داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

وینی

توضیح مختصر

وینی یه خرس کوچولو بود که در خلال جنگ توسط یه سرباز خریداری شد. اون یه دامپزشک بود و می تونست از وینی مراقبت کنه. وینی تمام مدت همراهش بود و سربازهای دیگه هم دوستش داشتن. ولی جنگ بود و ممکن بود زخمی بشه، پس هری یه تصمیم سخت گرفت و اون رو به باغ وحش برد تا اونجا نگهداری بشه. نگهبان های باغ وحش ازش به خوبی مراقبت کردن و اون اونجا خوشحال و مشهور بود.

  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Winnie

when Harry Cole then looked out of the train window he couldn’t believe what he saw. a bear at the station. the train stop would be short but Harry had to get off and see the bear for himself.

Harry hurried on to the platform and sat nearby. “what are you doing here little bear?” the cub climbed into Harry’s lap and licked his chin. “she’s for sale.” said the man holding her leash. “I didn’t see her until I’d shot her mother. I don’t want her. I can’t care for a bear.”

Harry could care for a bear. he was a veterinarian. “how much?” Harry asked. “$20.” the train whistle blew and Harry decided. he paid the man. picked up the cub and carried her to the train.

Harry’s friends asked him a million questions but the captain asked the loudest; “Harry what in the world were you thinking?” “that I had to save her.” the cub rubbed her back against the captain’s leg. the captain patted her head. “I’ll care for her, sir,” Harry said. “I’ll feed her condensed milk. she could stay with me in camp. Winnipeg can be our mascot. “you have already named her?” ask the captain. “yes sir. after all company’s hometown.” “well, Winnipeg,” the captain said. “welcome to the army.”

by the time they reach the military training camp a full party 18 Quebec, Winnipeg had been shortened to Winnie. Harry’s job was caring for horses that would be needed for battle. Winnie’s job was being Harry shadow. while Harry listen to a horse’s heart, Winnie nuzzled its muzzle. if the horse watered sled me Harry cuddled her until she stopped trembling.

Winnie’s favorite game was hide-and-seek biscuits. using her long claws she pulled hidden biscuits from Harry’s pockets. “good girl,” Harry praised when she succeeded.

sometimes Harry went places were Winnie couldn’t. the other soldiers Cubs that. they photograph Winnie. they took of her for walks. but no matter where Winnie went during the day, she slept under Harry’s cot every night.

one morning while Harry tied his boot laces, Winnie grabbed the tent pole. the tent pole shout. “Oh, Winnie no!” Harry shouted. after that Harry let Winnie climb small trees. but he always held her leash so she couldn’t climb too high.

a month past. then the captain received bad news. the war across the Atlantic is getting worse. more soldiers and horses are needed. we must leave Canada and go to England. the ships will be leaving in a few days.

Harry couldn’t leave Winnie. “sir, she must come with us.” dear soldiers agreed. when the horses and soldiers boarded the SS Manitou so did winning. Winnie was a good sailor. Harry wasn’t. he lay seasick in the ship’s hospital. while he was sick Winnie played with the other soldiers but she ran straight to Harry as soon as he was better.

in England Harry, Winnie and the horses traveled to a new military camp. for seven weeks Winnie watched soldiers practice marching. she heard gunshots when they practiced shooting. still every night she slept at the Harry’s cot.

one day the captain said, “the war is even worse. we must go to France and care for horses that get wounded.” on a battlefield, Winnie could be hurt, even killed. Harry didn’t want to leave winning but he couldn’t take her to France. he thought long than hard. finally, Harry contacted the London Zoo. “ Winnie the zoo has a brand new place called the map in terraces, which is built just for bears. zookeepers know exactly how to care for a bear.”

the ride to the zoo was long. Winnie sat on Harry’s lap. she wiggled on the seat, she scratched at the door, Harry was relieved when he and Winnie got at the zoo. a zookeeper escorted Harry and Winnie to the map in terraces. Harry removed Winnie’s collar and leash. she climbed over a rock, she sniffed two brand cubs. she laughed condensed milk when the zookeeper offered it. Harry was satisfied. “Winnie I’ll visit whenever I can. when the war ends we’ll go home to Winnipeg.” Harry hugged Winnie goodbye.

Winnie and the brown Cubs became fast friends but the Himalayan bear she approached wasn’t so friendly. he swatted up Winnie. Winnie ran as far as she could. the zookeepers were worried. but even the grumpy Himalayan bear couldn’t resist Winnie. within a few days they were playing tug of war with a stick.

“we’ve never met a bear as gentle as Winnie.” the zookeeper said. they trusted her so much that they sometimes let children ride on her back. Harry revisited Winnie whenever he could but the war lasted four years. during that time the zookeepers took good care of his bear.

