داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

روز نه گفتن من!

توضیح مختصر

از لحظه ای که بلا از خواب بیدار میشه، روزش خراب میشه و تا آخر روز مدام میگه نه!

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

hi welcome to dream company today I will be reading to you my no no no day by Rebecca Patterson

my nonono day

yesterday I woke up and Bob was crawling around my room licking my jewelry so I shouted get out of my room and that was the start of my nonono day.

then I came downstairs and I saw that egg. I cried and cried and said I can’t eat that and mommy said you could eat it last week look at Bob eating his mashed banana.

after the terrible egg I didn’t like my shoes either. so I took them off all by myself, shouting, no shoes!

and then we had to go shopping and mommy said, “please stop wriggling Bella.” but I couldn’t stop wriggling and in the end I shouted, get me out! mommy said you will give Bob an earache and you are giving me a headache.

and Bob poked me and said, ear!

at lunchtime Sasha and her mommy came to play and to have some peanut butter and grapes and a cookie. But my cookie broke!

then I couldn’t play nicely and I kept saying, no you can’t be princesses. And in the end Sasha and her mommy went home.

In the afternoon it was my ballet lesson. I said ballet is too itchy! But I was very loud and mrs. Clark stop playing the piano and Miss Louisa said, “dear oh dear perhaps you should sit in the corner then.”

On the way home we met a lady who lives next door and she said that Bob was the sweetest thing she’d seen all day. And then she said “and how is Bella?” I was a long way behind so I had to shout, I have a hurting foot! And mommy said could I keep my voice down and could I please stop lying on the sidewalk.

Then it was time for my supper and my bath. But those peas were too hot! And our bath was too cold! And I was too wet! And it was too minty!

After that I rolled and rolled and said no bed no no no no bed no no! and mommy said “well I think someone needs to go to bed. But I rolled all over my room and then I rolled into Bob’s room. And I said, Bed is for babies! and then I yawned a little yawn.

Then I crawled into my room and mommy said who wants a story?

and I said nobody!

But she came into my room anyway and we cuddled up and had my best story about fairies and cake. whoa yawn.

I yawned again and I said very quietly, “today was a very bad day, mommy. sorry. And she kissed me good night and said I know we all have those days sometimes, but perhaps you will be more cheerful tomorrow! and I was I was I was cheerful all day long!

ترجمه‌ی درس

دیروز، وقتی بیدار شدم باب داشت توی اتاقم چهار دست و پا راه می رفت و زیورآلاتم رو لیس می زد. پس منم داد زدم، از اتاق من برو بیرون. اینطوری بود که روز نه گفتنم شروع شد.

بعد، اومدم طبقه پایین و اون تخم مرغ رو دیدم! پس کلی گریه کردم و گفتم من نمیتونم اون رو بخورم! مامان هم گفت، هفته ی پیش که تونستی بخوریش. ببین باب چطوری پوره ی موزش رو میخوره.

بعد از اون تخم مرغ مزخرف، دیدم از کفشام هم خوشم نمیاد. پس خودم تنهایی درشون آوردم و داد زدم، کفش نمیپوشم!

بعد مجبور شدیم بریم خرید و مامان گفت، اینقدر تکون تکون نخور، بلا. اما من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مدام تکون میخوردم و آخرش داد زدم، من رو بیار بیرون! مامان گفت الآن باعث میشی باب گوش درد بگیره، منم از دستت سردرد گرفتم. باب هم با انگشت زدم بهم و گفت گوش!

موقع نهار، ساشا و مامانش اومدن که بازی کنیم و کره بادوم زمینی و انگور و بیسکویت بخوریم، اما بیسکویت من خرد شد! بعد نتونستم توی بازی خوش اخلاق باشم و مدام می گفتم، نه، نمیشه شما پرنسس باشین! آخر سر، ساشا و مامانش رفتن خونه.

عصر، کلاس باله داشتم. من گفتم باله باعث میشه خارش بگیرم. اما صدام یه خرده بلند بود و خانوم کلارک پیانو زدنش رو قطع کرد و خانوم لوئیزا گفت، که اینطور، پس شاید بهتر باشه بشینی یه گوشه.

تو راه خونه، همسایه ی بغلی مون رو دیدیم و اون گفت باب نازترین چیزیه که از صبح دیده، بعد گفت، بلا چطوره؟ من خیلی عقب مونده بودم، پس مجبور شدم داد بزنم، پام درد میکنه! مامان هم گفت میشه صدامو بیارم پایین و روی پیاده رو دراز نکشم؟

بعد وقت شام و حموم رسید، اما نخود سبز ها زیادی داغ بودن! حموم مون هم زیادی سرد بود! منم زیادی خیس بودم! اونم زیادی طعم نعناع می داد!

بعد از اون، هی غلت و واغلت زدم و گفتم تخت نمیخوام! نه! نه! نه، من تخت نمیخوام! نه! نه! مامان هم گفت، خب به نظرم یه نفر اینجاست که باید بره توی تختش. اما من کف اتاقم غلت و واغلت زدم و بعد غلت و واغلت زنان رفتم توی اتاق باب و گفتم تخت مال بچه هاست! بعد یه خمیازه ی کوچولو کشیدم. بعد چهار دست و پا اومدم توی اتاقم و مامان گفت، کی میخواد براش قصه بگم؟ منم گفتم، هیچکس!

اما اون به هر حال اومد توی اتاقم و همدیگه رو بغل کردیم و بهترین داستانی که درباره ی پری ها و کیک شنیده بودم رو برام گفت. دوباره خمیازه کشیدم و خیلی آروم گفتم… امروز خیلی روز بدی بود، مامان جون. ببخشید. اونم برای شب بخیر بوسم کرد… و گفت میدونم، هر کسی یه موقعی از این روزا داره. اما شاید فردا سر حال تر باشی.

و… بودم! بودم! کل روز… سر حال بودم!