داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

لولو به مدرسه ی جادوگری میره

توضیح مختصر

لولو تازه داشت به مدرسه جادوگری می رفت. اون یه هم کلاسی به اسم جادوگر سندی داشت. اون تو همه چیز بهترین بود. لولو ازش خوشش نمیومد. یه روز لولو آبله سوسماری گرفت. وقتی به مدرسه رفت دید که سندی هم آبله سوسماری گرفته. اونها لکه های روی صورت هم رو شمردن و خندیدن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Lulu goes to witch school

it was the first day of witch school. Lulu witch was happy and scared. Lulu could not eat her frosting snake flakes. she felt as if bats were inside her tummy. Lulu got a new broom and her dracula lunch box. mama witch kissed Lulu witch.

Lulu witch walked school as fast as she could. she did not want to be late. a big witch stood outside the school. “hello, I’m miss Slime,” she said. miss Slime had a long nose and a wart on her chin. miss Slime was very pretty. miss Slime took Lulu to her classroom and showed Lulu her cubbyhole. “you can put your broom and your lunch box here,” miss Slime said.

Lulu sat down at the big table. a little witch with curly hair sat next to her. “hello, I’m Lulu witch,” said Lulu. “hello, I’m Sandy witch,” said the little witch with curly hair. “do you have your own magic one?” no,” said Lulu. “I do,” said Sandy witch. “do you have your own black cat?” “not yet,” said Lulu witch. “I do,” said Sandy witch. “do you have your own broom?” asked Lulu witch. “of course,” said Sandy witch. “I got my first broom when I was three.”

Miss Slime was standing in front of the class. so Lulu witch and Sandy witch stopped talking. “firstly, sang a song” called. happy witches all did. Sandy witch already knew the words. then they drew pictures. Sandy witch’s picture was so good, miss Slime put it on the wall.

at snack time, Sandy witch got to pass out the list of cookies. after that miss Slime told the little witches to get their brooms. she was going to show them how to fly. miss Slime and all the little witches went out into the graveyard. one by one the little witches tried to fly with their brooms.

one witch fell off right away. one little witch bumped into a tree. One little witch wobbled up and down. at last it was Lulu’s turn. Up, up, up she flew. she did not wobble. she did not bump into anything. she even flew backword all the way down. “very good, Lulu!” said miss Slime. Lulu witch smiled. miss Slime was proud of her.

then it was Sandy witch’s turn. Sandy witch flew backward. Sandy witch flow upside down. Sandy witch flew in a loop-the-loop. Sandy witch even flew with no hands.

when Lulu witch got home, her Mama asked, “how was witch school?” “I like my teacher,” said Lulu. “but I do not like one witch in my class. she is the best at everything. “maybe you will like her tomorrow,” said mama witch.

Lulu did not like Sandy witch any better the next day. At lunch Sandy witch said, “your liver sandwich looks rotten.” “it does not,” said Lulu witch. “it tastes good,” Sandy witch held a nose. another little witch held her nose too.

that night mama witch asked, “how was school?” “I still do not like that witch,” said Lulu witch. “she is mean.” “don’t look so mad,” said mama witch. “come and see. I made a new dress for you.” mama witch held up the dress. it was gray with spiders on it. “thank you, mama.” said Lulu witch. “I will wear it to witch school tomorrow.”

the next morning, miss Slime said, “that is a very pretty dress,” “thank you,” said Lulu witch. then Miss Slime told the class, “now I will teach you how to spell,” “hooray!” cried the little witches. Sandy witch put up a hand. “I can spell already!” she said. “will you show the class?” asked miss Slime. Sandy witch stood up. she got out her magic wand. “first you close your eyes,” said Sandy witch. “then you wave your magic wand and then you say the magic words.”

Sandy witch looked right at Luna witch. then she closed her eyes. she waved her magic wand and said, “Lucas pocus watercress. watch me change old Lulu’s dress!” all of a sudden Lulu witch felt something go “pooop!” she looked down at her new dress. “oh no!”

Sandy witch had changed the spiders into flowers. her new dress looked so ugly now. miss Slime saw that Luna witch was mad. she made Sandy witch changed the flowers back into spiders. but Lulu was still mad. “I can’t stand that little witch,” Lulu told her mother. she wished she never had to see Sandy witch again.

the next day Lulu woke up. her head hurt, her eyes did too. she went to the mirror. “sneaky snake gut,” she shouted. there were big spots all over her face. Lulu ran to find mama witch. “I bet that mean old Sandy witch put another spell on me.” “no dear,” said mama witch. “I’m afraid you have lizard pox. you cannot go to witch school today!” Mamma witch made Lulu witch get back into bed. Lulu was glad. mama witch brought Lulu witch a big bowl of dragon noodle soup. it made Lulu feel better. mama witch read a nice scary story to her.

the next day Lulu drew pictures and did puzzles. was she glad not to see Sandy witch. the day after that Lulu wanted to fly her broom outside. “no dear,” said mama witch. “you must stay in the house.” “but there is nothing to do!” Lulu witch said. she wondered what miss Slime and the little witches were doing at witch school.

the next day mama witch let Lulu witch go back to witch school. Lulu was happy. Lulu walked to witch school as fast as she could. she knew Sandy witch was going to make fun of her spots. so what? if the other little witches laughed Lulu would going to laugh too.