Winnie had many friends. in 1919 just before Harry returned to Winnipeg, he made another hard decision. he decided that Winnie would stay at the London Zoo permanently. harry was sad. but he knew Winnie would be happiest in the home she knew best.

one day when Winnie was eleven years old, a little boy visited her. “Oh bear,” grabbed the boy whose name was Christopher Robin. he hugged Winnie and fed her milk.

the boy’s father of well-known author watched his son laugh and play with the bear. all the way home Christopher Robin talked about Winnie.

at that time Christopher Robin and his Teddy snuggled under the covers. “would you an Edward bear like to hear a story?” asked the boy’s father. “yes,” said Christopher Robin. but Edward had changed his name to Winnie the Pooh.

“once upon a time,” said his father. “a bear named Winnie the Pooh lived in a forest.” more stories followed until one day they grew into a buck. after that the real Winnie became even more famous.

although more people came to see her, Winnie’s everyday life remained normal. the zookeepers treated her kindly. friendly visitors scratched her back and gentle children’s spoon fed her milk. for Winnie this was the best way to care for.

ترجمه‌ی درس

وینی

وقتی هری کول اون موقع ها، از پنجره ی قطار بیرون رو نگاه کرد، نمی تونست چیزی رو که می بینه رو باور کنه. یه خرس تو ایستگاه قطار. توقف قطار کوتاه بود، ولی هری حتماً باید پیاده می شد تا خرس رو با چشم های خودش ببینه.

هری با عجله به روی سکو رفت و نزدیکش نشست. “خرس کوچولو اینجا چیکار می کنی؟” توله خرس به روی زانوی هری رفت و چونه اش رو لیس زد. مردی که قلاده اش رو نگه داشته بود، گفت: “برای فروشه. بعد از اینکه به مادرش تیراندازی کردم، این بچه رو دیدم. نمی خوامش. نمی تونم از خرس مراقبت کنم.”

هری می تونست از یه خرس مراقبت کنه. اون دامپزشک بود. هری پرسید: “چقدر میشه؟” “بیست دلار.” قطار سوت کشید و هری تصمیمش رو گرفت. اون پول مرد رو داد. توله رو برداشت و با خودش به قطار برد.

دوست های هری ازش میلیون ها سوال پرسیدن. ولی کاپیتان با صدای بلند سوال پرسید: “هری، با خودت چه فکری می کنی؟” “اینکه باید از توله مراقبت کنم.” توله پشتش رو به پای کاپیتان مالید. کاپیتان سرش رو نوازش کرد. هری گفت: “من ازش مراقبت می کنم، آقا. با شیر خشک بهش غذا میدم. اون می-تونه با من تو اردو بمونه. وینیپگ خوش یُمنی ما میشه.” کاپیتان پرسید: “اسم هم که روش گذاشتی؟” “بله قربان، بالاخره اسم شهر اردوگاه مونه.” کاپیتان گفت: “خیلی خوب وینیپگ، به ارتش خوش اومدی.”

وقتی که اونها به اردوگاه آموزشی نظامی حزب تمام وقت ۱۸ کِبِک رسیدن، وینیپگ به وینی تبدیل شد. کار هری این بود که از اسب هایی که توی میدان نبرد بهشون نیاز هست، مراقبت کنه. کار وینی این بود که سایه ی هری باشه. وقتی هری به صدای قلب اسب ها گوش میداد، وینی پوزش رو به خاک می مالید. اگه اسب ها موقع آب خوردن سورتمه می کردن، هری وینی رو بغل میکرد تا از لرزه بیفته.

بازی مورد علاقه ی وینی، قایم کردن بیسکویت بود. اون از پنجه های بلندش استفاده می‌کرد تا بیسکویت-هایی که هری توی جیبش قایم کرده بود رو بیرون بکشه. هری وقتی موفق می‌شد به عنوان جایزه بهش می گفت: “دختر خوب!”

بعضی وقت ها هری به جاهایی میرفت که وینی نمی تونست بره. سربازهای دیگه ازش مراقبت می کردن. اونها عکس وینی رو می گرفتن. و اون رو برای قدم زدن به بیرون می بردن. ولی مهم نبود که در طول روز وینی کجاست، هر شب زیر تخت سفری هری می‌خوابید.

یه روز صبح وقتی هری داشت بندهای پوتینش رو می بست، وینی ستون چادر رو گرفت. ستون چادر صدا داد. هری داد زد: “وای وینی، نه!” بعد از اون هری اجازه می‌داد، وینی از درخت های کوتاه بالا بره. ولی همیشه قلاده اش رو نگه میداشت تا نتونه به جاهای خیلی بلندی بره.

یک ماه گذشت. و کاپیتان خبرهای بدی دریافت کرد. جنگ اون سمت اقیانوس اطلس داشت بدتر می شد. سربازها و اسب های بیشتری نیاز داشتن. “ما باید کانادا رو ترک کنیم و به انگلیس بریم. کشتی ها طی چند روز آینده حرکت می کنن.”

هری نمی تونست وینی رو ترک کنه. “آقا، اون هم باید با ما بیاد.” سربازها موافقت کردن. وقتی که سربازها و اسب ها سوار عرشه کشتیِ اس اس شدن، وینی هم سوار شد. وینی دریانورد خوبی بود. ولی هری نه. اون دریا زده شده بود و توی بیمارستان کشتی دراز کشیده بود. در مدتی که اون مریض بود، وینی با سربازهای دیگه بازی کرد. ولی همین که هری حالش بهتر شد، مستقیم دوید پیش هری.

