داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

آشنایی هامپتی دامپتی و شلگا

توضیح مختصر

هامپتی دامپتی کوچولو میخواد با دختر تازه وارد شهر، شلگا، دوست بشه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Humpty Dumpty Meets Shellga

It was the first day of the New Year, and as usual Humpty Dumpty was running late. As he ran panting down the path, the school bell began to ring. He turned to take a shortcut but he tripped, and took a bumpy roll down a hill instead.

When Humpty Dumpty finally made it to school, he was too busy seeing stars to notice that Mrs. Yoke had already introduced the new kid in town.

During spelling, he felt a gentle tap on his shoulder. He turned around in his desk to see who tapped him. He found a lovely brown-eyed girl.

“Hi, do you have a pencil that I could borrow?” the new girl said with a smile. “I didn’t have time to get any yesterday, because I was unpacking.”

”Um- um- okay,” Humpty Dumpty answered, but before Humpty Dumpty could say any more, Sunny Side Down interrupted. “Girls can’t talk to boys. Do you want people to make fun of you?” she warned the new girl, who slid down in her seat, embarrassed.

At recess, Humpty Dumpty talked to his best friend Eggden. “I really want to make friends with the new girl,” he said. “You can’t get to know her, or be her friend, if you don’t talk to her. The sooner, the better.” Eggden advised as he adjusted his glasses. On Eggden’s advice, Humpty Dumpty nervously crossed the playground, to where the new girl was jumping rope with Sunny Side twins.

“Yuck! Some boy is coming this way. Let’s leave, before he gives us his boy germs.” said Sunny Side Down. “That’s okay, we’ve already got our cootie shots,” joked her sister, Sunny Side Up. The new girl looked at Humpty Dumpty with a bashful smile. “That’s not nice to say,” she commented to Sunny Side twins, in a low voice.

Ignoring the new girl, Sunny Side Down said, “Let’s go over by the monkey bars, where it’s safe.” She dropped her end of the jump rope and walked away. Her sister followed her. The new girl stood a moment, staring at Humpty Dumpty. “Aren’t you coming?” Sunny Side Up called back to the new girl. Then the new girl left too.

Humpty Dumpty was hard-boiled with embarrassment. Back in class, Mrs. Yoke was handing out the spelling papers they had done before recess. Eggden held up his A+ with pride. The Sunny Side twins both got B’s. When Humpty Dumpty received his paper, an F sadly greeted him.

”Oh No,” Humpty Dumpty said to himself, “I gave my only pencil to the new girl, before I finished my work.” Feeling sorry for his friend, Eggden loaned Humpty Dumpty his special blue and green pencil, that changed colors when it moved. Although, Humpty Dumpty still felt bad. The rest of class ticked by slowly. Humpty Dumpty just wished that the day were over.

After school, Humpty Dumpty and Eggden walked home down the old country road. Along the way, they came across a rusty old tin can. Eggden kicked it to Humpty Dumpty, and accidentally hit him in the head. Humpty Dumpty, sulking, kicked it back. Before long, the two were laughing and playing, kicking the can all the way home.

When Humpty Dumpty reached his nest-shaped house, to his surprise, the new girl was waiting at his front door. “Hi, I believe this is yours,” she said, holding out Humpty Dumpty’s pencil. “I’m Shellga.” “Hi- um- I’m- um- Humpty Dumpty,” he responded in a low nervous voice. “I have to go now, but maybe we can walk to school together, tomorrow,” Shellga said. Humpty Dumpty agreed.

Humpty Dumpty was so excited about meeting his new friend, he ran in to tell his grandpa. Grandpa Dumpty chuckled warmly, “you’ve got your first case of puppy love,” he said. “Puppy love?” Humpty Dumpty asked. “Don’t give it too much thought, kiddo,” his grandpa told him.

The next morning, Humpty Dumpty waited an hour for Shellga. Finally his grandpa came out and told him, “if you don’t leave for school, you will be late again.”

Upset, Humpty Dumpty went down the road. He wasn’t paying attention and his book bag caught on a dangling tree branch, spilling out all of his stuff. As he picked it up, he realized that he had forgotten to grab his paper.

