داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

خاطرات یک ماهی قرمز

توضیح مختصر

یه ماهی قرمزه که تنگ مخصوص خودش رو داره و برنامه ی زندگیش هم مشخصه. تا اینکه یه روز...

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Memoirs of a Goldfish

Day One

I swam around my bowl.

Day Two

I swam around my bowl. Twice.

Day Three

I swam around my bowl. I thought about taking a nap. But fish don’t sleep. So I swam around my bowl.

Day Four

I got some company today. I don’t like the looks of him one bit. He doesn’t say anything. He just bubbles.

Day Five

Mr. Bubbles still hasn’t said a word. He just looks at me. I said “Hello” today. And he said, “Ggggllllggggllll.” He’s creepy.

Day Six

Today my bowl looks like a garden. There are a bunch of plants in here now. I guess I’ll have to water them. Great.

Day Seven

Mr. Bubbles and I now have company. He’s a snail. He says his name is Mervin and he likes to eat the slime off the inside of the bowl. He’s disgusting.

Day Eight

Things are getting very crowded. While watering the plants, I met a crab named Fred. I offered him my fin and he nearly cut it off. Even Mr. Bubbles is afraid of him. Fred says I should stay on my side of the bowl. “Look” I said, “the whole bowl is my side of the bowl.” He snapped his claw and Mervin fainted. I gotta get out of here.

Day Nine

That does it. My bowl now contains a sunken pirate ship, two guppies named Rhoda and Clark, and an angelfish named Cha- Cha who says she’s from Hollywood. I can’t turn around without bumping into something. At least Mervin is happy. There’s more gunk on the side of the bowl every day.

Day Ten

This is ridiculous.I was trying to find room for a swim today when Rhoda and Clark told me they’re going to have babies soon.Like there’s room for THAT.Fred knocked Mr. Bubbles over and he became tangled in the plants. Cha-Cha said she couldn’t help with Mr. Bubbles but needed me to apply her sunscreen.The sides of the bowl are covered in slime and Mervin says he’s too full to eat anymore.Yuck.

Day Eleven

I’m a nervous wreck. Trying to avoid Fred, I turned around quickly this morning and came face to face with my reflection in a mirror. I nearly jumped out of my gills. I don’t even look like myself anymore. I need to relax.

Day Twelve

I’ve had it. Rhoda and Clark were racing around the bowl. Fred was fighting with Mr. Bubbles, Mervin kept belching, and Cha-Cha told me I was standing in her light.I just lost it. “This is my bowl!” I screamed. “I want my bowl back!”

Day Thirteen

Today I got my wish. Sort of. With a whoosh, and a splash, and a clank, and a plunge, I was suddenly in a very tiny bowl of clear, pure water. Ahhh. It was small, but it was all mine. It was heavenly. I swam around my new bowl.Twice.

But I started to wonder. What had happened to everyone? What I last saw Mr. Bubbles, he was tangled in green. Who would help him? Poor Mervin was probably sick as a dogfish. He needs me.

Cha-Cha will get a sunburn without me around. What about Rhoda and Clark? Did Rhoda have her baby guppies? There are probably a thousand of them! They need me to make guppy bottles and change guppy diapers. Even Fred needs me. I’m the only one who can really talk to the crabby guy. Have they even noticed that I’m gone? Does anyone miss me? I started to cry. And that’s not easy for fish to do.

Day Fourteen

After a long, sad night there was a whoosh, and a splash, and a clank, and a plunge, and I was suddenly sprayed in the face by bubbles.

Mr. Bubbles gurgled a happy tune. Rhoda and Clark raced by me like speedboats, followed by twelve of the cutest baby guppies you’ve ever seen. Mervin waved his tail at me from the nice clean glass of our enormous tank. Cha-Cha sat happily beneath an umbrella. I think even Fred missed me.

We were all back together, and I looked around and realized I was part of a big family. I guess I must have smiled because Clark said, “You look happy.”

I wanted to see for myself.“Where’s the mirror?” I asked.“What mirror?” asked Clark.“We don’t have a mirror,” said Fred.No mirror? No wonder I didn’t look like myself.It wasn’t me I was seeing…Her name is Gracie, and she’s the color of a fresh tangerine. She’s a Pisces just like me. And today we’re going to swim around the tank together.

Twice.

ترجمه‌ی درس

خاطرات یک ماهی قرمز

روز اول

دور تنگم شنا کردم.

روز دوم

دور تنگم شنا کردم.اونم دوبار.

روز سوم

دور تنگم شنا کردم. گفتم یه چرتی هم بزنم. اما ماهی ها نمیخوابن. پس دور تنگم شنا کردم.

روز چهارم

امروز برام مهمون اومد. اصلاً از قیافه اش خوشم نمیاد. هیچی نمیگه. فقط حباب بیرون میده.

روز پنجم

آقای حبابی هنوز یه کلمه هم حرف نزده. فقط بهم نگاه میکنه. امروز گفتم: سلام. اونم گفت: قررررقرررر. یه جوریه.

روز ششم

امروز تنگم شبیه باغچه شده. الآن چند تا گیاه اینجان. گمونم باید آبشون بدم. عالی شد!

روز هفتم

الآن برای من و آقای حبابی مهمون اومد. یه حلزونه. میگه اسمش مروین ه و دوست داره لجنی رو که به دیواره های تنگ میچسبه بخوره. حالمو بهم میزنه.

