اسکیت های سباستیان
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی پنجم / درس: اسکیت های سباستیانسرفصل های مهم
اسکیت های سباستیان
توضیح مختصر
سباستیان یه پسر کوچولویِ خجالتی بود. اون حرف های زیادی برای گفتن داشت ولی زیاد حرف نمیزد. یه روز تو راه خونه، اون یه جفت کفش اسکیت کهنه پیدا کرد. اونها رو امتحان کرد و روز به روز پیشرفت کرد آخر سر، با کمکی از طرف یه سگ اون به خوبی اسکیت می کرد. و حرف میزد. اون بدون اینکه فکر کنه، حرف زد. اون هر چیزی که تو ذهنش داشت رو گفت. و اون یه جفت اسکیت تازه برای خودش با پولِ قلکش خرید.
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Sebastian’s Roller Skates
Sebastian didn’t talk very much, even though he had a lot to say. Sebastian was shy. He was very shy. The neighbors would say, “My goodness Sebastian, you’re getting tall!” And Sebastian would look at the floor, nod his head, and blush. What he wanted to say though, was that someday he’d like to be tall enough to reach every single button in the elevator, even the ones at the very top.
But Sebastian didn’t talk very much. “How’s school?” the barber would ask, wrapping Sebastian in a cape. And Sebastian would look down at his feet, blush, and whisper, “Fine.” What he wanted to say though, was that he loved geography, and that he knew the names of faraway seas, tropical islands, and desert lands.
When the barber was finished he’d ask Sebastian how he liked his haircut. And in a very small voice, Sebastian would whisper, “Fine,” again. What he wanted to say though, was that if the barber made his head look like a billiard ball next time, he’d regret it.
Sebastian didn’t talk very much. Not in the elevator. Not in the barbershop. Not in school. When the teacher would ask him to name the capital of Iceland, the capital of Mongolia, or the capital of Burundi, Sebastian would just look down at his desk, because even though he knew the answers, he couldn’t seem to say anything.
Sebastian sat in the last row, right behind Ester. Ester had curly hair and eyes the color of honey. Sebastian liked Ester, but he’d never spoken to her. After school, Sebastian always walked home through the park. One afternoon, he noticed a pair of old roller skates. Sebastian had never skated before, but he’d always wanted to try.
He waited a few minutes, and when no one approached, he decided to try them on. He stood up very slowly, took a careful step, and… Wham! Right on his rear end! He tried again. And again, the same thing happened. “Skating is not for me,” Sebastian thought. He took off the skates, put them back on the bench, and walked home.
The next day, when Sebastian walked though the park, he saw that the skates were still there, right where he had left them. Sebastian scratched his nose. He looked right. He looked left. Nobody was around.
This time he was able to stand up, and stay up. But when he tried to take a step, he fell. But at least he’d stood up! Maybe he should take the skates home…
After that, Sebastian went to the park every day after school to practice. He always went slowly and carefully, taking tiny steps until he could grab on to something – a lamp post, a tree, a railing. Once, he even tried to grab on to someone’s moustache!
Sebastian skated every day, and every day he got a little bit better, but after a week he still couldn’t go very far or very fast. Then he saw some other skaters gliding by, as if it were the easiest thing in the world. He sat down on the bench, sad and a tiny bit heartbroken.
Then he went home. He was back the next afternoon though. He put the skates on, and then, just like always, he started to skate very slowly, first one foot, then the other. He was concentrating so hard, he didn’t hear the shouting, “My dog! Somebody help, please! Help me catch my dog!” Suddenly, a big dog was licking his face. Sebastian had to grab him to keep from falling down.
Just then, the dog started to run, and somehow, Sebastian managed to hold on to the leash. What happened next is something Sebastian could never have imagined; he skated as if he were a water skier, gliding gracefully behind the big dog.
They crossed the bridge over the pond, they crossed the path that led to the grove, they crossed the playground with the swings, they even jumped over a ditch where workers were repairing a pipe. Sebastian kept his balance the whole time, until finally, the dog stopped running.
The dog’s owner came for her dog, but Sebastian just stood there. He’d skated through practically the whole park! He could hardly believe it! When he got back to his apartment building, a neighbor was waiting for the elevator. “How are things, Sebastian?” the neighbor asked. At first Sebastian didn’t say anything. He started to shrug like he usually did, but then he stopped. His face brightened, and he answered without thinking, “Great! I’m learning how to roller skate.”
The next day was Saturday, and Sebastian spent the whole morning skating without ever worrying about falling down. He skated through the whole park, and even though he did fall down twice, both times he got up right away and kept on skating.
Sebastian began to worry less about other things, too. When he had to go to the barbershop again, and the barber asked, “How’s school?” Sebastian did not lower his eyes or answer in a whisper. Instead, he just opened his mouth… “I know the names of all the most important deserts in the world and where they are: the Sahara in Africa, the Gobi in Asia, and the Atacama in South America.” “How about that?” the barber said in surprise. “And this time I don’t want my head to look like a billiard ball!”