Humpty Dumpty ran to the store. Just as he was going to go in, someone opened the door, hitting him with it. He fell to the ground. Rushing to his feet, he handed his money to Mr. Joe, the clerk, “Paper, please,” he blurted out between deep breathes. As Mr. Joe turned around to get the paper; Humpty Dumpty felt a tap on his shoulder. It was Shellga. “Sorry, I was late,” she said, looking at the floor. “I had to buy some pencils.” Just then, the Sunny Side twins rounded the corner. “Shellga, hurry, get away from him, before someone sees you.” Sunny Side Down ordered. “You can walk with us,” Sunny Side Up added.

Shellga start to go with them. Humpty Dumpty was sure that she was going to leave him standing again, but she stopped and said, “I think I will walk with Humpty Dumpty.” Humpty Dumpty smiled and the Sunny Side Down stormed off mad. “Don’t listen to her, we’ll see you at school, okay,” Sunny Side Up assured Shellga.

After getting his paper, Humpty Dumpty and Shellga walk to school together.

ترجمه‌ی درس

آشنایی هامپتی دامپتی و شلگا

روز اول سال جدید بود و طبق معمول هامپتی دامپتی دیرش شده بود. همینطور که نفس نفس زنان راه مدرسه رو می دوید، زنگ مدرسه به صدا در اومد. هامپتی دامپتی پیچید تا از یه میونبر بره اما سکندری خورد و به جاش از یه تپه قل خورد پایین.

وقتی هامپتی دامپتی بالأخره به مدرسه رسید، سرش اونقدر گیج می رفت که متوجه نشد خانم یوک دختر تازه وارد رو معرفی کرده.

موقع امتحان هجی کردن، یه نفر آروم زد روی شونه اش. هامپتی دامپتی برگشت تا ببینه چه کسی روی شونه اش زده و یه دختر چشم قهوه ای زیبا رو دید.

دختر تازه وارد با لبخند گفت: سلام، یه مداد داری بهم امانت بدی؟ دیروز وقت نکردم مداد بخرم، آخه داشتم وسایلم رو باز می کردم.

هامپتی دامپتی جواب داد: آم، آم، باشه. اما قبل از اینکه بتونه حرف دیگه ای بزنه، سانی ساید داون پرید وسط حرفشون و به دختر تازه وارد هشدار داد: دخترا نباید با پسرا حرف بزنن. میخوای بقیه مسخره ات کنن؟ دختر تازه وارد هم خجالت زده سر خورد توی صندلیش.

موقع زنگ تفریح، هامپتی دامپتی با دوست صمیمیش اگدن صحبت کرد و گفت: خیلی دلم میخواد با دختر تازه وارد دوست بشم. اگدن در حالیکه عینکش رو تنظیم می کرد هامپتی دامپتی رو اینطور نصیحت کرد: اگه باهاش حرف نزنی، نمیتونی باهاش آشنا بشی یا دوستش بشی. هرچی زودتر، بهتر. به توصیه ی اگدن، هامپتی دامپتی با اضطراب رفت اونطرف زمین بازی، به جایی که دختر تازه وارد داشت با دوقلوهای سانی ساید طناب می زد.

سانی ساید داون گفت: اه! یه پسره داره میاد اینطرفی. بیاین تا میکروب های پسرونه اش رو بهمون منتقل نکرده از اینجا بریم. خواهرش سانی ساید آپ با شوخی گفت: اشکالی نداره، ما قبلاً واکسن شپش زدیم. دختر تازه وارد با یه لبخند محجوبانه به هامپتی دامپتی نگاه کرد و آروم به دوقلوهای سانی ساید گفت: خوب نیست که همچین حرفایی می زنین.

سانی ساید داون بی توجه به دختر تازه وارد گفت: بریم سمت میله های بارفیکس که امنه. سانی ساید داون سر طناب رو ول کرد و دور شد. خواهرش هم دنبالش رفت. دختر تازه وارد یه لحظه ایستاد و به هامپتی دامپتی زل زد. سانی ساید آپ دختر تازه وارد رو صدا زد و گفت: تو نمیای؟ بعد دختر تازه وارد هم رفت.

هامپتی دامپتی به شدت خجالت زده شده بود. توی کلاس، خانم یوک داشت برگه های امتحان هجی کردن رو که قبل از کلاس برگزار شده بود پخش می کرد. اگدن با غرور برگه ی اِی مثبتش رو بالا گرفت. دوقلوهای سانی ساید هر دو بی گرفتن. وقتی هامپتی دامپتی برگه اش رو گرفت متأسفانه با یه اف مواجه شد.

