داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

شاهکارِ سوفی

توضیح مختصر

سوفی یه عنکبوت هنرمند بود. اون زیباترین تارهای عنکبوت رو می بافت.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Sophie’s Masterpiece

Sophie was no ordinary house spider. Sophie was an artist. She spun webs more wondrous than anyone had ever seen. Her playmates called her incredible. Her mama was proud.

Someday, they said, she’s going to spin a masterpiece. When Sophie arrived at the age when a young spider must strike out on her own, she moved to Beekman’s Boardinghouse.

The first thing she did was look around. She saw dull green walls, faded rugs, and old window shades. The place cried out for her talents.

Sophie set to work. Her first project was to weave a web of curtains for Beekman’s front parlor. Day after day she whizzed along, blending a golden thread of sun into her silk.

Then one day the landlady noticed her and screamed, “I’ll have no spiders in my parlor!” She swatted at Sophie with a dust rag. Sophie knew when she wasn’t wanted. She scampered across the wall and up the stairs into the tugboat captain’s closet.

When she finally settled down, she looked around and saw nothing but gray. Gray shirts. Gray pants. Gray sweaters. The captain needs a new suit, Sophie decided. Something bright. Blue. Like sky.

She began to spin patiently. A sleeve. A collar. One day the tugboat captain caught Sophie at work. He screeched, “A spider!”’ Then he climbed onto the windowsill and out onto the roof. Sophie did not want anyone falling off the roof on her account.

She scuttled out of the closet, down the hall, and into the cook’s bedroom slipper. Cook’s bedroom slippers were patched and dirty. I’ll spin Cook a new pair, Sophie thought. After I rest a bit.

No sooner had Sophie snuggled into the toe, then she was being flung to the floor. Was it an earthquake? No. It was Cook who had shaken Sophie out. “Yuck!” scowled Cook. “Look at that ugly, disgusting spider.”

Sophie’s feelings were hurt. With great dignity she journeyed across the rug and under Cook’s door. She made the long, long climb up the steep stairs to the third floor where a young woman lived. Wearily Sophie slipped into the young woman’s knitting basket and fell asleep.

By this time, many spider years had passed. Sophie was older. She only had energy to spin a few small things for herself… …a tiny rose-patterned case for her pillow, eight colorful socks to keep her legs warm. But mostly, she slept.

Then one day the young woman discovered Sophie. Oh, no, thought Sophie, close to tears. She knew she did not have the strength for any more journeys. But the young woman did not swat at Sophie with a dust rag. She did not climb on the roof. She did not say that Sophie was ugly. She simply smiled. And without disturbing Sophie in the least, the young woman picked up her needle and yarn.

Sophie watched as the young woman knitted, day after day. “Booties!” cried Sophie. The young woman was going to have a baby. After the booties were finished, the young woman knitted a baby sweater. Then the yarn was gone. The young woman did not have enough money to buy yarn for a baby blanket.

“Never mind,” the landlady said. “There’s an old brown quilt in the hall closet. Your baby can use that.” Sophie had seen that quilt. It was scratchy and drab. Not fit for a baby.

Sophie knew the answer. She had to spin a blanket herself. In her younger days, this would not have been a problem. But Sophie had grown frail and weak. The baby was due any day. Could Sophie complete the blanket in time?

She climbed out of the yarn basket. She traveled to the wide windowsill. Strands of moonlight fell into the room. Excellent! She thought. I’ll weave these strands into the baby’s blanket. Some starlight, too.

Sophie began. As she spun, new ideas came to her. She worked them into the blanket. Snippets of fragrant pine… wisps of night… old lullabies… playful snowflakes… Sophie spun without blinking. Or eating. Or sleeping. She was never more exhausted. Or determined. On and on she spun. She was down to the farthest corner of the blanket when she heard the cry of the young woman’s newborn baby.

And there, on that farthest corner, is where Sophie wove into the blanket her very own heart. That night as the young woman was about to cover her infant with the landlady’s quilt, something on the windowsill caught her eye.

It was a blanket, so soft, so beautiful as to be fit for a prince. The young woman knew this was no ordinary blanket. She placed it with love and wonderment around her sleeping baby. And went to sleep herself with her hand upon the little spider’s last spinning. Sophie’s masterpiece.

ترجمه‌ی درس

شاهکارِ سوفی

سوفی یه عنکبوت خونه ی معمولی نبود. سوفی یه هنرمند بود. اون تار هایی چنان شگفت انگیز می بافت که کسی تا اون موقع ندیده بود. هم بازی هاش “باورنکردنی” صداش میکردن. مامانش احساس غرور می کرد.

یه روز، اونها گفتن، اون یه شاهکار می بافه. وقتی سوفی به سنی رسید که باید برای خودش زندگی می-کرد، به پانسیونِ بیکمن ها نقل مکان کرد.

اولین کاری که کرد این بود که یه نگاهی به اطراف انداخت. اون دیوارهای سبز کسل کننده، قالیچه-های رنگ و رو رفته، و سایه بان پنجره های کهنه دید. اون مکان تمنای استعدادش رو می کرد.

سوفی کارش رو شروع کرد. اولین پروژه اش این بود که، پرده ای از تارهای عنکبوتی برای سالن پذیرایی جلواییه بیکمن ها ببافه. روز به روز، مثل فرفره در حالی که رشته های طلاییِ خورشید رو با ابریشم خودش ترکیبی می کرد، می بافت.

بعد یه روز صاحبخونه متوجهش شد و داد کشید: “هیچ عنکبوتی تو اتاق پذیراییم نمی خوام.” اون با دستمال گردگیری سوفی رو محکم زد. سوفی می دونست کِی نمی خوانش. اون روی دیوار به سرعت دوید و رفت بالای پله ها به کمد لباس کاپیتان قایق یدک کش.

