سال اول با نوع اول
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی پنجم / درس: سال اول با نوع اولسرفصل های مهم
سال اول با نوع اول
توضیح مختصر
اندرو یه پسر کوچیکه که دیابت نوع 1 داره. وقتی شروع کرد به خوردن مقدار زیادی آب و همیشه احساس ضعف و خستگی کرد متوجه این موضوع شد. اون مجبوره هر روز تزریق داشته باشه و مواظب حالش باشه که چطور احساس می کنه. اون می تونه با دوستاش بازی کنه و بعد از تزریق انسولین هر غذایی رو که دوست داره بخوره. با این حال، اون خیلی قویه و به بزرگ شدن و تو آینده یه پدر خوب شدن ادامه میده.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
year one with type one
It’s been a whole year since that crazy first day when this story began with a hospital stay.
It started with so many trips to the sink where I fill up my cup and have lots to drink. I felt tired and weak and was always thirsty. on top of all that, I kept having to pee. I drank too much water for such a small Guy. I went to the doctor to figure out why. to check my blood sugar, I stuck out my finger. The poke of the lancet felt like a bee’s stinger. I watched my mum chat with my doctor and nurse about heading to Boston before things got worse.
Mum rushed to the children’s ER in Longwood. Dad met us both there as fast as he could. They connected my arm to the thin plastic tube. I’ve got nothing to eat but a plain old ice cube. I waited 12 hours to actually eat and 4 hours more to get up on my feet.
When the doctor stopped by needing to speak, she explained to us why I was feeling so weak. The level of sugar that blood stays within is controlled by a hormone that’s called insulin. The pancreas is where this hormone is made. For Andrew, this organ is starting to degrade. To get insulin for blood sugar corrections, from this moment on, he will depend on injections.
What did we do wrong? Was it too many sweets? Should we not have allowed all those holiday treats? Type 1 diabetes is nobody’s fault. for some, this organ can come to a halt. It’s nothing you did. it’s nothing he ate. beta cells just began to deteriorate. but I’ve never even used syringe. The thought of a needle always makes me cringe. There’s plenty to learn and we will show you how. there is no need to wait. Let’s start training now.
You might think that this place would give me the creeps. But I had some fun staying here for three sleeps. While mum and dad learned how to give me my shots, I relaxed with the book of “connect the dots”. While I gave pretend shots to my stuffed blue bunny, my teenage roommate was being so funny.
Being stuck in one room was getting so boring so dad took me downstairs to do some exploring. Butterflies on the big screen followed my motion as I ran to a fish tank as wide as the ocean.
Each stair going up made musical sound while a giant great Dane was just walking around.
After three nights away from my little sister, I wanted to hug her and tell her I missed her.
This year’s been a process, learning to cope. shot after shot. poke after poke. Belly, legs, Arms … shots go any which way. Be spread them around, since they’re six times a day. Mom emails a log to the nurses each week. to check if the carb ratios need a tweak. mum checks in at night with a lamp on her head sometimes with the Juice box to drink in my bed.
At school, I bring lunch -while it’s nothing too fancy- when I’m done I have fun with my friend, nurse Nancy. we count carbs to know what goes into my body. but no sneaking snacks! That’s beyond being naughty. (except when my blood sugar suddenly drops, we can bring it back up with some green lollipops. and if I can’t eat when my sugar is too low a shot of glucagon is ready to go.) I have to be patient and wait for each meal and pay Close attention to just how I feel. my body gives clues when I’m high or I’m low. the device on my arm also helps us to know. alerts are set up to alarm on our phones. If I’m high for too long we check for ketones. Diabetes is work from Shots to blood samples. But there’s still time for fun. there’s lots of examples … when I need exercise, it’s time for a run. bet you can’t catch me! Dad is too slow for his son.
Some T1D groups like to host fun events. one time we all sat past the tall outfield fence. At another event, my teddy was sick. I learnt to treat him at the teddy bear clinic.
To help me become an athletic force my favorite event had an obstacle course. I swung on a rope just like a real Ninja. bet you thought I would fall. Be honest now, didn’t you?
I can’t play with my friends and compete in all sports. I can take insulin and eat food of all sorts.
