داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

فقط یه شکرگزاری مخصوص

توضیح مختصر

روز شکرگزاریه. یه روز قبلش جونور کوچولو تو مدرسه نمایش داشت. متنی که باید می گفت یادش رفت و به جاش یه ترانه خوند. تو روز شکرگزاری یه رژه مخصوص هست. و برای شام، بوقلمون دارن. همه برای آماده کردن شام کمک کردن و بردنش به مرکز اجتماع عمومی تا همه شهر با هم ازش لذت ببرن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

just a special thanksgiving

It was the last day of the school before the Thanksgiving holiday. my class was making projects to take home. tiger said my turkey looked like a pumpkin. I said tiger’s Pilgrim looked like a fence post with scribbles. everyone laughed.

Miss Kitty said, “time to clean up. don’t forget the school play tonight.” the bell rang and it was time to go home. that evening I got ready for the play. mom helped me put on my costume. I was a turkey.

we drove to a school and I went backstage to wait. I looked out at the audience. there were so many critters, I got butterflies in my tummy.

the curtain went up and play began. when it was my turn to say something, I forgot my lines. I was just so nervous.

so I surprised everyone and sang a song instead. I think they liked it because they all clapped. the play was finally over and I was happy to go home. I was so tired I fell asleep without a story for the first time ever.

the next morning, I got up early. It was the big Thanksgiving Day Parade. the critter scout troop and I were Marching In Our costumes from the play.

after a while I was tired. I climbed up on a float. I could see everything. “hi, Mom! Hi, Dad!” I called. they didn’t look too happy.

Mr. policeman helped me down. he took me to the lost and found, and I found my mom, my dad, and little sister. we went home after all that. Mom was very mad. dad was too, and my little sister couldn’t stop laughing.

after dinner we went shopping for the Turkey and stuff. “see how strong I am,” I said. “oops!” I dropped the Turkey.

“don’t worry, Mom. I can brush it off.” “we need cranberries, Dad,” I called. I grabbed them up and little sister held the bag. I missed the bag. I called, “how about some help, huh, dad?” The next day, we were up early. everybody helped prepare the feast. finally, the turkey was ready. dad said, “we are having a surprise dinner.” we cleaned up and took the Turkey to the car.

We drove to the community center. everyone from town was there. Mom told us that the town decided to have a big community Thanksgiving dinner. they invited all the critters who couldn’t have a nice dinner. this way everyone could enjoy it together.

little sister and I helped serve the food. it was fun. the food was yummy. “wow,” I said. “this was really a special Thanksgiving!”

ترجمه‌ی درس

فقط یه شکرگزاری مخصوص

آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلات روز شکرگزاری بود. کلاس من پروژه هایی رو برای بردن به خونه درست می کرد. ببر گفت، بوقلمون من شبیه کدو حلوایی شده. من به ببر گفتم، زائر اون شبیه پرچین پستی ای شده که با خط بد روش نوشتن. همه خندیدن.

خانم کیتی گفت: “وقت تمیزیه. امشب، نمایش مدرسه یادتون نره.” زنگ خورد و وقت رفتن به خونه بود. اون روز عصر من برای نمایش آماده شدم. مامان کمکم کرد لباسم رو بپوشم. من بوقلمون بودم.

ما رفتیم به مدرسه و من رفتم به پشت صحنه تا منتظر بمونم. بیرون به تماشاگرها نگاه کردم. حس کردم کلی پروانه تو شکممه.

پرده رفت بالا و نمایش شروع شد. وقتی نوبت من بود تا چیزی بگم، من متنم رو فراموش کردم، خیلی اضطراب داشتم.

پس همه رو سورپرایز کردم و به جاش یه ترانه خوندم. فکر کنم خوششون اومد چون همگی دست زدن. بالاخره نمایش تموم شد و من از رفتن به خونه خوشحال بودم. خیلی خسته بودم و برای اولین بار بدون داستان شب به خواب رفتم.

صبح روز بعد زود از خواب بیدار شدم. رژه ی بزرگی به مناسبت روز شکرگزاری بود. مخلوق اسکات تروپ و من تو لباس های نمایشمون رژه می رفتیم. بعد از مدتی من خسته شدم. رفتم رو شناور. می تونستم همه چیز رو ببینم. داد زدم: “سلام مامان! سلام بابا!” زیاد خوشحال به نظر نمی رسیدن.

آقای پلیس کمکم کرد بیام پایین. اون من رو برد به گمشده ها و من مامانم، بابام و خواهر کوچولوم رو پیدا کردم. بعد از همه ی اینها رفتیم خونه. مامان خیلی عصبانی بود. بابا هم بود، و خواهر کوچیکم نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره.

بعد از شام رفتیم خرید بوقلمون و وسایل دیگه. گفتم: “ببین چقدر قویم. آه!” بوقلمون رو انداختم. “نگران نباش مامان. می تونم جاروش کنم.” داد زدم: “بابا، کرن بری لازم داریم.” من با مشت برداشتمشون و خواهر کوچولوم کیسه رو نگه داشت. کیسه از دستم افتاد. داد زدم: “چطوره کمی کمک کنی، هان بابا؟”

روز بعد زود بیدار شدیم. همه برای آماده کردن جشن کمک کردیم. بالاخره بوقلمون آماده شد. بابا گفت: “ما برای شام یه سورپرایز داریم.” همه جا رو تمیز کردیم و بوقلمون رو بردیم به ماشین.

رفتیم به محل اجتماع عموم. همه ی شهر اونجا بود. مامان بهمون گفت که شهر تصمیم گرفته یه شام بزرگ عمومی داشته باشه. هر مخلوقی رو که نمی تونست شام خوبی داشته باشه رو دعوت کرده بودن. اینطوری همه می تونستن با هم لذتش رو ببرن.

خواهر کوچولو و من کمک کردیم تا غذا رو بدن. با حال بود. غذا خوشمزه بود. من گفتم: “وای! این واقعاً یه روز شکرگزاری به خصوص بود.”