داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

مادلین

توضیح مختصر

مادلین یه دختر کوچولوئه. اون با دخترهای دیگه زندگی می کنه. اون از هیچ چیز نمی ترسه. یه شب، مدالین شروع به گریه می کنه. دکتر میاد و می گه آپاندیسشه. اونها میبرنش بیمارستان و آپاندیسش رو در میارن. دخترهای دیگه، به ملاقاتش میرن. ولی وقتی اسباب بازی ها و شکلات هاش رو می بینن، اونها هم می خوان که آپاندیسشون رو در بیارن.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Madeline

In an old house in Paris that was covered with vines. lived twelve little girls in two straight lines. In two straight lines they broke their bread.

And brushed their teeth and went to bed. They smiled at the good and frowned at the bad.

And sometimes they were very sad. They left the house at half past nine in two straight lines.

In rain or shine-

The smallest one was Madeline. She was not afraid of mice.

She loved winter, snow and ice. To the tiger in zoo Madeline just said, “pooh, pooh.”

Nobody knew so well how to frighten Miss Clavel. In the middle of one night Miss Clavel turned on her light and said, “something is not right!”

Little Madeline sat in bed, cried and cried; her eyes were red. And soon after Dr. Cohn came, he rushed out to the phone.

And he dialed DANton, ten, six. “nurse,” he said, “it’s an appendix!” everybody had to cry, not a single eye was dry. Madeline was in his arm in a blanket safe and warm.

In a car with a red light they drove out into the night. Madeline woke up two hours later, in a room with flowers.

Madeline soon ate and drank. On her bad there was a crank, and a crack on the ceiling had the habit of sometimes looking like a rabbit.

Outside were birds, trees and sky- and so ten days passed quickly by. One nice morning Miss Clavel said, “isn’t this a fine- day to visit Madeline!”

Visitors from two to four, read a sign outside her door. Tiptoeing with solemn face, with some flowers and a vase, In they walked and said, “Ahhh,” when they saw the toys and candy and the dollhouse from papa. But the biggest surprise by far, on her stomach was a scar!

“good-bye,” they said. “we’ll come again.” And the little girls left in the rain.

They went home and broke their bread. Brushed their teeth and went to bed.

In the middle of the night Miss Clavel turned on the light and said, “something is not right!” and afraid of a disaster … Miss Clavel ran fast and faster.

And she said, “please children do tell me what is troubling you?” and all the little girls cried, “boohoo, we want to have our appendix out, too.”

“good night little girls! Thank the lord you are well! And now go to sleep!” said Miss Clavel. And she turned out the light, and closed the door, and that’s all there is- there isn’t any more.

ترجمه‌ی درس

مادلین

در یک خونه ی قدیمی تو پاریس که پوشیده از تاک بود، دوازده تا دختر کوچولو تو دو صف مستقیم زندگی می کردن.

تو دو صف مستقیم، غذاشون رو با هم می خوردن، و دندون هاشون رو مسواک میزدن، و به رخت خواب میرفتن.

اونها به چیزای خوب لبخند میزدن، و به چیزای بد اخم می کردن.

و گاهی اوقات خیلی غمگین بودن. اونها ساعت نه و نیم خونه رو تو دو صف مستقیم ترک کردن.

تو بارون یا آفتاب.

کوچکترین شون مادلین بود. اون از موش نمی ترسید.

اون، عاشقِ زمستون و برف و یخ بود. مادلین به ببرِ تو باغ وحش، گفت: “پیش پیش!”

هیچ کس انقدر خوب نمی دونست چطور خانم کلاول رو بترسونه. یه نیمه شب، خانم کلاول چراغش رو روشن کرد و گفت: “یه اتفاقی افتاده!”

مادلین کوچولو نشست رو تخت. گریه کرد و گریه کرد؛ چشماش قرمز بود. کمی بعد دکتر کِن اومد، اون با عجله دوید سمت تلفن.

و شماره گرفت: دِن دین، ده، شش. اون گفت: “پرستار، آپاندیسشه!” همه گریه می کردن- هیچ چشمی بدون اشک نبود. مادلین تو بغلش بود، تو پتوی گرم و نرم.

اونها تو ماشینی با چراغ قرمز، تو دلِ شب رانندگی کردن. مادلین دو ساعت بعد، تو اتاقی پر از گل بیدار شد.

به زودی، مادلین خورد و نوشید. تو تختش یه هندل بود. و رو سقف یه تَرَک بود که شبیه خرگوش دیده میشد.

بیرون، پرنده ها و درخت ها و آسمون بود و به این ترتیب ده روز تند گذشت. یه روز خوب، خانم کلاول گفت: “خوب نیست؟- روزِ ملاقات مدالینه.”

ملاقات کنندگان دو تا چهار نفره؛ تابلوی بیرونِ در نوشته بود. رو نوک انگشت ها با قیافه های رسمی با گل و گلدون تو دست، رفتن تو و گفتن: “آه” وقتی اسبا ب بازی ها و شکلات ها و یه خونه ی عروسکی از طرف پاپا رو دیدن. و بزرگترین سورپرایز، جایِ زخمی بود که رو شکمش بود!

گفتن: “خداحافظ، بازم میایم.” و دخترهای کوچولو تو بارون رفتن.

اونها رفتن خونه و غذاشون رو با هم خوردن، دندون هاشون رو شستن و رفتن به رخت خواب.

نیمه شب، خانم کلاول چراغ رو روشن کرد و گفت: “یه چیزی شده!” و ترسان از یه اتفاق بد، خانم کلاول تند دوید و تندتر دوید.

و گفت: “لطفاً بچه ها، بهم بگید مشکلتون چیه؟” و همه ی دختر کوچولوها گریه کردن: “اممممم، ما هم می خوایم آپاندیس مون رو در بیارن!”

“شب بخیر، دختر کوچولوها! خدا رو شکر حالتون خوبه! و حالا بخوابید!” خانم کلاول گفت. و چراغ رو خاموش کرد. و در رو بست. و همه ی ماجرا همین بود. چیز دیگه ای نبود.