داستان پیتر خرگوشه
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی اول / درس: داستان پیتر خرگوشهسرفصل های مهم
داستان پیتر خرگوشه
توضیح مختصر
این داستان ماجراهای پیتر رو روایت میکنه که یه خرگوش شیطون و حرف گوش نکنه.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Tale of Peter Rabbit
Once upon a time there were four little Rabbits, and their names were–Flopsy, Mopsy, Cottontail, and Peter. They lived with their Mother in a sand-bank, underneath the root of a very big fir tree.
“Now, my dears,” said old Mrs. Rabbit one morning, “you may go into the fields or down the lane, but don’t go into Mr. McGregor’s garden: your Father had an accident there; he was put in a pie by Mrs. McGregor.” “Now run along, and don’t get into mischief. I am going out.”
Then old Mrs. Rabbit took a basket and her umbrella, and went through the wood to the baker’s. She bought a loaf of brown bread and five currant buns. Flopsy, Mopsy, and Cottontail, who were good little bunnies, went down the lane to gather blackberries; But Peter, who was very naughty, ran straight away to Mr. McGregor’s garden and squeezed under the gate!
First he ate some lettuces and some French beans; and then he ate some radishes; and then, feeling rather sick, he went to look for some parsley. But round the end of a cucumber frame, whom should he meet but Mr. McGregor! Mr. McGregor was on his hands and knees planting out young cabbages, but he jumped up and ran after Peter, waving a rake and calling out, “Stop thief!”
Peter was most dreadfully frightened; he rushed all over the garden, for he had forgotten the way back to the gate. He lost one of his shoes among the cabbages, and the other shoe amongst the potatoes. After losing them, he ran on four legs and went faster, so that I think he might have got away altogether if he had not unfortunately run into a gooseberry net, and got caught by the large buttons on his jacket. It was a blue jacket with brass buttons, quite new.
Peter gave himself up for lost, and shed big tears; but his sobs were overheard by some friendly sparrows, who flew to him in great excitement, and implored him to exert himself. Mr. McGregor came up with a sieve, which he intended to pop upon the top of Peter; but Peter wriggled out just in time, leaving his jacket behind him.
And rushed into the tool shed, and jumped into a can. It would have been a beautiful thing to hide in, if it had not had so much water in it. Mr. McGregor was quite sure that Peter was somewhere in the tool shed, perhaps hidden beneath a flower-pot. He began to turn them over carefully, looking under each.
Presently, Peter sneezed–“Kertyschoo!” Mr. McGregor was after him in no time, and tried to put his foot upon Peter, who jumped out of a window, upsetting three plants. The window was too small for Mr. McGregor, and he was tired of running after Peter. He went back to his work.
Peter sat down to rest; he was out of breath and trembling with fright, and he had not the least idea which way to go. Also he was very damp with sitting in that can.
After a time he began to wander about, going lippity–lippity–not very fast, and looking all around. He found a door in a wall; but it was locked, and there was no room for a fat little rabbit to squeeze underneath. An old mouse was running in and out over the stone doorstep, carrying peas and beans to her family in the wood. Peter asked her the way to the gate, but she had such a large pea in her mouth that she could not answer. She only shook her head at him. Peter began to cry.
Then he tried to find his way straight across the garden, but he became more and more puzzled. Presently, he came to a pond where Mr. McGregor filled his water-cans. A white cat was staring at some gold-fish; she sat very, very still, but now and then the tip of her tail twitched as if it were alive. Peter thought it best to go away without speaking to her; he had heard about cats from his cousin, little Benjamin Bunny. He went back towards the tool shed, but suddenly, quite close to him, he heard the noise of a hoe–scr-r-ritch, scratch, scratch, scritch. Peter scuttered underneath the bushes. But presently, as nothing happened, he came out, and climbed upon a wheelbarrow, and peeped over. The first thing he saw was Mr.McGregor hoeing onions. His back was turned towards Peter, and beyond him was the gate!
Peter got down very quietly off the wheelbarrow, and started running as fast as he could go, along a straight walk behind some black-currant bushes. Mr. McGregor caught sight of him at the corner, but Peter did not care. He slipped underneath the gate, and was safe at last in the wood outside the garden. Mr. McGregor hung up the little jacket and the shoes for a scare-crow to frighten the blackbirds.
