داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

شب قبل از شکرگزاری

توضیح مختصر

روز شکرگزاریه. همه ی خانواده ها برای این روز آماده میشن. همه ی اقوام از دور و نزدیک می رسن. همین که پسر خاله ها و دختر خاله ها جمع میشن، با اسباب بازی ها و بازی های کامپیوتری بازی می کنن. بوقلمون آماده شده و همگی با هم از بوقلمون و در کنار هم بودن لذت می برن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

the night before thanksgiving

It was the night before Thanksgiving, and all through the nation families got ready for the big celebration. at our house my mum baked three kinds of pies: pecan and pumpkin, and apple surprise.

That night we were nestled all snug in our beds, while visions of Turkey legs danced in our heads.

the very next morning- Thanksgiving- yippee! We got up and watched The Parade on TV! Relatives arrived from near and far, by taxi and airplane, by train and by car.

my brother came up the basement stairs lugging the Kids Table and folding chairs. We counted and polished our best silverware, then set the Two tables with patience and care.

the turkey went in. and as more cousins came, I laughed and I shouted and called them by me. “hi Danny! Hi Donny! Hi Paulo and Vickie! Hi Casey! Hi Cathy! Hi Brenda and Ricky! Come in from the porch. step into the hall. now come and play, come and play, come and play all!” So up to my room my cousin they flew. he played with my toys, and computer games, too. we made Pilgrim hats and funny shoe buckles, then put on a skit for aunts and uncles.

All were assembled except uncle norm, who called us to say he was stuck in a storm. meanwhile my mother was getting out yams, cranberry jelly, and honey baked hams. when mum wasn’t looking we stuck olives on fingers, said they were puppets and grand opera singers.

While dinner was cooking we played dodgeballs outside. our tummies were growling, “can we eat yet?” We cried.

the timer then sounded! The turkey was cooked! Mom opened the oven, she sniffed, and she looked. when what to our watering mouths should appear, but a marvelous bird which caused us to cheer. Its skin- oh so golden! The drumsticks- So Juicy! the stuffing was fluffy, thanks to my aunt Lucy. Dad slid out the bird. (it weighed 30 pounds.) he turned, then he tripped over one of our hounds.

up in the air the turkey did fly! Over the string beans and straight for a pie! My brother and I made such a clatter, as we leap and caught the bird on a platter.

“all right!” Said Grandpa, “get on with the carving. can’t you see that these people are starving?” dad spoke not a word but went straight to his work. he sliced up the turkey, then turned with a jerk.

in front of our house we heard beeps of horn, a trucker delivered none other than norm! With a wink of his eye, and a twist of his head, “the party can start! I made it!” Norm said.

we all took our places, the food smelled so great, we started to dig in, but Dad said to wait. “we are thankful that everyone is together this year, in our home, and our hearts, where we hold you so dear.” the very next day was a left over fist!

ترجمه‌ی درس

شب قبل از شکرگزاری

شب قبل از روز شکرگزاری بود. و همه ی خانواده های ملت برای جشن بزرگ آماده میشدن. تو خونه ی ما، مامان سه نوع پای مختلف درست کرد: گردوی آمریکایی، کدو حلوایی و سورپرایز سیب.

اون شب همه ی ما تو تخت خواب هامون راحت خوابیده بودیم، در حالیکه خوابِ رون های بوقلمون می-دیدیم که تو سرمون می رقصیدن. صبح روز بعد، روز شکرگزاری- هوراااا! ما بیدار شدیم و رژه رو تو تلوزیون تماشا کردیم. اقوام از دور و نزدیک رسیدن. با تاکسی، هواپیما، قطار و با ماشین.

برادرم از پله های زیرزمین در حالیکه میزهای کودک و صندلی های تاشو رو به زور برمی داشت، اومد بالا. ما بهترین ظرف های نقره مون رو شمردیم و برق انداختیم، و بعد دو تا میز رو با صبر و حوصله چیدیم.

بوقلمون رفت تو. و وقتی پسر خاله های بیشتری اومدن، من خندیدم و داد کشیدم و اسم هاشون رو با صدای بلند داد زدم. “سلام دَنی! سلام دُنی! سلام پائولو و ویکی! سلام کیسی! سلام کیتی! سلام برندا و ریکی! از ایوان بیاین تو. بیاید تو پذیرایی. حالا بیاید و بازی کنید. بیاید و بازی کنید. همگی بیاید و بازی کنید!”

پسر خاله ها و دختر خاله ها اومدن بالا تو اتاق من. با اسباب بازی های من و بازی های کامپیوتری بازی کردیم. کلاه های زائر و سگگ های کفش خنده دار درست کردیم و روی کارت پستال ها برای خاله ها و دایی ها گذاشتیم.

همه به جز عمو نُورم، که زنگ زد بهمون گفت تو طوفان گیر افتاده جمع شده بودن. تو همین حال، مامانم داشت خوردنی ها، ژله ی کرن بری، و ژامبون های با عسل پخته شده رو در میاورد. وقتی مامان حواسش نبود و نگاه نمی کرد، ما زیتون ها رو به جای عروسک ها و خواننده های با شکوه اُپرا کردیم تو انگشت هامون.

وقتی شام داشت می پخت، ما بیرون وسطی بازی کردیم. شکممون غر غر می کرد. داد زدیم: “می تونیم بخوریم؟”

بعد آلارم زنگ زد! بوقلمون پخته بود! مامان فر رو باز کرد، بو کشید، و نگاه کرد. چی به غیر از یه پرنده ی عالی که ما به خاطرش داد و فریاد کردیم باعث میشه که دهن ما آب بیفته! پوستش- آه کاملاً طلایی بود! رون هاش- خیلی آبدار بودن! مواد توش پف کرده و نرم بود، به لطف خاله ام لوسی. بابا پرنده رو کشید بیرون. (30 پوند وزنش بود.) اون برگشت، و پاش به یکی از سگ هامون گیر کرد.

بوقلمون تو هوا پرواز کرد! از روی لوبیا سبزها و درست به طرف پای ! من و برادرم وقتی داشتیم می پریدیم تا بوقلمون رو، روی یه بشقاب بزرگ بگیریم کلی سر و صدا به پا کردیم.

بابابزرگ گفت: “خیلی خوب! بِبُریمش دیگه. نمی بینی مردم گرسنه ان؟” بابا حتی یه کلمه هم حرف نزد و مشغول کارش شد. اون، بوقلمون رو تیکه تیکه کرد. و بعد تند و سریع انجامش داد.

جلوی در خونمون صدای بوق شنیدیم. راننده کامیون کسی به غیر از نورم رو نرسونده بود! با یه چشمک و یه پیچِ گردن، گفت: “مهمونی می تونه شروع بشه! رسیدم!”

همه سر جاشون نشستن، غذا بوی خیلی خوبی میداد، ما شروع کردیم به خوردن، ولی بابا گفت صبر کنیم. “بابت اینکه امسال همه با همیم، شکرگزاریم. تو خونه و دلهامون، تو رو عزیز می داریم.”

صبح روز بعد ضیافت غذاهای باقیمونده بود.