داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

گیلبرتِ روح

توضیح مختصر

یه روح کوچولو به اسم گیلبرت وجود داشت. اون با روح های دیگه فرق داشت. اون نمی تونست صدای بلند بووووو رو که لازمه ی یه روح ترسناک بودن بود رو دربیاره. مدیر اون رو تنبیه کرد و به برج متروکه فرستادش. اونجا با یه گربه ملاقات کرد و با هم دوست شدن. اونها برج رو تزئین کردن و اونجا زندگی کردن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Gilbert the ghost

from the day he was born it was clear that he was different. “I will call you Gilbert,” his proud daddy said. “Gilbert,” his mommy smiled as she stroked his head. “That name is perfect for special ghost like you.”

Gilbert grow quickly. when the time was right just like all the other young ghosts, he went to ghost school. he made lots of new friends.

in ghost school the students learned how to stay up late because ghosts haunt when it’s dark. every night they floated around the school towers and played hide-and-seek along the parapet. most of the time Gilbert joined them, but sometimes he stayed in his little room and daydreamed.

Gilbert loved floating classes and ghost history. but he did not like the class with the principal. the principal wanted to turn the students into real ghosts. One night he demonstrated what he meant. “boooooh!” the principal shrieked. He scared everyone! “booh!” Annabella yelled. “booh!” Sebastian shrieked. “booh!” Ignaz tried as well. “boohoo!” Isabel copied them. “booh!” Billy groaned. “babababa hooo!” Gilbert stated. everybody laughed really hard. Everybody except the principal.

The principal was so angry that he jumped out of his sheet. “are real ghost’s shout, booooh?” he yelled “and nothing else!” Gilbert couldn’t do any better than a soft “bahooo!” “I’m sorry, sir,” he sighed. “I just can’t do it,”

Gilbert was sent to the abandoned tower. The principal was sure that he would learn how to shriek boooh, “come back when you really know how to haunt,” he called after Gilbert. “or don’t bother coming back at all,” Gilbert’s friends were deathly quiet as he floated away.

In the abandoned tower where even ghosts were scared to go, it was freezing cold and very dark. Gilbert shivered. He was all alone. At least that’s what he thought. Then he heard a sound in the dark. “my name is meow,” a black cat said. “welcome,” “I’m Gilbert,” Gilbert said. “you have a beautiful bow on your tail meow!”

Gilbert and meow became friends. They explore the tower together. in the basement under thick layers of cobwebs they found some nice furniture and a chests filled with old rags. they decided to decorate the abandoned tower. They used rags to make curtains and the tablecloth.

when meow wandered in the pasture nearby he often picked a bunch of flowers because he knew they made Gilbert happy. and late at night when they sat in their chairs and listen to each other’s stories, meow would start to perk because he was happy too. the abandoned tower became a special place. “could you make that ghost sound again?” meow asked sometimes. “bahoo!” Gilbert would say. “bahooo!” it made them both laugh. “were you afraid the evening I arrived here,” Gilbert asked. “of course not,” meow said. “I knew immediately, that you were different and very special.”

and the other ghosts? They had all learned how to haunt and be terribly scary. They were sent to old castles and tumbledown fortresses that didn’t have resident ghosts. they growled around screeching, spreading fear wherever they went.

But when the young ghosts were tired of their own haunting, they floated towards the abandoned tower. Gilbert and meow made them comfortable and served tea and homemade cookies.

in the abandoned tower, the ghosts were always very polite and friendly. they never deliberately spill their tea. they said “please,” and “thank you,” and “these cookies are delicious, would you happen to have some more?” and instead of screeching scary, they said “bahooo!” quietly and gently just like Gilbert.

ترجمه‌ی درس

گیلبرتِ روح

از روزی که به دنیا اومد، کاملاً مشخص بود که با بقیه فرق داره. پدرش که احساس غرور می کرد، گفت: “اسمت رو گیلبرت میذارم.” مادرش که سرش رو نوازش می کرد لبخند زد: “گیلبرت! این اسم برای روحِ خاصی مثل تو عالیه.”

گیلبرت زود بزرگ شد. وقتی وقتش رسید، درست مثل روح های جوون دیگه به مدرسه ی روح ها رفت. یه عالمه دوست جدید پیدا کرد.

تو مدرسه ی روح ها، اونها یاد گرفتن چطور شب ها بیدار بمونن، برای اینکه روح ها وقتی هوا تاریکه به شکار میرن. هر شب، اونها اطراف برج های مدرسه شناور میشدن و کنار دیواره ها قایم موشک بازی می کردن. اغلب مواقع، گیلبرت باهاشون بازی می کرد ولی بعضی وقت ها هم تو اتاق کوچیکش می موند و خیال بافی می کرد.

