دایناسوری که نمیدونست منقرض شده!
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی اول / درس: دایناسوری که نمیدونست منقرض شده!سرفصل های مهم
دایناسوری که نمیدونست منقرض شده!
توضیح مختصر
همه ی مردم شهر ادوینا رو دوست دارن به جز یه پسر کوچولو که مصممه به همه و به خود ادوینا ثابت کنه که دایناسورها منقرض شدن.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Dinosaur Who Didn’t Know She Was Extinct
Everyone in town knew Edwina. She was the dinosaur who played with the neighborhood kids. She was the dinosaur who did favors for everyone who asked. Edwina helped little old ladies cross the street. And she baked chocolate chip cookies for everyone.
Everybody loved Edwina… except Reginald Von Hoobie-Doobie. Reginald knew just about everything about just about everything. He liked to give reports in class about all the things he knew. Today he was going to talk about “things that are extinct”, specifically dinosaurs. “Dinosaurs totally extinct” a report by Reginald Von Hoobie-Doobie.
But as soon as Reginald started, Beth McFeeder asked, “What about Edwina? She is a dinosaur.” Then Tommy Britcher said, “Yeah, Edwina can’t be extinct. She bakes chocolate chip cookies for us!” And then Miss. Mink added: “Maybe Edwina is baking chocolate chip cookies right now!” Before He knew it, everyone except Reginald was outside, eating cookies.
No one listens to me with that dinosaur around! thought Reginald. Well, tomorrow I’ll prove to the whole town that dinosaurs really are extinct! and -POOF! Edwina will disappear.
The next morning Reginald handed out fliers that made excellent arguments about how extinct dinosaurs are. They also made excellent hats. When flyers didn’t work, Reginald tried protesting. This is not happening. When protesting didn’t work he tried everything he could think of. But no one listened.
Finally Reginald broke down and cried. “Boohoo!” He sobbed “Why won’t anyone listen to me?” “I’ll listen to you,” said a voice from behind him.
Reginald took Edwina to his classroom. Inside, Edwina listened as Reginald told her the truth about dinosaurs. He was persuasive. He was expressive. He was loud. He was very convincing. Edwina was shocked.
When he was done, Reginald felt fantastic! No one had ever listened to him so well for so long. Everything Reginald had said made sense. There was no doubt about it in Edwina’s mind: She knew she was extinct. She just didn’t care. And, by then… neither did Reginald Von Hoobie-Doobie.
ترجمهی درس
دایناسوری که نمیدونست منقرض شده!
همه توی شهر ادوینا رو میشناختن. اون همون دایناسوری بود که با بچه های محل بازی میکرد. همون دایناسوری بود که به هرکس که میخواست کمک می کرد. ادوینا به پیرزن های کوچولو کمک میکرد از خیابون رد بشن. و برای همه شیرینی خرده شکلاتی درست می کرد. همه ادوینا رو دوست داشتن… به جز رجینالد وان هوبی دوبی.
رجینالد تقریباً همه چیزو درباره ی تقریباً همه چیز میدونست. اون دوست داشت درباره ی تمام چیزایی که میدونست سر کلاس گزارش بده. امروز میخواست درباره ی “چیزایی که منقرض شدن”، بخصوص دایناسورها، حرف بزنه. “دایناسورها کاملاً منقرض شدن”، گزارشی از رجینالد وان هوبی دوبی.
اما همین که رجینالد شروع کرد، بث مک فیدر پرسید: پس ادوینا چی؟ اونم یه دایناسوره. بعد تامی بریچر گفت: آره، نمیشه که ادوینا منقرض شده باشه. اون برامون شیرینی خرده شکلاتی درست میکنه! بعد خانوم مینک اضافه کرد: شاید ادوینا الآن هم در حال پختن شیرینی خرده شکلاتی باشه! قبل از اینکه رجینالد چشم به هم بذاره، همه به جز اون رفته بودن بیرون و داشتن شیرینی میخوردن.
رجینالد با خودش فکر کرد: تا اون دایناسور اینجاست هیچکس به حرف من گوش نمیده. خب، فردا به کل شهر ثابت میکنم که دایناسورها واقعاً منقرض شدن! بعد هم پوف، ادوینا غیب میشه.
صبح روز بعد رجینالد برگه هایی رو پخش کرد که استدلال های خیلی خوبی درباره ی منقرض شدن دایناسورها توشون اومده بود. البته میشد باهاشون کلاه های خیلی خوبی هم ساخت. وقتی برگه ها نتیجه ندادن، رجینالد تظاهرات کردن رو امتحان کرد. “این امکان نداره!” وقتی تظاهرات کردن نتیجه نداد، هر کاری رو به ذهنش می رسید امتحان کرد. اما هیچکس گوش نمی داد.
آخر سر رجینالد روحیه اش رو از دست داد و زد زیر گریه. اون هق هق کنان گفت: چرا هیچکس به حرفای من گوش نمیده؟ یه صدایی از پشت سرش گفت: من به حرفات گوش میدم.
رجینالد ادوینا رو برد توی کلاسشون. توی کلاس، رجینالد حقیقت رو درباره ی دایناسورها به ادوینا گفت و اونهم گوش می کرد. حرفاش متقاعد کننده بود. حرفاش گویا بود. حرفاش رسا بود. حرفاش خیلی قانع کننده بود. ادوینا شوکه شده بود.
وقتی رجینالد حرفاش تموم شد، حال معرکه ای داشت! خیلی وقت بود که هیچکس اینقدر خوب به حرفاش گوش نداده بود. تمام حرفای رجینالد با عقل جور درمیومدن. ادوینا توی ذهنش هیچ شکی نداشت: اون میدونست که منقرض شده. فقط براش اهمیتی نداشت. و اونموقع دیگه… برای رجینالد وان هوبی دوبی هم اهمیتی نداشت.