داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

افسردگی بچه ی جدید

توضیح مختصر

یه زمان هایی دختره تنها و یکی یه دونه بود، و تو مرکز توجهات پدر و مادرش. ولی یه بچه جدید به دنیا اومد و اون دیگه یکی یه دونه نبود. بچه ی جدید تمام توجهات پدر و مادرش رو جلب کرده بود. پدر و مادر، حتی دختره رو نمی دیدن. ولی بچه ی جدید ناز بود. و وقتی بزرگتر بشه و بتونه با خواهرش بازی کنه، با حال تر هم میشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

brand new baby blues

Once upon a time I was the only one, I was the cat’s pajamas. I was the moon and sun.

It was me and only me- I was the icing on the cake. I was the Royal pooh bah, the chocolate in the shake.

now everything is different. everything is changed. I’m not the one and only. my whole life’s rearranged. those good old days are over. it’s official, it’s the news! With my brand new baby brother came the brand new baby blues!

Once everything was peachy, once everything was fine. now my brand new baby brother takes up all my mama’s time. “not now” is all she answers when I want to play a game. it’s looking like my perfect life will never be the same.

and you should see my daddy make an oogly googly face. he never even looks at me- this brother took my place.

it makes me sad, it makes me mad, it makes me want to roar! It makes me want to stomp my feet across the kitchen floor. cause the good old days are over. it’s official, it’s the news! With my brand new baby brother came the brand new baby blues!

I liked it so much better then, when it was only me. not a single baby anywhere. it was … heavenly. there was no one in my mama’s lap when it was time to snuggle; there was no one in my daddy’s Arms when it was time t huggle.

now he’s wearing my old jammies, he sleeps in my old bed, he’s got my favorit baby bear beside his baby head.

all he does is sleep and eat. there’s not much he can do. and when his diaper’s dirty … yikes! It’s yabba dabba pew!

And look at him, all wrinkled up. he really is a mess … his little nose, his little toes … he’s cute enough … I guess.

and even though he cries a lot and causes lots of troubles, I’ve never seen a baby blow so many awesome bubbles!

My parents say I’m special: they say I’m like no other. yes, I’m the only one of me who has this little brother. so I guess he’s really not all bad in a baby sort of way. of course he will be much better when he’s old enough to play.

hide-and-seek will be a blast when I’m not the only “it.” and I can hardly wait to teach this baby how to spit.

we’ll catch a ball and fly a kite … it’s looking like, just maybe, he’ll be a lot more fun when he is a brother, not a baby!

Still, those good old days are over. it’s official, it’s the news! With my brand new baby brother came the brand new baby blues.

ترجمه‌ی درس

افسردگی بچه ی جدید

روزی روزگاری، من یکی یه دونه بودم. نور چشمی بودم. آفتاب و مهتاب بودم.

من بودم و من بودم. خامه ی روی کیک بودم. شاه و صاحب منصب بودم. شکلاتِ توی شِیک بودم.

حالا همه چیز متفاوته. همه چی فرق کرده. من یکی یه دونه نیستم. کل زندگیم از نو چیده شده. همه ی روزهای خوب به پایان رسیدن. خبرِ رسمیه! همراه با برادر کوچولوی تازه ام، افسردگی بچه ی جدید هم میاد!

یه موقع هایی همه چی محشر بود. یه موقع هایی همه چی خوب بود. حالا برادر جدیدم همه ی وقت مامان رو گرفته. وقتی من می خوام بازی کنم، تنها جوابش “حالا نه” است. به نظر میاد که زندگی بی نظیرم دیگه مثل قبل نمیشه.

و باید صورت پدرم رو وقتی که شکلک در میاره ببینید. اون حتی به من نگاه هم نمی کنه. این برادر جای من رو گرفته.

این منو ناراحت می کنه، منو عصبانی می کنه، باعث میشه دلم بخواد داد بکشم! باعث میشه دلم بخواد پاهام رو بکوبم کف آشپزخونه. برای اینکه همه ی روزهای خوب به پایان رسیده. این خبر رسمیه! همراه با برادر کوچولوی تازه ام، افسردگی بچه ی جدید هم میاد!

اون موقع هایی که فقط من بودم رو خیلی بیشتر دوست داشتم. حتی یه بچه هم در کار نبود. مثل بهشت بود. وقتی وقت تو بغل گرفتن بود، کسی رو زانوهای مامان نبود. کسی تو بازوهای بابا نبود وقتی می خواست بغل کنه.

حالا، اون لباس های قدیمی منو می پوشه. تو تخت خواب قدیمی من می خوابه. عروسک خرسی مورد علاقه ی من رو کنار سر کوچولوش میذاره.

همه ی کاری که می کنه اینه که بخوره و بخوابه. کاری بیشتر از این نمی کنه. و وقتی پوشکش کثیفه … اوع! اَه اَه پیف!

نگاش کن، همه جاش چروکه. اون واقعاً افتضاحه … دماغ کوچولوش، انگشتای کوچیکش … فکر کنم به حد کافی با نمکه.

و هر چند که خیلی گریه می کنه و کلی مشکل درست می کنه، تا حالا بچه ی دیگه ای ندیدم که این همه حباب قشنگ در بیاره!

پدر و مادرم می گن من خاصم؛ می گن من شبیه هیچکس نیستم. درسته، من تنها کسیم که این برادر کوچولو رو دارم. پس فکر کنم به عنوان یه نوزاد زیاد هم بد نیست. البته اگه به قدری بزرگ بشه که بشه باهاش بازی کرد بهتر هم میشه.

قایم موشک وقتی تنها نباشم خیلی خوب میشه. و برای اینکه به این بچه یاد بدم چطور تُف کنه، نمی-تونم بیشتر از این منتظر بمونم.

ما توپ بازی می کنیم و بادبادک هوا می کنیم … به نظر میاد وقتی یه برادر بشه، بیشتر از وقتی که نوزاده با حال تر بشه.

هنوز هم، روزهای خوب به پایان رسیدن. این خبر رسمیه! همراه با برادر کوچولوی تازه ام، افسردگی بچه-ی جدید هم میاد!