داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

چطوری شیر باشیم

توضیح مختصر

بعضیا فکر میکنن تنها یه راه برای شیر بودن وجود داره، اما لئونارد نظر دیگه ای داره.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

How to Be a Lion

The world is full of ideas. Big ones, small ones. Good ones, bad ones. Some think this… others think that. Some say, there’s only one way to be a lion. They say… Lions are fierce! If they catch you, they will chomp you. Crunch, crunch, chomp! They say a lion can’t be gentle.

Well, they haven’t met Leonard. Leonard loves to walk by himself, feeling the Sun warm his back and the grass under his paws. Some days, Leonard walks to his thinking Hill. Sometimes he thinks important thoughts… Sometimes he daydreams. Somewhere in between, he hums quietly and plays with words, putting them together this way, and that way- making them into poems.

Some say, wait! Lions are not gentle! Lions do not write poems! And if a lion met a duck… bad luck for that duck. Crunch, crunch, chomp!

But if Leonard met a duck… what do you think would happen? “Hello,” said Leonard. “I’m Leonard.” “Hello,” said the duck. “I’m Marianne.” “I’m writing a poem,” said Leonard, “but I’m stuck. Will you help me?” “You’re in luck,” said Marianne. “I’m a poetic duck.” Together, they played with Leonard’s poem until the words came unstuck.

Leonard and Marianne found they liked each other. Under the Sun, in the long grass, they lay together. They played. They went for walks and have long meandering conversations, a mixture of quacks and quiet roars.

At night they watched for shooting stars, and made wishes if they saw them. “Do you think the universe has edges?” quacked Marianne. “If it doesn’t,” said Leonard, “will we fall out?” Together, they are happy. They wish for nothing more than this. (some say that a lion should have chomped a duck by now…) One day a pack of fierce Lions came prowling around. “What’s going on here?” they growled. “Why hasn’t this duck been chomped?” “This duck is Marianne,” said Leonard. “She’s my friend and nobody will chomp her.” The fierce Lions came closer. “We heard you’re gentle. We heard you make up poems. But not chomping a duck? You’ve gone too far!” The fierce Lions growled and roared… “There’s only one way to be a lion… Leonard, you must be fierce!” “Must I be fierce?” said Leonard. “Must I change?” “They’re wrong!” quacked Marianne. “And we will show them why.” Leonard and Marianne went to their thinking Hill. They thought hard. After a while Leonard hummed a serious hum. An idea started to form. Marianne quacked a serious quack. The idea grew. They put their words together. Like this, like that, building them into a poem that made sense of what they thought. Finally they were ready.

Leonard took a deep breath… “I’ll say this quietly. I needn’t roar to be heard, I can be a friend to a bee or a bird. You said I must change, I must chomp Marianne, but chomping your friends is a terrible plan. Let nobody say just one way is true. There are so many ways that you can be you. If there must be a must, then this we must try… Why don’t you, be you… and I, will be I.” Some say words can’t change the world. Leonard says, if they make you think then maybe they can. Is there just one way to be a lion? I don’t think so. Do you?

ترجمه‌ی درس

چطوری شیر باشیم

دنیا پر از ایده است. ایده های بزرگ، ایده های کوچیک. ایده های خوب، ایده های بد. بعضیا اینطور فکر میکنن… بعضیا اونجور فکر میکنن. بعضیا میگن تنها یه راه برای شیر بودن وجود داره. اونها میگن… شیرها درنده ان! اگه بگیرنتون لقمه لقمه تون میکنن. قرچ، قرچ، قرچ! اونها میگن شیرها نمیتونن مهربون و بانزاکت باشن.

خب، اونها هنوز لئونارد رو ندیدن. لئونارد عاشق اینه که تنهایی قدم بزنه و گرمای خورشید رو روی پشتش و علف ها رو زیر پنجه هاش حس کنه. بعضی روزا، لئونارد میره به تپه ی مخصوص فکر کردنش. گاهی اوقات به چیزای مهمی فکر میکنه… گاهی اوقات خیالبافی میکنه. بعضی مواقع هم که البته زمان مشخصی ندارن، آروم زیر لب زمزمه میکنه و با کلمات بازی می کنه و به روش های مختلف کنار هم می چیندشون تا به شکل شعر دربیان.