Peter never stopped running or looked behind him till he got home to the big fir tree. He was so tired that he flopped down upon the nice soft sand on the floor of the rabbit-hole, and shut his eyes. His mother was busy cooking; she wondered what he had done with his clothes. It was the second little jacket and pair of shoes that Peter had lost in a fortnight!
I am sorry to say that Peter was not very well during the evening. His mother put him to bed, and made some chamomile tea; and she gave a dose of it to Peter! “One table-spoonful to be taken at bed-time.” But Flopsy, Mopsy, and Cottontail had bread and milk and blackberries, for supper.
ترجمهی درس
داستان پیتر خرگوشه
روزی روزگاری چهار تا خرگوش بودن به اسم های فلاپسی، ماپسی، دم پنبه ای و پیتر. اونها همراه مادرشون توی یه ریگ تپه زیر ریشه ی یه درخت صنوبر خیلی بزرگ زندگی می کردن.
یه روز صبح خانوم خرگوشه گفت: گوش کنین، عزیزای من، توی کشتزارها یا توی راه باریکه میتونین برین، اما وارد باغ آقای مک گرگور نشین. اونجا اتفاق بدی برای پدرتون افتاد. آقای مک گرگور با گوشتش پای درست کرد. حالا راه بفتین و شیطونی هم نکنین. من دارم میرم بیرون.
بعد خانوم خرگوشه یه سبد و چترش رو برداشت و از لای درخت های جنگل رفت نونوایی. اون یه قرص نون قهوه ای خرید و پنج تا نون کشمشی. فلاپسی، ماپسی و دم پنبه ای، که بچه خرگوش های حرف گوش کنی بودن، رفتن توی راه باریکه تا شاهتوت جمع کنن. اما پیتر که خیلی شیطون بود، یه راست رفت باغ آقای مک گرگور و به زور خودش رو از زیر در کشوند توی باغ!
پیتر اول یه خرده کاهو و چند تا لوبیا سبز خورد. بعد چند تا تربچه خورد و بعد، در حالیکه حالش نسبتاً بد بود، رفت دنبال جعفری بگرده. اما اونطرف یه کرت خیار کسی رو ندید جز آقای مک گرگور! آقای مگ گرگور چهار دست و پا روی زمین نشسته بود و داشت کلم های کوچولو رو توی خاک می کاشت، اما از جاش پرید و دنبال پیتر دوید و همزمان یه شن کش رو توی هوا تکون می داد و داد می زد: وایسا دزد!
پیتر حسابی ترسیده بود و دور باغ می دوید چون راه برگشت به سمت در رو گم کرده بود. یکی از کفش هاش لای کلم ها گم شد و اون یکی هم لای سیب زمینی ها. حالا که کفش هاش رو گم کرده بود، چهار دست و پا می دوید و سرعتش بیشتر شد. برای همین فکر می کنم اگه از بخت بد به یه بوته ی انگور فرنگی برنمیخورد و دکمه های بزرگ ژاکتش لای بوته ها گیر نمی کرد، میتونست به سلامت فرار کنه. ژاکتش آبی رنگ و نو بود و دکمه های برنجی داشت.
پیتر فکر می کرد گم شده و امیدش رو از دست داده بود و دونه های اشک بزرگ روی گونه هاش می ریخت. اما چند تا گنجشک مهربون صدای هق هقش رو شنیدن و با هیجان زیاد به سمتش پرواز کردن و ازش خواهش کردن که دست از تلاش برنداره. آقای مک گرگور با یه توری از راه رسید و میخواست اون رو بندازه روی سر پیتر. اما پیتر درست به موقع یه تکونی به خودش داد و در رفت و ژاکتش رو هم همونجا جا گذاشت.