When I’m ready for bed at the end of each day I always feel safe and my parents will say: son, it’s so brave have you handle the pain. You take all these shots and you hardly complain. the two of us wish there was more we could do. We’d take fifty shots each to a spare you next two. it’s hard to believe a whole year has gone by. everyone says I’m brave. now here’s my reply … Andrew means warrior which I try to be. type 1 diabetes will not define me. this past year has taught me to take things in stride: to do what’s required while enjoying the ride. it’s not easy nor hard. it’s just how I live. one key to it all is to stay positive. I know more about diet more than most my age would. being used to a schedule can only be good.
The pokes and the needle … yeah, sometimes they sting. I can battle type 1 and can be anything! One day, a great that is what I’d like to be. yes my dad says he wants to be more like me. I will continue to learn and continue to grow with one whole year down and a lifetime to go.
ترجمهی درس
سال اول با نوع اول
یک سال تمام از اولین روز دیوونه کننده ای که این داستان با بستری شدن تو بیمارستان شروع شد، می گذره.
با یه عالمه رفت و آمد به سینک شروع کردم و فنجونم رو پر از آب می کردم و هی آب می خوردم. احساس خستگی و ضعف می کردم و همیشه تشنه بودم. بدتر از همه، تند تند می رفتم دستشویی. برای یه آدم به کوچکی من خیلی آب می خوردم. رفتم دکتر تا علتش رو بدونم.
برای چک کردن قند خونم انگشتم رو سوراخ کردم. فشار سوزن مثل نیش زنبور بود. مامانم رو نگاه می کردم که داشت با دکتر و پرستار صحبت می کرد که قبل از اینکه وضعیت بدتر شه بریم بوستون.
مامان با عجله رفت به اورژانس کودکان تو لانگ وود. بابا همین که تونست اومد اونجا به دیدن مامان و من. اونها بازوی من رو به لوله ی نازک پلاستیکی وصل کردن. چیزی برای خوردن به جز یه تیکه یخ ساده نداشتم. دوازده ساعت برای اینکه چیزی بخورم و چهار ساعت دیگه برای اینکه رو پاهام بایستم صبر کردم.
وقتی دکتر اومد تو تا صحبت بکنه، بهمون توضیح داد که چرا من انقدر احساس ضعف می کردم. سطح قندی که خون توش می مونه توسط هورمونی به نام انسولین کنترل میشه. پانکراس جاییکه این هورمون ساخته میشه. این عضو اندرو داره خراب میشه. برای اصلاح قند خون، از این لحظه به بعد، اون وابسته به تزریق انسولین خواهد بود.
ما چه اشتباهی کردیم؟ به خاطر شیرینیِ زیاده؟ نباید اجازه میدادیم همه ی اون شیرینی های تعطیلات رو بخوره؟ دیابت نوع 1 تقصیر هیچ کس نیست. برای برخی افراد این عضو به نقطه ی از کار افتادگی میرسه. شما کاری نکردید. به خاطر چیزایی که خورده نیست. سلول های بتا تازه شروع به خراب شدن کردن. کلی چیز هست که باید یاد بگیرید و ما بهتون نشون میدیم چطور. نیازی به صبر کردن نیست. همین حالا آموزش رو شروع می کنیم.
شاید فکر کنید این مکان ممکنه باعث ترس من بشه. ولی تو سه شبی که اینجا بستری شدم بهم خوش گذشت. وقتی مامان و بابا یاد می گرفتن که چطور تزریقات من رو انجام بدن، من با یه کتاب نقطه چین استراحت کردم. وقتی داشتم به عروسک خرگوشیِ آبیم آمپول الکی میزدم، هم اتاقیِ نوجوونم خیلی با حال بود.
تو یه اتاق موندن داشت دیگه حوصله ام رو سر می برد، پس بابا منو برد به طبقه ی پایین برای کشف اطراف. پروانه های روی یه صفحه ی بزرگ حرکات من رو که داشتم سمت یه آکواریوم ماهی به بزرگی اقیانوس میدویدم تعقیب می کردن.
هر پله ای که به سمت بالا می رفت یه صدای موسیقیِ خاصی ایجاد می کرد درحالیکه یه سگ خیلی بزرگ اون اطراف می گشت.
بعد از سه شب دور موندن از خواهر کوچیکم، می خواستم بغلش کنم و بهش بگم دلم براش تنگ شده بود.