“welcome back,” said miss Slime. “we missed you!” Lulu sat down at a big table. Where was Sandy witch?! Lulu did not see her. then Sandy witch came in the door. there were spots all over her face. “you have lizard pox.” Lulu witch and Sandy witch shouted at the same time. “you look funny!” said Sandy witch. “you do too,” said Lulu witch. they both laughed, “ha ha ha!” “I bet I have more spots than you,” said Sandy witch. “we will count and see,” said Lulu witch.

Lulu witch counted the spots on Sandy witch’s face. there were 67. and Sandy witch counted Lulu’s spots. there were 69. “you win,” said Sandy witch. Lulu smiled.

ترجمه‌ی درس

لولو به مدرسه ی جادوگری میره

اولین روز مدرسه ی جادوگری بود. جادوگر لولو خوشحال بود و می ترسید. لولو نمی تونست پوستِ مارِ خامه ایش رو بخوره. اون احساس می کرد خفاش ها تو شکمشن. لولو یه جاروی جدید و یه جعبه ی نهارِ دراکولایی داشت. مامان جادوگر، جادوگر لولو رو بوسید.

جادوگر لولو به سرعت به سمت مدرسه رفت. نمی خواست دیر برسه. یه جادوگر بزرگ بیرون مدرسه ایستاده بود. اون گفت: “سلام، من خانم اسلایمم.” خانم اسلایم یه دماغ دراز و یه زگیل روی چونه اش داشت. خانم اسلایم خیلی زیبا بود. خانم اسلایم، لولو رو به کلاسش برد و کمدش رو نشونش داد. خانم اسلایم گفت: “می تونی جارو و جعبه ی نهارت رو اینجا بذاری.”

لولو سرِ یه میز بزرگ نشست. یه جادوگر کوچیک با موهای فرفری کنارش نشست. لولو گفت: “سلام، من جادوگر لولوام.” جادوگر کوچیک با موهای فرفری گفت: “سلام، من جادوگر سندیم. تو جادوی مخصوص خودت رو داری؟” لولو گفت: “نه!” جادوگر سندی گفت: “من دارم. گربه ی سیاه مخصوص خودت رو داری؟” جادوگر لولو گفت: “هنوز نه.” جادوگر سندی گفت: “من دارم.” جادوگر لولو پرسید: “جاروی مخصوص خودت رو داری؟” جادوگر سندی گفت: “البته، اولین جاروم رو وقتی سه ساله بودم، گرفتم.”

خانم اسلایم جلوی کلاس ایستاده بود. پس جادوگر لولو و جادوگر سندی ساکت شدن. گفت: “اول از همه، شعر بخونیم.” جادوگرهای خوشحال همه با هم خوندن. جادوگر سندی کلمات رو از قبل می دونست. بعد اونها نقاشی کشیدن. نقاشی سندی انقدر قشنگ بود که خانم اسلایم چشبوندش به دیوار.

وقت میان وعده، جادوگر سندی باید لیست کوکی ها رو درمیاورد. بعد، خانم اسلایم به جادوگر کوچولوها گفت جاروهاشون رو بردارن. می خواست بهشون یاد بده چطور پرواز کنن. خانم اسلایم و همه ی جادوگرهای کوچولو با هم رفتن بیرون به قبرستون. جادوگرهای کوچولو، یکی یکی با جاروهاشون پرواز کردن رو امتحان کردن.

یکی از جادوگرها فوراً افتاد. یکی از جادوگرها رفت تو درخت. یه جادوگر کوچیک بالا و پایین تلوتلو خورد. بالاخره نوبت لولو بود. اون به بالای بالای بالا پرواز کرد. اون تلو نخورد. و به هیچی نخورد. حتی تا پایین، عقب عقب پرواز کرد. خانم اسلایم گفت: “خیلی خوبه لولو!” جادوگر لولو خندید. خانم اسلایم باهاش احساس غرور می کرد.

بعد نوبت جادوگر سندی بود. جادوگر سندی عقب عقب پرواز کرد. جادوگر سندی کله معلق پرواز کرد. جادوگر سندی با پروازش حلقه درست کرد. جادوگر سندی حتی بدون دست هم پرواز کرد.

وقتی جادوگر لولو به خونه رسید، مامانش پرسید: “مدرسه جادوگری چطور بود؟” لولو گفت: “معلمم رو دوست دارم، ولی از یکی از جادوگرهای کلاس خوشم نمیاد. اون تو همه چیز بهترینه!” مامانش گفت: “شاید فردا ازش خوشت بیاد.”

لولو فرداش هم از جادوگر سندی خوشش نیومد. سر نهار، جادوگر سندی گفت: “ساندویچ جگرت فاسد به نظر میرسه.” جادوگر لولو گفت: “نه، فاسد نیست. طعمش خوبه.” جادوگر سندی دماغش رو گرفت. یه جادوگر دیگه هم دماغش رو گرفت.