بعضیا میگن، وایسا ببینم! شیرها مهربون و با نزاکت نیست! شیرها شعر نمیگن! و اگه یه شیر چشمش به یه اردک بیفته… بدا به حال اون اردک. قرچ، قرچ، قرچ!

اما اگه لئونارد به یه اردک بربخوره… به نظرتون چه اتفاقی می افته؟ لئونارد گفت: سلام. من لئوناردم. اردک گفت: سلام، من ماریان ام. لئونارد گفت: من دارم یه شعر می نویسم، اما گیر کردم. کمکم می کنی؟ ماریان گفت: شانست زده. منم اهل شعر و شاعری ام. اونها با همدیگه اونقدر با شعر لئونارد بازی کردن تا کلمات جاری شدن.

لئونارد و ماریان متوجه شدن که از هم خوششون میاد. اونها با همدیگه زیر نور آفتاب، لای علف های بلند دراز میکشیدن. بازی میکردن. می رفتن قدم میزدن و گفتگوهای طولانی و پیچیده ای داشتن که مخلوطی بود از کوآک کوآک و غرش های آروم.

شبها منتظر ستاره های دنباله دار میشدن و اگه اونها رو می دیدن آرزو می کردن. ماریان کوآک کوآک کنان می پرسید: به نظر تو دنیا لبه داره؟ لئونارد میگفت: اگه لبه نداشته باشه، ما ازش می افتیم بیرون؟ اونها کنار همدیگه خوشبختن. هیچ چیزی بیشتر از این نمیخوان. (بعضیا میگن شیره باید تا الآن اردکه رو لقمه لقمه می کرد…) یه روز یه گله شیر درنده اومدن و شروع کردن اطراف اونها پرسه زدن. شیرها غرش کنان گفتن: اینجا چه خبره؟ چرا این اردک لقمه لقمه نشده؟ لئونارد گفت: اسم این اردک ماریانه. اون دوست منه و هیچکس حق نداره لقمه لقمه اش کنه. شیرهای درنده اومدن نزدیک تر و غرش کنان گفتن: ما شنیدیم که تو مهربون و بانزاکتی. شنیدیم شعر میگی. اما لقمه لقمه نکردن یه اردک؟ این دیگه خیلی زیاده رویه. تنها یه راه برای شیر بودن وجود داره… لئونارد، تو باید درنده باشی! لئونارد گفت: یعنی باید درنده باشم؟ یعنی باید تغییر کنم؟ ماریان کوآک کوآک کنان گفت: اونها اشتباه می کنن! و ما دلیلش رو بهشون نشون میدیم.

لئونارد و ماریان رفتن به تپه ی مخصوص فکر کردنشون و حسابی فکر کردن. بعد از یه مدتی لئونارد یه زمزمه ی جدی سر داد. یه ایده ای داشت توی ذهنش شکل می گرفت. ماریان هم یه کوآک کوآک جدی کرد. ایده پرورش پیدا کرد. اونها کلماتشون رو کنار هم گذاشتن. اینطوری، اونطوری و اونها رو به شکل شعری درآوردن که به اونچه توی ذهنشون میگذشت معنی می داد. بالأخره آماده شدن.

لئونارد نفس عمیقی کشید… من حرفامو آروم میزنم. برای اینکه صدام شنیده بشه نیازی نیست غرش کنم. من میتونم با یه زنبور یا یه پرنده دوست باشم. شما گفتین من باید تغییر کنم، باید ماریان رو لقمه لقمه کنم، اما لقمه لقمه کردن یه دوست کار خیلی وحشتناکیه. نذارین کسی بگه که فقط یه راه درسته. برای اینکه خودتون باشین راه های مختلفی وجود داره. اگه قراره بایدی وجود داشته باشه، پس باید این رو امتحان کنیم… چطوره شما خودتون باشین و منم خودم باشم.

بعضیا میگن کلمات دنیا رو تغییر نمیدن. لئونارد میگه، اگه باعث شن که به فکر فرو برین، اونوقت شاید بتونن دنیا رو هم تغییر بدن. یعنی تنها یه راه برای شیر بودن وجود داره؟ من که فکر نمیکنم. شما چطور؟