When Sebastian left the barbershop, he could hardly believe what he had done. He had a lot to say, and he’d said it! So now, when the teacher asked, “Let’s see, who knows the names of the tallest mountains in the world?” Sebastian would put his up hand and answer, “Mount Everest, Qogir, and Kangchenjunga.”
He still had something else he wanted to do though. So one afternoon, when he saw Ester, the little girl with curly hair, he made up his mind. He didn’t fall very much anymore when he skated, and sometimes when he had a lot to say, he said it, so he walked over to Ester and asked with a smile, “Would you like to go skating with me?” And guess what? Ester was a little bit shy. But she did whisper, “Yes.”
Sebastian went home feeling very happy. He broke his piggy bank and ran to the store to buy himself a new pair of skates. Then he went to the park and returned the old roller skates to the same bench where he had found them. He thought maybe somebody else who didn’t talk very much, even when they had a lot to say, might also like to learn how to skate.
ترجمهی درس
اسکیت های سباستیان
سباستیان زیاد حرف نمیزد، هرچند که حرف های زیادی برای گفتن داشت. سباستیان خجالتی بود. اون خیلی خجالتی بود. همسایه ها می گفتن: “خدای من، سباستیان داری بلند میشی!” و سباستیان زمین رو نگاه می کرد، سرش رو تکون می داد، و سرخ می شد. چیزی که اون دلش می خواست بگه، این بود که دلش می خواد یه روزی انقدر بلند بشه، تا قدش به همه ی دکمه های توی آسانسور برسه، حتی اونایی که خیلی بالاترن.
ولی سباستیان زیاد حرف نمی زد. آرایشگر در حالی که شنل رو دور سباستیان می پیچید، ازش میپرسید: “مدرسه چطور پیش میره؟” سباستیان پایین به کفش هاش نگاه می کرد و سرخ می شد و زمزمه می کرد: “خوبه!” هر چند چیزی که دلش می خواست بگه این بود که، عاشق جغرافیاست و اسم تمام دریاهای دور و نزدیک و جزیره های گرمسیری و زمین های کویری رو بلده.
وقتی کار آرایشگر تموم می شد، از سباستیان می پرسید که موهاش رو دوست داره یا نه. و سباستیان دوباره با صدای خیلی خیلی آروم زمزمه میکرد: “خوبه!” ولی چیزی که می خواست بگه این بود که، اگه آرایشگر دفعه بعد هم کاری کنه که موهاش مثل توپ بیلیارد بشه، از کرده اش پشیمون میشه.
سباستیان زیاد حرف نمی زد. نه توی آسانسور. نه تویِ آرایشگاه. نه توی مدرسه. وقتی معلم ازش اسم پایتخت ایسلند، پایتخت منگولیا یا پایتخت بروندی رو می پرسید، سباستیان فقط پایینِ میزش رو نگاه میکرد. برای اینکه هر چند که جواب ها رو بلد بود ولی به نظر نمی رسید که چیزی بگه.
سباستیان ردیف آخر، پشت سر ایستر می نشست. ایستر، موهای فرفری با چشم هایی به رنگ عسلی داشت. سباستیان، ایستر رو دوست داشت، ولی تا حالا هیچ وقت باهاش حرف نزده بود. بعد از مدرسه، سباستیان از توی پارک به خونشون می رفت. یه روز بعد از ظهر، اون متوجه یه جفت اسکیت کهنه شد. سباستیان، قبلاً هیچ وقت اسکیت نکرده بود، ولی همیشه دوست داشت که امتحان کنه.
اون چند دقیقه منتظر شد و وقتی که کسی نزدیک نیومد، تصمیم گرفت که اونها رو امتحان کنه. خیلی آروم سر پا ایستاد، یه قدم خیلی با احتیاط برداشت، و گروپ … درست به پشتش! اون دوباره امتحان کرد. و دوباره، همون اتفاق افتاد. سباستیان فکر کرد؛ “اسکیت کردن مناسب من نیست.” اسکیت ها رو از پاش درآورد و گذاشت شون روی نیمکت و رفت خونه.
روز بعد، وقتی سباستیان از توی پارک رد میشد، دید که اسکیت ها هنوز هم اونجا هستن. دقیقاً همون جایی که گذاشته بودشون. سباستیان دماغش رو خارید. به راست نگاه کرد. به چپ نگاه کرد. هیچ کس اطراف نبود.
این بار اون تونست سر پا بایسته و سر پا بمونه. ولی وقتی سعی کرد که یه قدم برداره، افتاد. ولی حداقل میتونست سرپا بایسته. شاید باید اسکیت ها رو با خودش به خونه می برد.
بعد از اون، سباستیان هر روز بعد از مدرسه برای تمرین به پارک می رفت. اون همیشه خیلی آروم و با دقت، قدم های خیلی کوچیک بر می داشت تا بتونه یه چیزی رو بگیره، یه تیر چراغ برق، یه درخت، یه نرده، حتی اون یه بار سعی کرد که ریشِ یه نفر رو بگیره!