اون شب، مامان جادوگر پرسید: “مدرسه چطور بود؟” جادوگر لولو گفت: “هنوزم از اون جادوگر خوشم نمیاد. اون بدجنسه.” مامان جادوگر گفت: “انقدر عصبانی نباش. بیا و ببین. برات یه لباس جدید دوختم.” مامان جادوگر لباس رو بالا گرفت. خاکستری بود و روش عنکبوت داشت. جادوگر لولو گفت: “ممنونم مامان. فردا برای مدرسه ی جادوگری می پوشمش.”

صبح روز بعد، خانم اسلایم گفت: “لباسِ خیلی خوشگلیه.” جادوگر لولو گفت: “ممنونم.” بعد خانم اسلایم به کلاس گفت: “حالا بهتون یاد میدم چطور طلسم کنید.” جادوگرهای کوچولو داد کشیدن: “هورااااا!” جادوگر سندی دستش رو بلند کرد. اون گفت: “من می تونم طلسم کنم.” خانم اسلایم ازش خواست: “نشون کلاس میدی؟” جادوگر سندی سر پا ایستاد. عصای جادوییش رو بداشت. جادوگر سندی گفت: “اول چشماتون رو می بندید. بعد عصای جادوییتون رو تکون می دید و بعد کلمات جادویی رو می-گید.”

جادوگر سندی صاف به جادوگر لولو نگاه کرد. بعد چشماش رو بست. عصای چوبیش رو تکون داد و گفت: “اجی مجی لا ترجی! نگاه کنید که لباس جادوگر لولوی پیر رو عوض می کنم.” یهو جادوگر لولو حس کرد یه چیزی “پوووپ” صدا داد. اون به لباس جدیدش نگاه کرد. “وای نه!”

جادوگر سندی عنکبوت ها رو با گل عوض کرد. حالا دیگه لباس جدیدش خیلی زشت بود. خانم اسلایم دید که جادوگر لولو خیلی عصبانیه. اون جادوگر سندی رو مجبور کرد تا دوباره اونها رو به عنکبوت تغییر بده. ولی جادوگر لولو هنوز هم عصبانی بود. لولو به مامانش گفت: “نمی تونم اون جادوگر کوچولو رو تحمل کنم.” آرزو می کرد که ای کاش دیگه مجبور نبود جادوگر سندی رو دوباره ببینه.

روز بعد لولو بیدار شد. سرش درد می کرد، چشم هاش هم. به سمت آینه رفت. اون داد کشید: “مار موذی!” لکه های بزرگ همه ی جای صورتش رو پوشونده بودن. لولو دوید تا مامان جادوگر رو پیدا کنه. “شرط می بندم اون جادوگر سندیِ پیر یه طلسم روم گذاشته.” مامان جادوگر گفت: “نه عزیزم. فکر کنم آبله سوسماری گرفتی. امروز نمی تونی به مدرسه ی جادوگری بری.” مامان جادوگر، جادوگر لولو رو مجبور کرد به رخت خوابش برگرده. لولو خوشحال بود. مامان جادوگر یه کاسه سوپ نودل اژدهایی برای جادوگر لولو آورد. باعث شد لولو حالش کمی بهتر بشه. مامان جادوگر یه داستان ترسناک خوب براش خوند.

روز بعد، لولو نقاشی کشید و پازل بازی کرد. اون از ندیدن جادوگر سندی خوشحال بود. روز بعد لولو می-خواست با جاروش بیرون پرواز کنه. مامان جادوگر گفت: “نه عزیزم.” جاودگر لولو گفت: “ولی کاری نیست بکنم!” دلش می خواست بدونه خانم اسلایم و جادوگرهای دیگه اون روز تو مدرسه چیکار کردن.

روز بعد مامان جادوگر به جادوگر لولو اجازه داد به مدرسه جادوگری بره. لولو خوشحال بود. لولو به سرعت به مدرسه ی جادوگری رفت. می دونست جادوگر سندی لکه های رو صورتش رو مسخره می کنه. که چی؟ اگه جادوگرهای دیگه بهش می خندیدن، اون هم همراه اونها می خندید.

خانم اسلایم گفت: “خوش اومدی. دلمون برات تنگ شده بود!” لولو سر یه میز بزرگ نشسته بود. جادوگر سندی کجا بود؟ لولو ندیدش. بعد جادوگر سندی از در اومد تو. کل صورتش پر از لکه بود. جادوگر لولو و جادوگر سندی هر دو با هم داد کشیدن: “تو آبله سوسماری گرفتی!” جادوگر سندی گفت: “خنده دار شدی!” جادوگر لولو گفت: “تو هم!” هر دو خندیدن: “ها ها ها!” جادوگر سندی گفت: “شرط می بندم لکه های من بیشتر از مال توئه.” جادوگر لولو گفت: “می شماریم و می بینیم.”

جادوگر لولو لکه های روی صورت جادوگر سندی رو شمرد. 67 تا بودن. و جادوگر سندی لکه های لولو رو شمرد. 69 تا بودن. جادوگر سندی گفت: “تو بردی.” لولو لبخند زد.