گیلبرت کلاس های پرواز و تاریخ روح ها رو دوست داشت. ولی کلاسی که با مدیر بود رو دوست نداشت. مدیر می خواست دانش آموزها رو تبدیل به روح های واقعی بکنه. یه شب اون منظورش رو کامل رسوند. مدیر فریاد کشید: “بوووو!” اون همه رو ترسوند! آنابلا داد کشید: “بووو!” سباستین جیغ کشید: “بووو!” ایگناز هم امتحان کرد: “بووو!” ایزابل ازشون تقلید کرد: “بوهوو!” بیلی نالید: “بوو!” گیلبرت گفت: “باباباهووو!” همه به شدت خندیدن. همه به جز مدیر.

مدیر به قدری عصبانی شد که از جلدش بیرون پرید. اون داد کشید: “فریاد واقعیِ روح ها، بووووئه؟ و نه چیز دیگه!” گیلبرت به جز یه بووووویِ ملایمِ دیگه نتونست کار بهتری انجام بده. اون آه کشید: “معذرت می خوام، آقا. نمی تونم انجامش بدم.”

گیلبرت به برج متروکه فرستاده شد. مدیر مطمئن بود که اون حتماً یاد می گیره چطور بوووو کنه. اون پشت سر گیلبرت داد کشید: “هر وقت واقعاً یاد گرفتی چطور شکار کنی، برگرد و گرنه اصلاً زحمت برگشتن رو به خودت نده.” دوست های گیلبرت وقتی اون داشت پرواز می کرد و می رفت مثل مرگ ساکت بودن.

تو برج متروکه جائیکه حتی روح ها هم از رفتن بهش می ترسیدن، به شدت سرد و تاریک بود. گیلبرت لرزید. اون تنهای تنها بود. حداقل اون اینطور فکر می کرد. بعد یه صدایی تو تاریکی شنید. یه گربه ی سیاه گفت: “اسم من میوئه. خوش اومدی.” گیلبرت گفت: “من گیلبرتم. پاپیونِ روی دُمت خیلی خوشگله!”

گیلبرت و میو دوست شدن. اونها برج رو با هم گشتن. تو زیرزمین زیر تارهای عنکبوت ضخیم اونها کمی اسبابِ خونه ی قشنگ و یه صندوق پر از لباس ها و پارچه های کهنه پیدا کردن. اونها تصمیم گرفتن برجه متروکه رو تزئین کنن. اونها از پارچه های کهنه برای درست کردن پرده و رومیزی استفاده کردن.

وقتی میو تو علفزارِ نزدیک برج برای خودش می گشت، اغلب برای گیلبرت یه دسته گل می چید. برای اینکه می دونست گیلبرت رو خوشحال می کنه. و وقتی شب ها دیر وقت، روی صندلی هاشون می شستن و به داستان های هم گوش می دادن، میو به وجد میومد و سر حال میشد. برای اینکه اون هم خوشحال بود. برج متروکه یه مکان مخصوص شد. میو بعضی وقت ها می پرسید: “می تونی دوباره اون صدای روحی رو در بیاری؟” گیلبرت می گفت: “بووو!” “بوووو!” باعث میشد هر دو بخندن. گیلبرت پرسید: “اون عصری که من رسیدم اینجا، ترسیدی؟” میو گفت: “البته که نه. من فوراً متوجه شدم که تو متفاوت و خاصی.”

و روح های دیگه؟ همه ی اونها یاد گرفتن چطور شکار کنن و به صورت وحشتناکی ترسناک باشن. اونها به برج های قدیمی فرستاده میشدن و به دژهایی که هیچ روحی توش زندگی نمی کرد، میرفتن. اونها اون اطراف جیغ و فریاد می کردن و هر جایی که می رفتن ترس می پراکندن.

ولی وقتی روح های جوون از شکارشون خسته می شدن، به سمت برج متروکه شناور می شدن. گیلبرت و میو جاشون رو راحت می کردن با چای و بیسکویت خونگی ازشون پذیرایی می کردن.

تو برج متروکه، رفتار روح ها همیشه مؤدبانه و دوستانه بود. اونها هیچ وقت عمدی چایی رو زمین نمی-ریختن. اونها می گفتن “لطفاً” و “متشکرم،” و “بیسکویت ها خوشمزن. ممکنه کمی دیگه هم بخورم؟” و به جای اینکه جیغ های وحشتناک بزنن، اونها به آرومی و ملایمیِ گیلبرت می گفتن: “بوووو!”