سباستیان هر روز اسکیت می کرد. و هر روز یه کم دیگه بهتر می شد. ولی بعد از یه هفته، اون هنوز هم نمی تونست دورتر یا سریع تر اسکیت بره. بعد، اون اسکیت بازهای دیگه رو دید که از کنارش رد میشن، مثل این که آسون ترین کار دنیاست. اون با ناراحتی و کمی دل شکسته، روی نیمکت نشست.
بعد برگشت خونه. هر چند که، بعد از ظهرِ روزِ بعد دوباره برگشت. اسکیت ها رو پاش کرد، و بعد مثل همیشه شروع به اسکیت کردن کرد؛ به آرومی، اول یه پا، بعد پای دیگه. اون خیلی سخت تمرکز کرده بود، به طوری که صدای داد و هوار رو نشنید. “سگم! یه نفر کمک کنه! لطفاً کمکم کنید سگم رو بگیرم!” یهویی یه سگ بزرگ داشت صورتش رو می لیسید. سباستیان مجبور شد بگیرتش تا نیوفته.
همون لحظه، سگ شروع به دویدن کرد، و سباستیان یه جورایی تونست قلادش رو محکم بگیره. اتفاقی که بعد از اون افتاد چیزی بود که سباستیان هرگز نمی تونست تصورش رو هم بکنه. اون مثل یه اسکیت بازِ روی آب، پشت سرِ سگ با ظرافت اسکیت می کرد.
اونها، پلِ روی دریاچه رو رد شدن. اونها مسیری که به بیشه زار ختم میشد رو رد شدن. اونها زمین بازی با تاب ها رو در شدن. اونها حتی از روی گودالی که کارگرها مشغول تعمیر لوله بودن، پریدن. در تمام مدت، سباستیان تعادلش رو حفظ کرده بود تا اینکه بالاخره سگ از دویدن ایستاد.
صاحبِ سگ اومد دنبال سگش، ولی سباستیان فقط اونجا ایستاد. اون عملاً همه ی پارک رو اسکیت کرده بود. به سختی می تونست باور کنه! وقتی که اون به خونه ی آپارتمانیش برگشت، همسایه منتظر آسانسور بود. همسایه پرسید: “اوضاع چطوره سباستیان؟” سباستیان اول چیزی نگفت. شروع کرد به شانه بالا انداختن طبق عادت معمول. ولی بعد ایستاد، صورتش درخشید، و بدون اینکه فکر کنه جواب داد: “عالی! دارم یاد میگیرم که چطور اسکیت برم.”
روز بعد شنبه بود. و سباستیان تمام صبح رو بدون اینکه نگران افتادن باشه، مشغول اسکیت کردن بود. اون همه ی پارک رو اسکیت کرد. و هر چند که دو بار افتاد، ولی هر دو بار هم سر پا ایستاد و به اسکیت کردن ادامه داد.
سباستیان شروع به این کرد که دیگه نگران چیزهای دیگه هم نباشه. وقتی که مجبور شد دوباره به آرایشگاه بره؛ آرایشگر پرسید: “سباستیان، مدرسه چطور پیش میره؟” سباستیان پایین رو نگاه نکرد یا با زمزمه جواب نداد. به جاش، دهنش رو باز کرد … “اسمِ تمام کویرهای مهم دنیا و اینکه کجا هستن رو میدونم. ساهارا در آفریقا، گوبی در آسیا، و آتاکاما در آمریکای جنوبی.” آرایشگر با سورپرایز گفت: “چه جالب!” “و این بار نمی خوام که سرم شبیه توپ بیلیارد بشه!”
وقتی سباستیان آرایشگاه رو ترک کرد، به سختی می تونست کاری که کرده رو باور کنه. اون خیلی حرف برای گفتن داشت، و می تونست بگه. بنابراین حالا، وقتی که معلم پرسید: “بذار ببینم کی اسم بلندترین کوه های دنیا رو بلده؟” سباستیان دستش رو بالا برد و جواب داد: “کوه اورست، اوگر و کانجنجونگا.”
هرچند که هنوز هم چیز دیگه ا ی بود که اون میخواست انجام بده. بنابراین یک روز بعد از ظهر، وقتی که ایستر، دختر کوچولوی با موهای فرفری رو دید، تصمیمش رو گرفت. اون دیگه وقتی که اسکیت می کرد، زیاد نمی اوفتاد. و گاهی اوقات، خیلی حرف برای گفتن داشت. اون گفت. بنابراین پیش ایستر رفت و با لبخند پرسید: “دوست داری با من اسکیت کنی؟” حدس بزنید چی شد. ایستر یه کم خجالتی بود. ولی اون زمزمه کرد: “آره.”
سباستیان با خوشحالی به خونه رفت. اون قلکش رو شکست و برای خریدن یک جفت اسکیت تازه برای خودش دوید به مغازه. و بعد به پارک رفت و اسکیت های کهنه رو روی همون نیمکت، جایی که پیداشون کرده بود، برگردوند. با خودش فکر کرد، شاید یه نفر دیگه که زیاد هم حرف نمیزنه، حتی وقتی حرف زیادی برای گفتن داره، هم دوست داشته باشه اسکیت یاد بگیره.