توی انگلیس، هری، وینی و اسب ها به یه اردگاه نظامی دیگه رفتن. به مدت هفت هفته وینی تمرینِ رژه ی سربازها رو تماشا کرد. اون صدای گلوله ی تفنگ ها رو وقتی که سربازها داشتن تمرین تیراندازی می‌کردن رو می شنید. با این وجود هر شب زیر تخت سفری هری می‌خوابید.

یه روز کاپیتان گفت: “جنگ داره بدتر میشه. باید به فرانسه بریم و از اسب هایی که زخمی شدن مراقبت کنیم.” توی زمین نبرد احتمال داشت وینی زخمی بشه یا حتی کشته بشه. هری نمی‌خواست وینی رو ترک کنه، ولی نمی تونست با خودش هم به فرانسه ببره. اون یه مدت طولانی فکر کرد. بالاخره با باغ وحش لندن تماس گرفت. “وینی، باغ وحش یه جای جدیدِ جدید به اسم نقشه ی تراس داره، که فقط برای خرس ها ساخته شده. نگهبان‌های باغ وحش میدونن دقیقاً چطور از خرس مراقبت کنن.”

رانندگی به سمت باغ وحش خیلی طولانی بود. وینی رو زانوی هری نشسته بود. اون روی صندلی تکون میخورد. خودش رو به در می مالید. و وقتی هری و وینی با هم به باغ وحش رسیدن، خیال هری راحت شد. نگهبان باغ وحش هری و وینی رو به سمت نقشه تراس همراهی کرد. هری افسار و قلاده ی وینی رو باز کرد. اون بالای یه تخته سنگ رفت. دو تا توله ی کوچولویِ تازه رو بو کشید. وقتی نگهبان باغ وحش، بهش شیر خشک داد، وینی خندید. هری راضی شده بود. “وینی، هر موقع که بتونم به دیدنت میام. وقتی که جنگ تموم شد با هم به خونه، به وینیپگ برمی گردیم.” هری، وینی رو بغل کرد و خداحافظی کرد.

وینی و توله های قهوه ای خیلی زود با هم دوست شدن. ولی رفتار خرس هیمالیایی زیاد دوستانه نبود. اون وینی رو زد. وینی با نهایت سرعت، فرار کرد. نگهبان های باغ وحش نگران بودن. ولی حتی خرس هیمالیاییِ اخمو هم نتونست در مقابل وینی زیاد مقاومت کنه. چند روز بعد اونها با یه چوب با هم بازی می کردن.

نگهبان باغ وحش گفت: “ما تا حالا خرسی به آرومی وینی ندیدیم.” اونها به قدری بهش اطمینان داشتن، که گاهی اوقات اجازه میدادن بچه ها پشتش سوار بشن. هری، هر موقع که می تونست به دیدن وینی می‌رفت. ولی جنگ چهار سال طول کشید، و در طی این مدت نگهبان های باغ وحش به خوبی از خرسِ اون مراقبت کردن.

وینی دوست های زیادی داشت. در سال ۱۹۱۹ درست قبل از اینکه هری به شهر وینیپگ برگرده، یه تصمیم سخت دیگه ای گرفت. اون تصمیم گرفت که وینی برای همیشه همونجا تو باغ وحش لندن بمونه. هری ناراحت بود ولی میدونست که وینی تو خونه ای که بهتر از همه باهاش آشناست خوشحال تر خواهد بود.

یه روز، وقتی وینی ۱۱ ساله بود، یه پسر بچه به دیدنش رفت. پسر که اسمش کریستوفر روبین بود، گرفتش: “وای خرس!” اون وینی رو بغل کرد و بهش شیر داد.

پدرِ پسر، که یه نویسنده ی مشهور بود، پسرش رو که با خرس می خندید و بازی می کرد رو تماشا کرد. تمام راه تا خونه رو کریستوفر روبین درباره وینی حرف زد.

اون شب کریستوفر روبین و عروسک خرسیش زیر ملافه ها همدیگه رو بغل کرده بودن. پدر پسر پرسید: “تو و خرست ادوارد، دوست دارید یه داستان بشنوید؟” کریستوفر روبین گفت: “بله!” ولی اسم ادوارد به وینی خرس کوچولو تبدیل شد.

پدرش گفت: “روزی روزگاری یه خرس به اسم وینی خرس کوچولو توی یه جنگل زندگی میکرد.” داستان های زیادی تا وقتی که اونها برای خودشون مردی بشن، گفته شد. بعد از اون وینیِ واقعی مشهورتر شده بود.

هر چند که آدم‌های زیادی برای دیدنش می رفتن، ولی زندگی وینی به شکل معمولش باقی موند. نگهبان-های باغ وحش با مهربونی باهاش رفتار می کردن. بازدیدکنندگان مهربون پشتش رو می خاروندن و بچه های آروم با قاشق بهش شیر می دادن. برای وینی این بهترین روشِ نگهداریش بود.