هامپتی دامپتی با خودش گفت: وای نه، قبل از اینکه کارم تموم بشه تنها مدادم رو دادم به دختر تازه وارد. اگدن که دلش برای دوستش می سوخت، مداد مخصوص آبی و سبزش رو که وقتی تکون میخورد رنگش عوض میشد، به هامپتی دامپتی قرض داد. با اینحال، هامپتی دامپتی هنوز هم ناراحت بود. بقیه ی کلاس خیلی کند گذشت. هامپتی دامپتی آرزو می کرد که اون روز زودتر تموم بشه.

بعد از مدرسه، هامپتی دامپتی و اگدن از راه روستایی قدیمی به سمت خونه رفتن. توی راه، به یه قوطی حلبی کهنه و زنگ زده برخوردن. اگدن قوطی رو به سمت هامپتی دامپتی شوت کرد و قوطی هم اتفاقی خورد توی سر هامپتی دامپتی. هامپتی دامپتی با کج خلقی قوطی رو به سمت اگدن شوت کرد. چیزی نگذشت که دوتاشون می خندیدن و بازی می کردن و کل راه خونه قوطی رو شوت می کردن.

وقتی هامپتی دامپتی به خونه اش که شکل لونه ی پرنده بود رسید، در کمال تعجب دید که دختر تازه وارد دم در خونه منتظره. دختر تازه وارد در حالیکه مداد هامپتی دامپتی رو به سمتش گرفته بود گفت: سلام، فکر می کنم این مال تو باشه. من شلگا هستم. هامپتی دامپتی با صدایی عصبی و آروم گفت: سلام، آم، من، آم، هامپتی دامپتی هستم. شلگا گفت: الآن باید برم، اما شاید بتونیم فردا با هم بریم مدرسه. هامپتی دامپتی موافقت کرد.

هامپتی دامپتی اونقدر از آشنایی با دوست جدیدش هیجان زده بود که دوید توی خونه تا موضوع رو به بابابزرگش بگه. بابابزرگ دامپتی لبخند گرمی زد و گفت: اولین عشق دوره ی نوجوونیت رو تجربه کردی. هامپتی دامپتی پرسید: عشق دوره ی نوجوونی؟ بابابزرگش بهش گفت: زیادی بهش فکر نکن، پسرم.

صبح روز بعد، هامپتی دامپتی یه ساعت منتظر شلگا موند. بالأخره بابا بزرگش اومد بیرون و بهش گفت: اگه راه نیفتی بری مدرسه، دوباره دیرت میشه.

هامپتی دامپتی که ناراحت بود راه مدرسه رو در پیش گرفت. حواسش به چیزی نبود و کیف کتاب هاش به یه شاخه ی درخت آویزون گیر کرد و تمام وسایلش بیرون ریخت. همینطور که وسایلش رو جمع می کرد، متوجه شد که یادش رفته برگه بخره.

هامپتی دامپتی دوید سمت مغازه. درست موقعی که داشت وارد میشد، یه نفر در رو باز کرد و در رو کوبید به هامپتی دامپتی. هامپتی دامپتی افتاد زمین. در حالیکه با عجله از جا بلند می شد، پولش رو به فروشنده ی مغازه، آقای جو داد و در حالیکه تند تند نفس عمیق می کشید گفت: برگه، لطفاً. همین که آقای جو برگشت تا بره و کاغذ بیاره، یه نفر زد رو شونه ی هامپتی دامپتی. شلگا بود. شلگا در حالیکه به زمین نگاه می کرد گفت: ببخشید دیر کردم. باید میومدم مداد می خریدم.

درست همون موقع، سر و کله ی دوقلوهای سانی ساید پیدا شد. سانی ساید داون با تحکم گفت: شلگا، زود باش، تا کسی ندیدتت ازش فاصله بگیر. سانی ساید آپ اضافه کرد: میتونی همراه ما بیای.

شلگا راه افتاد که با اونها بره. هامپتی دامپتی مطمئن بود که شلگا دوباره قالش میذاره، اما شلگا ایستاد و گفت: فکر کنم با هامپتی دامپتی بیام. هامپتی دامپتی لبخند زد و دوقلوهای سانی ساید با عصبانیت راه افتادن. سانی ساید آپ در حالیکه به شلگا اطمینان می داد گفت: به حرفاش گوش نده، توی مدرسه می بینیمت، خیلی خب؟ بعد از اینکه هامپتی دامپتی برگه اش رو گرفت، همراه شلگا به سمت مدرسه راه افتادن.