داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

پیپ و پوزی بادکنک بزرگ

توضیح مختصر

پیپ به بادکنک قرمز بزرگش خیلی افتخار می کند. ولی وقتی بادکنش را ول می کند و بادکنک میترکد، دل شکسته می شود. خوشبختانه، پوزی فکر خیلی هوشمندانه ای برای خوشحال کردن دوستش دارد و طولی نمی کشد که آنها دوباره باهم خوش می گذرانند.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Pip and Posy The Big Balloon

Pip had a balloon- a big red balloon of his very own. He liked it a lot.

He showed it to Posy. She also liked it a lot. They decided to take it for a walk.

Everyone who saw the big red balloon smiled.

But then, by mistake, Pip let the balloon go!

It floated into the air.

Pip and Posy chased it.

But it floated higher . . . and higher!

And then- BANG! - It popped!

Oh, dear!

Pip was very, very sad.

He cried and cried and cried.

Poor Pip!

Then Posy had an idea.

She said that they should blow bubbles.

All the bubbles floated away . . . and popped!

But Pip and Posy didn’t mind, because that’s what bubbles are supposed to do!

Hooray!

ترجمه‌ی درس

پیپ و پوزی بادکنک بزرگ

پیپ یک بادکنک داشت - بادکنک قرمز بزرگی که مال خود خودش بود. آنرا خیلی دوست داشت.

به پوزی نشانش داد. او هم آن را خیلی دوست داشت. تصمیم گرفتند که با آن قدمی بزنند.

هر کسی که بادکنک بزرگ قرمز را می دید لبخند می زد.

ولی ناگهان، پیپ اشتباهاً بادکنک را ول کرد.

بادکنک به آسمان رفت.

پیپ و پوزی به دنبالش رفتند .

ولی بالاتر. . . . و بالاتر رفت.

و بعد - ترق! - ترکید!

اوه، عزیزم!

پیپ خیلی، خیلی غمگین بود.

او گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.

پیپ بیچاره!

فکری به ذهن پوزی رسید.

او گفت که آنها باید حباب درست کنند.

همه حباب ها پرواز کردند و دور شدند . . . و ترکیدند!

ولی برای پیپ و پوزی مهم نبود، چون ترکیدن حباب ها اتفاقی طبیعی بود.

هورا!