گمشده و پیدا شده
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی پنجم / درس: گمشده و پیدا شدهسرفصل های مهم
گمشده و پیدا شده
توضیح مختصر
پسرک پنگوئنی پیدا می کند که به نظر گمشده و تنها می رسد. پسرک خیلی دلش می خواهد که به او کمک کند و او را به خانه اش برساند. اما خیلی زود متوجه یک چیز شگفت انگیز می شود..
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Lost and Found
Once there was a boy who found a penguin at his door. The boy didn’t know where it had come from, but it began to follow him everywhere.
The penguin looked sad and the boy thought it must be lost. So the boy decided to help the penguin find his way home. He checked in the Lost and Found office, but no one was missing a penguin.
He asked some birds if they knew where the penguin came from. But they ignored him. Some birds are like that.
The boy asked his duck. But he floated away. He didn’t know either.
That night, the boy couldn’t sleep for disappointment. He wanted to help the penguin but he wasn’t sure how.
The next morning, he discovered that penguins come from the South Pole, but how could he get there!
He ran to the harbor and asked a big ship to take him to the South Pole. But his voice was much too small to be heard over the ship’s horn.
Together, the boy decided, he and the penguin would row to the South Pole. So the boy took him rowboat out and tested it for size and strength. He told stories to the penguin to help pass the time.
Then they packed everything they would need… and pushed the rowboat out to the sea. They rowed south for many days…. And many nights.
There was lots of time for stories and the penguin listened to everyone so the boy would always tell another.
They floated through good weather and bad, where the waves where as big as mountains.
Until finally they came to the South Pole. The boy was delighted but the penguin said nothing. Suddenly it looked sad again as the boy helped it out of the boat.
Then the boy said goodbye… and floated away. But he looked back, the penguin was still there. But it looked sadder than ever.
It felt strange for the boy to be on his own. There was no point telling stories now, because there was no one to listen except the wind and the waves.
Instead, he just thought… and the more he thought, the more he realized he made a big mistake. The penguin hadn’t been lost. It had just been lonely.
Quickly he turned the boat around, and rowed to the South Pole as fast as he could. At last he reached the Pole again… But where was the penguin? The boy searched and searched but he was nowhere to be found. Sadly, the boy set off for home.
But then the boy saw something in the water ahead of him. Closer and closer he got, until he could see… the penguin! So the boy and his friend went home together, talking of wonderful things all the way.
ترجمهی درس
گمشده و پیدا شده
روزی پسرکی بود که پنگوئنی را دم در خانه شان پیدا کرد. او نمی دانست که از کجا آمده است اما پنگوئن او را همه جا دنبال می کرد.
پنگوئن به نظر ناراحت می رسید و پسرک می خواست به او کمک کند تا راهش را به خانه پیدا کند. او به سراغ دفتر گمشده ها و پیدا شده ها رفت اما هیچکس پنگوئنی را گم نکرده بود.
او از پرنده ها پرسید که پنگوئن از کجا آمده است اما آن ها جوابش را ندادند. بعضی پرنده ها اینجوری اند دیگر!
پسرک از اردکش پرسید اما او روی آب شناور شد. او هم نمی دانست.
آن شب پسرک از ناامیدی خوابش نمی برد. او می خواست که به پنگوئن کمک کند اما نمی دانست چه جوری.
روز بعد او متوجه شد که پنگوئن ها از قطب جنوب می آیند، اما چطور می توانست به آن جا برود!
او به اسکله رفت و از یک کشتی بزرگ خواست که او را به قطب جنوب ببرد اما صدای بوق کشتی آنقدر بلند بود که صدایش شنیده نمی شد.
او تصمیم گرفت که با پنگوئن تا قطب جنوب پارو بزنند، برای همین قایق پارویی اش را بیرون آورد و سایز و قدرت آن را تست کرد. او برای پنگوئن قصه می گفت تا زمان را بگذراند.
آن ها همه ی وسایلی که نیاز داشتند را جمع کردند و قایق را به طرف دریا هل دادند. آن ها روزها و شب های بسیاری پارو زدند.
زمان زیادی برای قصه گفتن وجود داشت و پنگوئن به آن ها گوش می داد برای همین پسرک همیشه می توانست قصه های بیشتری تعریف کند.
آن ها در هوای خوب و بد که در آن موج ها به اندازه ی کوه ها بودند پیش رفتند.
آن ها بلاخره به قطب جنوب رسیدند. پسرک خوشحال بود اما پنگوئن چیزی نگفت. و ناگهان وقتی که پسرک به او کمک می کرد تا از قایق پیاده شود بسیار ناراحت به نظر می رسید.
پسرک خداحافظی کرد و قایقش را به جلو راند اما وقتی پسرک عقب را نگه کرد پنگوئن هنوز آن جا بود و بسیار ناراحت به نظر می رسید.
تنهایی حس عجیبی برای پسرک بود و قصه گفتن فایده ای نداشت زیرا که کسی جز باد و موج ها نبود که به آن ها گوش دهد. به جای آن فقط فکر کرد، و هر چه بیشتر فکر کرد، بیشتر متوجه شد که اشتباه بزرگی کرده است. پنگوئن گم نشده بود، فقط خیلی تنها بود.
او به سرعت قایق را به جهت مخالف برگرداند و تا می توانست پارو زد تا به قطب جنوب برسد و بلاخره آن جا رسید اما پنگوئن کجا بود؟ پسرک گشت و گشت اما او را پیدا نکرد پس با ناراحتی به سمت خانه حرکت کرد.
اما پسرک چیزی را در آب پیش رویش دید. نزدیک و نزدیک تر شد تا توانست ببیند… که آن پنگوئن بود. پس پسرک و دوستش با یک دیگر به خانه رفتند و در راه از چیزهای قشنگ بسیاری حرف زدند.