داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

جزیره ی لاک پشتی

توضیح مختصر

قهرمان قصه مون افتخار میکنه که جثه اش اندازه ی یه جزیره بزرگه. اما اون احساس تنهایی هم میکنه، چون اقیانوس از اون هم بزرگتره.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Turtle Island

I’m a giant turtle, and I’m as big as an island. But the ocean is even bigger, and sometimes I get lonely.

So imagine my surprise when one day… I had visitors! They were shipwrecked, which was bad, but I could fish, which was good!

And do you know what? Owl could knit, bear could build, frog could cook, and cat could draw. We all worked well together. Suddenly things were happening. And the sea didn’t seem so big anymore. Until … “We miss our families.” frog said one day. I didn’t understand. Wasn’t I their family? “We have to go home.” bear added. But wasn’t I their home?

Bear built a ship. Owl knit a sail. Frog packed some food, and cat… Cat gave me a hug. And they sailed away.

I was alone again. I couldn’t stop thinking about my friends. I tried to stay busy. But things weren’t the same. I thought I would be alone forever.

So imagine my surprise when one day… I saw a boat! And who was in it? My friends! And they had brought something very special. They had brought all of their friends, and their families too!

This is how Turtle Island started, and how we continue to grow.

ترجمه‌ی درس

جزیره ی لاک پشتی

من یه لاکپشت غول پیکرم، و جثه ام اندازه ی یه جزیره بزرگه. اما اقیانوس از من هم بزرگتره، و بعضی اوقات احساس تنهایی میکنم.

پس تصور کنین که چقدر غافلگیرم شدم وقتی یه روز… برام مهمون اومد! کشتی اونها شکسته بود، که اتفاق بدی بود، اما من میتونستم ماهی بگیرم، که اتفاق خوبی بود!

و میدونین چیه؟ جغد میتونست بافتنی ببافه، خرس میتونست خونه بسازه، قورباغه میتونست آشپزی کنه، گربه هم میتونست نقاشی کنه. همه مون با هم همکاری می کردیم. یه مرتبه یه اتفاقاتی افتاد. و دریا دیگه اونقدر بزرگ به نظر نمی رسید. تا اینکه…

یه روز قورباغه گفت: ما دلمون برای خونواده هامون تنگ شده. من درک نمی کردم. مگه من خونواده شون نبودم؟ خرس اضافه کرد: باید بریم خونه. ولی آخه مگه من خونه شون نبودم؟ خرس یه کشتی ساخت. جغد یه بادبان بافت. قورباغه یه خرده خوراکی جمع کرد، و گربه… گربه من رو بغل کرد. بعد سوار کشتی شدن و رفتن.

من دوباره تنها شدم. مدام به دوستام فکر می کردم. سعی کردم سر خودم رو گرم کنم. اما وضع دیگه مثل قبل نبود. فکر می کردم تا ابد تنها می مونم.

پس تصور کنین چقدر غافلگیر شدم وقتی که یه روز… یه قایق دیدم! و کیا سوارش بودن؟ دوستام! و یه چیز خیلی عزیز رو هم همراه خودشون آورده بودن. اونها تمام دوستاشون رو آورده بودن، همینطور خونواده هاشون رو!

اینطوری بود که جزیره ی لاک پشتی به وجود اومد، و همینجوریه که روبروز تعدادمون بیشتر میشه.