روز هشتم

اینجا داره حسابی شلوغ میشه. وقتی داشتم گیاه ها رو آب می دادم، یه خرچنگ دیدم به اسم فرد. باله ام رو بردم جلو که بهش خوشامد بگم، اما نزدیک بود باله ام رو قطع کنه. حتی آقای حبابی هم ازش می ترسه. فرد میگه من باید تو قسمت خودم بمونم. من گفتم: ببین، کل تنگ قسمت منه. اونم چنگال هاش رو بهم زد و مروین از حال رفت. باید از اینجا بزنم بیرون.

روز نهم

دیگه کافیه. الآن یه کشتی دزد دریایی غرق شده، دو تا ماهی گوپی به اسم رودا و کلارک و یه فرشته ماهی به اسم چاچا هم که میگه اهل هالیووده توی تنگم هستن. هر طرف میچرخم به یه چیزی میخورم. حداقل مروین خوشحاله. هر روز لجن بیشتری روی دیواره های تنگ جمع میشه.

روز دهم

واقعاً مسخره است. امروز داشتم سعی می کردم یه جایی برای شنا کردن پیدا کنم که رودا و کلارک بهم گفتن به زودی بچه دار میشن. انگار واسه این چیزا جا هست. فرد خورد به آقای حبابی و اونم افتاد و لای گیاه ها گیر کرد. چاچا گفت نمیتونه به آقای حبابی کمکی کنه ولی من باید براش ضدآفتاب بزنم. دیواره های تنگ از لجن پوشیده شدن و مروین هم میگه اونقدر سیره که دیگه نمیتونه چیزی بخوره. اَه.

روز یازدهم

خیلی عصبی ام. امروز صبح میخواستم به فرد برنخورم، برای همین زود چرخیدم و با تصویر خودم توی آینه روبرو شدم. نزدیک بود قلبم بریزه. دیگه اصلاً شبیه خودم نیستم. باید استراحت کنم و آرامش داشته باشم.

روز دوازدهم

دیگه بسمه. رودا و کلارک امروز دور تنگ مسابقه می دادن. فرد داشت با آقای حبابی دعوا می کرد، مروین هی آروغ میزد و چاچا هم بهم گفت جلوی نور رو گرفتم. یهو قاطی کردم. داد زدم: این تنگ منه! تنگم رو پس بدین!

روز سیزدهم

امروز به آرزوم رسیدم، البته یه جورایی. بعد از یه فیش و فوش و یه شلپ و شولوپ و یه تلق و تولوق و یه شیرجه، یهو افتادم توی یه تنگ خیلی کوچولو پر از آب خالص و زلال. اه. کوچیک بود، اما کلش مال خودم بود. مثل بهشت بود. دور تنگ جدیدم شنا کردم.اونم دوبار.

اما کم کم به فکر فرو رفتم. سر بقیه چه بلایی اومده بود؟ آخرین باری که آقای حبابی رو دیدم، لای سبزه ها گیر کرده بود. کی بهش کمک می کرد؟ مروین بیچاره هم مثل چی مریض بود. بهم احتیاج داره.

اگه من نباشم چاچا آفتاب سوخته میشه. رودا و کلارک چی؟ یعنی رودا گوپی کوچولوهاش رو به دنیا آورده؟ احتمالاً هزارتایی باشن! اونها بهم احتیاج دارن که برای گوپی کوچولوها بطری شیر درست کنم و پوشکشون رو عوض کنم. حتی فرد هم بهم احتیاج داره. فقط منم که واقعاً میتونمبا اون موجود نق نقو حرف بزنم. اصلاً متوجه شدن که من نیستم؟ کسی دلش برام تنگ شده؟ شروع کردم به گریه کردن. و این کار برای یه ماهی کار راحتی نیست.

روز چهاردهم

بعد از یه شب غمگین و طولانی، بعد از یه فیش و فوش و یه شلپ و شولوپ و یه تلق و تولوق و یه شیرجه، یهو یه عالمه حباب خورد توی صورتم.

آقای حبابی با حباب هاش ریتم شادی رو زمزمه می کرد. رودا و کلارک درحالیکه مسابقه می دادن مثل قایق تندرو از کنارم رد شدن و دوازده تا از نازترین بچه گوپی هایی که تو عمرتون دیدین دنبالشون بودن. مروین از روی شیشه ی تمیز و قشنگ آکواریوم بزرگمون برام دم تکون داد. چاچا خوشحال و خندان زیر یه چتر نشسته بود. فکر کنم حتی فرد هم دلش برام تنگ شده بود.

همگی برگشته بودیم پیش هم، و اطرافم رو نگاه کردم و فهمیدم که عضو یه خونواده ی بزرگم. گمونم حتماً لبخند زده بودم چون فرد گفت: خوشحال به نظر میای.

میخواستم با چشمای خودم ببینم. پرسیدم: آینه کجاست؟ کلارک پرسید: کدوم آینه؟ فرد گفت: ما آینه نداریم. آینه نداریم؟ پس تعجبی نداره که شبیه خودم نبودم. کسی که دیده بودم خودم نبودم… اسم اون گریسیه و به رنگ نارنگی تازه است. اونم عین من متولد برج حوته. و امروز میخوایم با هم دور آکواریوم شنا کنیم. اونم دوبار.