زحمت برگشت طبقه ی بالا و یه کیسه ی آبگرم رو محکم بغل کرد و دوباره توی تخت که هنوز گرم بود فرو رفت و گفت: چه لطف بزرگی!

طبقه ی پایین، آقای لارج داشت سربازاش رو سازماندهی می کرد و با لحن دستوری گفت: خیلی خب، مردان من! لورا گفت: همه مون که مرد نیستیم. آقای لارج گفت: اه، خودت میدونی منظورم چیه. خب، پس سربازا، خوبه؟ سخت ترین کار یعنی شستشو رو من به عهده می گیرم. لستر، تو میتونی جاروبرقی کشیدن رو به عهده بگیری. لوک، مسئول جمع کردن چیزای کف زمینه، لورا و بچه هم گردگیری کلی رو انجام میدن و کوسن ها رو مرتب می کنن. قدم رو. یک، دو، یک، دو، راه بیفتین.

آقای لارج رادیو رو روشن کرد و یه آهنگ شاد پیدا کرد که همه رو سرحال آورد و کمی نگذشت که هر کسی مشغول انجام وظیفه اش بود.

طبقه ی بالا، خانم لارج همین که داشت خوابش می برد، از شدت سر و صدای متحیر کننده ای که از کف اتاق به بالا میومد از خواب پرید و یکه خورد. مدتی با اضطراب به صداها گوش داد، اما خیلی زود فهمید که بیشتر سر و صداها از سر خوشحالی بودن، پس یه بالش رو دور گوش هاش پیچید و تصمیم گرفت بهشون اعتنایی نکنه.

خانم لارج تازه خوابش برده بود که بچه که داشت گردگیریش می کرد به شکل گستاخانه ای اون رو از خواب پروند. لورا در حالیکه دوید توی اتاق و بچه رو گرفت داد زد: ببخشید، مامان. بچه شروع کرد به جیغ زدن و به ملحفه ها چسبید و همین شد که جفتشون با هم از پشت سر افتادن زمین. وقتی لورا داشت خودش و بچه رو از ملحفه ها جدا می کرد و سعی داشت ملحفه ها رو دوباره روی تخت جمع کنه، خانم لارج با ترشرویی گفت: وضع چندان آرامش بخشی نیست.

بچه جیغ زد: مامان، بغل! مامانم رو میخوام! یه بغل گنده! لورا بچه رو زد زیر بغلش و با کشمکش اون رو از اتاق بیرون برد. وقتی داشت در اتاق رو پشت سرش می بست گفت: نگران نباش، مامان. الآن میبرمش پایین پیش بابا. بچه نعره زد: بابا رو نمیخوام. مامان رو میخوام! مامانم رو میخوام!

خانم لارج در حالیکه به شدت عصبی بود، دوباره ملحفه های در هم پیچیده رو مرتب کرد و خودش رو زیرشون جمع کرد. یه مرتبه یه صدای قرچ خیلی بلند از طبقه ی پایین شنیده شد و جاروبرقی یه مرتبه از کار ایستاد. در اتاق خواب باز شد و لستر داخل رو نگاه کرد و در حالیکه به مادرش اطمینان می داد گفت: چیزی نبود، مامان. چیزی نشکست، فقط صداش ناجور بود. سر و کله ی لوک از کنار زانوهای لستر پیدا شد و تأیید کنان گفت: راست میگه، مامان. جای نگرانی نیست. تو فقط بگیر بخواب. همه چیز تحت کنترله.

بالأخره خانم لارج داشت خوابش می برد که آقای لارج یه مرتبه در اتاق خواب رو باز کرد و اعلام کرد: الآن همه مون میخوایم بریم پارک، عزیزم. سر راه خرید هم می کنیم، بعد می تونیم یه نهار خوشمزه برات بیاریم. خانم لارج گفت: ممنونم، عزیزم. استراحت دلپذیریه. صورت آقای لارج از شادی درخشید و همینطور که عقبکی از اتاق بیرون می رفت و در رو خیلی یواش پشت سرش می بست، برای همسرش بوسه ای فرستاد.

بالأخره خانم لارج خوابش برد. به نظرش پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که از بوی سوختگی بیدار شد. درست همون موقع، لورا سرش رو از در داخل کرد و گفت: بابا میگه نگران بو نباش. داره نهار درست می کنه و میخواد ببینه میل داری؟ خانم لارج با نگرانی پرسید: نهار چی هست؟ لورا گفت: خب، قرار بود یه چیزی با یه سس مخصوص باشه، اما بابا یه نگاه کوچولو به تلویزیون انداخت که فوتبال پخش می کرد، خب، راستش نگاه نسبتاً طولانی ای بود. برای همین الآن نهار ساندویچ پنیره. خانم لارج گفت: گمونم بهتر باشه بازم بخوابم، ممنونم، عزیزم. شاید بتونم موقع صرف چای بهتون ملحق شم. لورا گفت: باشه و در رو کوبید و با عجله رفت که به بابا خبر بده.

خانم لارج چشم هاش رو بست و سعی کرد استراحت کنه. به نظرش سه ثانیه بیشتر نگذشته بود که در دوباره چهارطاق باز شد و تمام بچه ها حمله کردن توی اتاق. لستر داد زد: قراره با بابا فوتبال بازی کنیم! لوک گفت: توی حیاط! بچه گفت: همین الآن! لورا پرسید: حالت بهتره؟ بچه پرسید: مامان بهتره؟ بغل گنده؟ خانم لارج گفت: یه خرده بهترم. شما برین و با بابا خوش بگذرونین. منم شاید یه خرده دیگه حالم خوب بشه. وقتی لستر بچه رو زد زیر بغل و از اتاق بیرون برد بچه گریه کنان می گفت: بغل گنده ی گنده! مامان بغل گنده، همین الآن! لورا گفت: نگران نباش، مامان، بازی که شروع بشه فوتبال رو خیلی دوست داره.

در برای بار صدم کوبیده شد. خانم لارج خودش رو عقب کشید و زیر ملحفه ها سرید. از حیاط سر و صدای سرخوشانه ای میومد و خانم لارج با رضایت لبخند می زد. پنج دقیقه بعد، لستر یه مرتبه وارد اتاق خواب شد و داد زد: بابا میگه وسایل پانسمان کجاست؟ نگران نباش، مامان، بچه چیزیش نشده، پای بابا رفت روی شن کش. خانم لارج با صدایی ضعیف گفت: بالای کابینت دستشویی ان.

بعد از چند دقیقه، در دوباره باز شد و آقای لارج در حالیکه سینی ای پر از چای و کیک توی دستش بود وارد شد. بچه ها دزدکی پشت سرش وارد اتاق شدن و کمین کردن. بچه کوچیکه مدت زیادی کمین نکرد. یه مرتبه پرید روی تخت و به گردن مادرش چسبید و زمزمه کرد: بغل گنده. آقای لارج دستور داد: همگی بیرون. بذارین مامان استراحت کنه. امروز حالش خوب نیست.

خانم لارج خودش رو بالا کشید و نشست و آهسته با کف دست روی ملحفه ها زد و گفت: اشکالی نداره عزیزم. امروز خیلی استراحت کردم و الآن حالم خیلی بهتره. چطوره همه تون برای صرف چای به من ملحق شین؟ آقای لارج گفت: خب، اگه مطمئنی و همه پریدن روی تخت تا وقایع روزی رو که خانم لارج نتونسته بود توش حضور داشته باشه، براش تعریف کنن.