مهربون باش
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی اول / درس: مهربون باشسرفصل های مهم
مهربون باش
توضیح مختصر
مهربون بودن آسونه، اما اینکه بدونی چطوری باید مهربون باشی یه موضوع دیگه است.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Be Kind
Tanisha spilled grape juice yesterday. All over her new dress. Everyone laughed. I almost did, too. But Mom always tells me to be kind, so I tried. I don’t think it worked. I said: “Purple is my favorite color.” I thought Tanisha would smile. But she ran into the hall instead. When she came back, snack time was over. She put on her art smock and didn’t look at anyone.
I almost told Tanisha that art was my favorite class, but I didn’t want her to leave again. So I painted purple splotches and added some green until I had a bunch of beautiful violets.
While I painted, I thought about Tanisha. Should I have handed her my napkin? Let her borrow my sweatshirt? Spilled my juice so everyone stared at me instead? What does it mean to be kind anyway?
Maybe it’s giving. Making cookies for Mr. Rinaldi, who lives alone. Letting someone with smaller feet have my too-tight shoes. (He might win races in them, too.) Maybe it’s helping. Putting dirty dishes in the sink. Cleaning up after Otis, our class guinea pig. (He’s a messy eater.)
Maybe it’s paying attention. Telling Desmond I like his blue boots. Asking the new girl to be my partner. Listening to Aunt Franny’s stories. (Even the ones I’ve heard before.) Being kind should be easy. Like throwing away a wrapper or recycling a bottle. Or saying: “Thank You!” “Bless You!”
My mom says the quickest way to be kind is to use people’s names: “Hey Cayla!” “What’s new, Omar?” “Good afternoon, Rabbi Mandelbaum!” Being kind can be hard, too. Even when you know what to do. Teaching someone something I’m good at is tricky. (Even when I’m patient.) And sticking up for someone when other kids aren’t kind is really hard. (And really scary.)
Maybe I can’t solve Tanisha’s grape juice problem. Maybe all I can do is sit by her in art class. And paint this picture for her. Because I know she likes purple, too.
Maybe I can only do small things. But my small things might join small things other people do. And, together, they could grow into something big. Something really big. So big that all our kindnesses spill out of our school… spread throughout town… travel across the country… and go all the way… around the world.
Right back to Tanisha and me. So we can be kind. Again. And again. And again.
ترجمهی درس
مهربون باش
دیروز تانیشا روی پیراهن جدیدش آب انگور ریخت. همه خندیدن. منم نزدیک بود بخندم. اما مامانم همیشه میگه مهربون باشم، پس منم سعی کردم. فکر نمی کنم نتیجه داده باشه. من گفتم: بنفش رنگ مورد علاقه ی منه. فکر میکردم تانیشا لبخند میزنه. اما به جاش دوید توی راهرو. وقتی برگشت، زنگ تفریح تموم شده بود. اون روپوش نقاشیش رو پوشید و به هیچکس هم نگاه نکرد.
نزدیک بود به تانیشا بگم که زنگ هنر هم زنگ مورد علاقه ی منه، اما نمیخواستم دوباره بذاره و بره. برای همین چند تا لکه ی بنفش کشیدم و چند تا لکه ی سبز هم اضافه کردم تا اینکه چند تا گل بنفشه درست شد.
وقتی نقاشی می کردم، به تانیشا فکر می کردم. بهتر بود دستمالم رو بهش میدادم؟ یا سوئت شرتم رو بهش امانت می دادم؟ خودم هم آبمیوه ام رو می ریختم تا همه به جای اون به من زل بزنن؟ اصلاً مهربون بودن یعنی چی؟ شاید یعنی بخشیدن. شیرینی درست کردن برای آقای رینالدی که تنها زندگی میکنه. بخشیدن کفش های تنگم به یکی که پاهاش کوچیکتره. (شاید اونم باهاشون برنده ی مسابقه بشه.) شاید یعنی کمک کردن. گذاشتن ظرف های کثیف توی سینک. تمیز کردن کثیف کاری های اُتیس، که خوکچه ی آزمایشگاهی/ guinea pigکلاسمونه. (آخه خیلی بد غذا میخوره.) شاید یعنی توجه کردن. اینکه به دزموند بگم از چکمه های آبیش خوشم میاد. از دختری که تازه اومده تو کلاس بخوام بیاد تو گروه من. گوش کردن به قصه های عمه فرنی. (حتی اونهایی که قبلاً هم شنیدم.) مهربون بودن باید آسون باشه. مثل اینکه یه جلد خوراکی یا بطری قابل بازیافت رو بندازی توی سطل. یا بگی: ممنون! عافیت باشه!
مامانم میگه سریعترترین راه برای مهربون بودن اینه که اسم آدم ها رو صدا کنی: سلام، کایلا! چه خبر، عمر؟ عصر بخیر، خاخام مندلباوم.
مهربون بودن ممکنه سخت هم باشه. حتی وقتی میدونی باید چه کاری انجام بدی. یاد دادن چیزی که توش مهارت دارم به دیگرون میتونه سخت باشه. (حتی وقتی صبوری به خرج میدم.) اینکه وقتی بچه های دیگه پشت کسی در نمیان، پشتش در بیای هم خیلی سخته. (و خیلی هم ترسناک.)
شاید من نتونم مشکل آب انگور تانیشا رو حل کنم. شاید فقط بتونم تو کلاس هنر کنارش بشینم. و براش نقاشی بکشم. چون میدونم اونم از رنگ بنفش خوشش میاد.
شاید فقط بتونم کاراهای کوچیک انجام بدم. اما ممکنه کارهای کوچیک من با کارهای کوچیک بقیه جمع بشن. و روی هم ممکنه به یه چیز بزرگ تبدیل بشن. یه چیز خیلی بزرگ. اونقدر بزرگ که مهربونیمون از مدرسه بزنه بیرون… تو کل شهر پخش شه… سرتاسر کشور رو طی کنه… و بره و دور دنیا رو بزنه.
و بعد دوباره برگرده به تانیشا و من. تا بتونیم دوباره و دوباره و دوباره مهربون باشیم.