پیتر با عجله دوید توی انبار پرید و رفت توی یه آبپاش که اگه اونقدر آب توش نبود برای پنهون شدن جای مناسبی بود. آقای مک گرگور کاملاً مطمئن بود که پیتر یه جایی توی انباره و مثلاً شاید زیر یه گلدون قایم شده. پس خیلی با دقت شروع کرد به برگردوندن گلدون ها و زیر هر کدوم رو نگاه می کرد. کمی بعد پیتر یه عطسه کرد. آچو! چیزی نگذشت که آقای مک گرگور افتاد دنبالش و سعی کرد با پاش پیتر رو لگد کنه. پیتر هم همزمان از یه پنجره پرید بیرون و سر راه سه تا گلدون رو هم واژگون کرد. پنجره برای آقای مک گرگور خیلی کوچیک بود و اونهم از دویدن دنبال پیتر خسته شده بود، پس برگشت سر کارش.
پیتر نشست که استراحت کنه. نفسش بند اومده بود و از ترس می لرزید و اصلاً نمیدونست باید کدوم طرفی بره. علاوه براین به خاطر نشستن توی آبپاش حسابی خیس شده بود.
بعد از مدتی پیتر شروع کرد به پرسه زدن و دلی دلی کنان و آهسته پیش می رفت. به یه در توی دیوار برخورد، اما در قفل بود و زیرش جایی نبود تا یه خرگوش کوچولوی چاق و چله خودش رو از اونجا رد کنه. یه موش کوچولو از روی پله ی سنگی جلوی در می رفت تو و بیرون میومد و برای خونواده اش که توی جنگل بودن نخود و لوبیا می برد. پیتر راه در باغ رو از موش پرسید، اما نخودی که توی دهن موش بود اونقدر بزرگ بود که نتونست جواب پیتر رو بده. فقط براش سر تکون داد. پیتر هم زد زیر گریه.
بعد سعی کرد راه خودش رو تا اون سر باغ پیدا کنه، اما دائم گیج و گیج تر میشد. کمی بعد به حوضی رسید که آقای مک گرگور آبپاش هاش رو اونجا پر می کرد. یه گربه ی سفید به یه ماهی قرمز زل زده بود و کاملاً بی حرکت نشسته بود اما هر از گاهی نوک دمش طوری تند تند تکون میخورد که انگار زنده بود. پیتر فکر کرد که بهتره بدون اینکه با گربه حرفی بزنه از اونجا دور بشه. درباره ی گربه ها از پسرعموش بنجامین خرگوشه شنیده بود. پیتر برگشت سمت انبار، اما یه مرتبه، درست نزدیک خودش صدای بیل زدن شنید، قیژ، قیژ، قرچ، قرچ. پیتر با عجله دوید زیر بوته ها. اما کمی بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، اومد بیرون و رفت بالای یه فرقون و شروع کرد به تماشای اطراف. اولین چیزی که دید آقای مک گرگور بود که با بیل پیازها رو از زیر خاک درمیاورد. پشتش سمت پیتر بود و در باغ هم اونطرفش قرار داشت!
پیتر خیلی آروم از فرقون اومد پایین و با نهایت سرعت از راهی که از پشت چند تا بوته ی انگور فرنگی سیاه می گذشت دوید. آقای مک گرگور پیتر رو اون گوشه دید، اما پیتر اهمیتی نمی داد. پیتر از زیر در بیرون رفت و بالأخره بیرون باغ توی جنگل جای امنی پیدا کرد. آقای مک گرگور ژاکت کوچولو و کفش های پیتر رو تن یه مترسک کرد تا توکاها رو فراری بده.
پیتر تا قبل از اینکه به خونه شون زیر درخت صنوبر بزرگ برسه نه دست از دویدن برداشت و نه پشت سرش رو نگاه کرد. اونقدر خسته بود که خودش رو با بیحالی انداخت کف زمین شنی نرم لونه ی خرگوش و چشماش رو بست. مادرش سرگرم آشپزی بود و مونده بود پیتر چه بلایی سر لباس هاش آورده. این دومین ژاکت و کفشی بود که پیتر توی این دو هفته گم می کرد!
متأسفانه اون شب حال پیتر زیاد خوب نبود. مادرش پیتر رو توی تخت خوابوند و کمی چای بابونه درست کرد و یه مقدار از اون چای به پیتر داد و گفت: یه قاشق غذاخوری موقع خواب. اما فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای شام نون و شیر و شاهتوت خوردن.