امسال یه دوره ای بود برای اینکه یاد بگیری چطور مقابله کنی. تزریق پشت سر تزریق. سوزن پشت سر سوزن. شکم، پاها، بازوها … تزریق ها هر جایی که بیاد. ما اونها رو تو اطراف پخش می کردیم، چون روزی شش تا بودن. مامان یه برنامه از تزریقات رو هر هفته برای پرستار ایمیل می کرد. اونها نسبت کربوهیدرات رو چک می کردن که نیازی به دستکاری نداشته باشه. مامان شب با یه لامپ رو سرش گاهی به یه پاکت آبمیوه برای اینکه تو تختم بخورم میومد بهم سر میزد.
برای مدرسه نهار میارم (که چیز خیلی جالبی هم نیست) وقتی کارم تموم میشه با دوستم پرستار نانسی، خوش می گذرونم. کربوهیدرات ها رو می شماریم تا بدونیم چی میره تو بدنم. ولی هیچ اسنک قایمکی ای تو کار نیست! این کار چیزی بیشتر از شیطنته. (به جز مواقعی که قند خونم یهویی میفته، با چند تا آبنبات سبز می تونیم بیاریمش بالا. و وقتی که قند خونم انقدر پایینه که نمی تونم بخورم، یه آمپول گلوکاگون آماده ی تزریقه.) من باید صبور باشم و منتظر هر وعده ی غذایی باشم و دقت زیادی به این بکنم که حالم چطوره. بدنم وقتی بالا و پایینم سرنخ هایی میده. و دستگاه روی بازوم هم بهمون کمک می کنه تا بدونیم. آلارم های رو گوشیمون تنظیم شدن تا زنگ بزنن. اگه برای مدتی طولانی ای بالا باشم کتون ها رو چک می کنیم. دیابت تزریق به نمونه های خونه. با این حال باز هم وقت برای خوش گذرونی هست. کلی مثال هست … وقتی نیاز به تمرین کردن دارم، وقتشه که بدوم. شرط می بندم نمی تونی منو بگیری! بابا در مقایسه با پسرش خیلی یواش میدوه.
بعضی گروه های تی1دی دوست دارن میزبانیِ برخی رخداد های باحال رو بکنن. یه بار همگی پشت یه حصار بیرون میدون بزرگ نشستیم. تو یه رخداد دیگه، عروسک خرسیم مریض بود. یاد گرفتم تو درمانگاه عروسک خرسی درمانش کنم.
برای کمک به من برای تبدیل شدن به یه نیروی ورزشکار، رویداد مورد علاقه ی من یه دوره ی مانعی داشت. مثل یه نینجای واقعی روی یه طناب تاب خوردم. شرط می بندم فکر کردید افتادم. راستش رو بگید! اینطور فکر نکردید؟
من می تونم به دوستام بازی کنم و تو هر نوع ورزشی مسابقه بدم. می تونم انسولین بزنم و هر نوع غذایی بخورم.
وقتی آخر هر روز آماده ی خوابم، همیشه احساس امنیت می کنم و پدر و مادرم می گن: “پسرم، اینکه چطور این درد رو تحمل می کنی خیلی شجاعانه است. این همه تزریق می کنی و به سختی شکایت می کنی. هر دوی ما آرزو می کنیم که ای کاش کار بیشتری از دستمون بر میومد. ما حاضر بودیم به جای دو تزریق بعدی تو، هر کدوم پنجاه تا بزنیم.” باورش سخته که یه سال تمام، گذشت. همه می گن من شجاعم. حالا جواب من اینه …
آندرو یعنی جنگجو، که من سعی می کنم باشم. دیابت نوع یک نمی تونه منو محدود کنه. سالی که گذشت، به من یاد داد تا کارها رو درست به انجام برسونم: که وقتی دارم از زندگی لذت می برم هر کاری لازم هست رو هم انجام بدم. این کار آسون نیست، سخت هم نیست. این طریقه ی زندگی کردن منه. رمزش اینه که مثبت باشی. بیشتر از هم سن و سال های خودم درباره ی رژیم می دونم. عادت کردن به برنامه می تونه مفید باشه. تزریق ها و سوزن ها … آره، بعضی وقت ها درد دارن. من می تونم با نوع 1 بجنگم و هر چیزی بشم! یه روزی، یه پدر خوب، چیزیه که می خوام بشم. با این حال، پدرم می گه بیشتر دوست داره شبیه من باشه. من به یاد گرفتن و بزرگ شدن ادامه میدم با یه سالی که گذشت و یه عمری که پیش رو دارم.