وقتی که بالاخره آروم گرفت، اطرافش رو نگاه کرد و چیزی به جز خاکستری ندید. پیراهن های خاکستری، شلوارهای خاکستری، سوشرت های خاکستری. اون تصمیم گرفت که؛ کاپیتان به لباس جدید نیاز داره. یه چیزِ روشن و آبی، مثل آسمون.

اون شروع کرد به با صبوری بافتن. آستین ها، یقه. یه روز کاپیتانِ کشتیِ یدک کش، سوفی رو سرِ کار گرفت. اون جیغ کشید: “یه عنکبوت.” بعد اون رفت روی طاقچه ی پنجره و از اونجا به روی پشت بوم. سوفی نمی خواست کسی به خاطر اون از روی پشت بوم بیفته.

اون از توی کمد لباس به سرعت بیرون دوید، رفت توی راهرو، و از اونجا هم توی دمپایی های راحتی کوک. دمپایی های راحتی کوک، تیکه تیکه و کثیف بودن. سوفی با خودش فکر کرد؛ من برای کوک یه جفت تازه می بافم. بعد از اینکه کمی استراحت کردم.

خیلی نمی گذشت که سوفی توی انگشت پا جا خشک کرده بود که به روی کف زمین پرت شد. زلزله بود؟ نه. کوک بود که سوفی رو انداخته بود کف زمین. کوک اخم کرد که: “اه اه! این عنکبوت زشت و زننده رو ببین!”

احساسات سوفی جریحه دار شده بود. سوفی با وقارِ تمام از روی قالیچه و زیر در اتاق کوک رد شد، پله های سر بالایی دراز و دراز رو به طبقه سوم جایی که زن جوان زندگی می کرد، طی کرد. سوفی با خستگی تو سبد کاموایِ زن جوون سرید و به خواب رفت.

تا این موقع، سال هایِ عنکبوتیِ زیادی طی شده بود. سوفی پیر تر شده بود. اون فقط انرژی کافی برای بافتن چند تار کوچولو برای خودش رو داشت. یه طرح رُز خیلی کوچولو برای روی بالشش. ۸ تا جوراب رنگی برای اینکه پاهاش رو گرم نگه داره. ولی اکثر اوقات می خوابید.

بعد یه روز، زن جوون متوجه سوفی شد. سوفی با خودش فکر کرد؛ وای نه. کم مونده بود که اشک هاش بریزه. اون می دونست که دیگه قدرت کافی برای ماجراجویی های بیشتری رو نداره. ولی زن جوون با دستمال گردگیری روی سوفی نزد، یا به روی سقف نپرید. اون نگفت که سوفی زشته. اون به سادگی لبخند زد. و زن جوون بدون این که یک ذره هم سوفی رو اذیت کنه، کاموا و میلش رو برداشت.

سوفی زن جوان رو در حالیکه بافتنیش رو می‌بافت تماشا کرد. روز به روز. سوفی گفت: “پاپوش.” زن جوون داشت بچه دار می شد. بعد از اینکه پاپوش ها تموم شدن، زن جوون برای بچه یه ژاکت بافت. ولی بعد کاموا تموم شد. و زن جوون پول کافی برای خریدن کاموا برای پتوی بچه رو نداشت.

صاحب خونه گفت: “نگران نباش. یه لحاف قدیمی قهوه ای تو کمدِ تویِ راهرو هست. بچه ات میتونه استفاده اش کنه. سوفی لحاف رو دیده بود. پاره و کسل کننده بود. مناسب یه بچه نبود.

سوفی جواب رو می دونست. اون باید خودش یه پتو می‌بافت. روز هایی که جوون بود، هیچ مسئله ای براش نبود. ولی سوفی سُست و ضعیف شده بود. بچه احتمال داشت هر روزی به دنیا بیاد. سوفی می تونست تا اون موقع پتو رو تموم کنه؟ اون از توی سبد کاموا بیرون اومد. به روی لبه پنجره عریض رفت. پرتوهای مهتاب توی اتاق می افتاد. اون با خودش فکر کرد؛ “عالی.” من پرتوهای مهتاب رو توی پتوی بچه می بافم. همچنین، چند تا نور ستاره.

سوفی شروع کرد. وقتی که در حال بافتن بود، ایده‌های جدیدی به ذهنش می رسید. اون ایده ها رو توی پتو می بافت. تیکه های معطر درخت کاج … حلقه های شب … لالایی های قدیمی … دونه های برف بازیگوش. سوفی بدون اینکه پلک بزنه، بخوره، یا بخوابه می بافت. تا حالا انقدر خسته یا مصمم نبود. اون پشت سر هم می بافت. او به دورترین گوشه پتو رسیده بود، که صدای گریه ی بچه ی تازه به دنیا اومده ی زن جوون رو شنید.

و اونجا، روی دورترین گوشه، سوفی قلب خودش رو روی پتو بافت. اون شب وقتی که زن جوون می-خواست روی نوزادش رو با لحاف صاحب خونه بپوشونه، چیزی روی لبه پنجره توجهش رو جلب کرد.

یه پتو بود. به قدری نرم، به قدری زیبا که مناسب یه شاهزاده بود. زن جوان می دونست که یه پتوی معمولی نیست. اون رو با عشق و شگفتی اطراف بچه ی خوابیده اش پیچید. و رفت تا خودش هم بخوابه در حالی که دستش رو روی آخرین بافته ی عنکبوت کوچولو گذاشته بود. شاهکار سوفی.