داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

گربه های کورنیشی که به دریا رفتن

توضیح مختصر

5 تا گربه بودن که تصمیم گرفتن برای خودشون ماهیگیری کنن و ماهی خودشون رو تهیه کنن. اونها یه قایق رو تعمیر کردن و حرکت کردن. ولی بعد از اینکه یه عالمه ماهی گرفتن، طوفان شد. اونها تقاضای کمک کردن و نهایتاً نجات داده شدن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Cornish cats who went to sea

fluffy and her friends lived in a big bustling fish market in the harbor of a small village. sitting on the harbor wall the cats watched the fishing boats leaving early in the morning and returning late at night, brimming with fresh fish.

fluffy and her friends loved fish. they would stare at the slippery gleaming klatch and meow hopefully. but all they got was “shoo,” and “scat cat” as the fishermen chase them away.

one night as the cats prowled the empty fish market, fluffy had an idea. Fluffy’s ideas were famous. “we’ll go to sea in a boat and do some fishing ourselves,” she told the other cat’s her plan. “fantastic!” meowed all the cats in reply. “that way we can catch all the fish we want to eat.”

the next day ginger Tiger took them to his cousin’s abandoned old boat.

it’s rather full of holes,” whiskers said doubtfully. quickly the cats set to work with hammers, nails and bits of old driftwood. they mended the boat. ginger Tiger painted the cabin bright yellow. mittens swab the decks and whiskers ran a flag up the mast.

Meanwhile Sam and fluffy searched the village for useful things for the journey. Sam found a fishing net, some food and a torch. and fluffy found a pair of wellington boots and managed to borrow a compass and a telescope. when they arrived back at the boat, ginger tiger, mittens and whiskers were basking in the afternoon Sun. the boat look bright and shipshape. she was ready to sail. “we leave at daybreak tomorrow,” said fluffy. “and nobody is to be late!”

the following day at the crack of dawn the cats were aboard ship and quietly edging out of the harbor towards the open sea. soon they could see the shoreline getting smaller and smaller, disappearing behind them.

all morning they sailed and all afternoon they fished. the nets were cast over and over again. but not one fish was caught. just a few sprats which were barely enough to go round. as night fell mittens said, “oh dear, we don’t seem to be very good at fishing.” “not sense!” said fluffy. “today was just a practice. tomorrow we’ll do better.”

to cheer them up whiskers cooked a delicious fish soup with the sprats. Sam played his guitar and together they sang songs. later under the bright moonlight they stayed up well into the night playing cards.

in the morning they woke up early and took up their positions on the boat. their enthusiasm returned. just then fluffy spotted a log shoal of fish a little way ahead of them. “quick, cast the net cats. we’re in for a catch,” she shouted.

soon they were hauling fish over the sides of the boat and into the buckets. they had landed a spectacular catch. they had sole, plaice, mackerel and even a few crabs. the boat was full. “hooray!” shouted the cats and they danced around the deck in celebration. “full steam ahead for home,” said fluffy happily.

suddenly the sky darkened. lightning flashed. the rain beat down and the Thunder boomed. it was a storm. the cats howled. the violent rocking of the boat scared them. their fur was drenched. “meow! Meow!” the ship’s wheel spun round wildly. the compass went haywire and the boat tossed and turned on the waves.

there was only one thing left to do. ginger Tiger knew he must call to the Coast Guard for help on the ship’s radio. “Mayday! Mayday! Mayday!” he called. the Coast Guard was not pleased with the cats and told them that real sailors listen to the weather broadcasts.

earlier that morning there had been a gale warning. the coast guard wasn’t too angry though. because the cats went all that far from port. he was able to tell them exactly how to steer their course home. the storm began to subside and the cats could once again enjoy their journey knowing they would soon be home.

as they sailed into the harbor the news of their fishing trip had spread and many other cats have gathered along the jetty to meet them. cheering and waving handkerchiefs. fluffy and ginger Tiger tied up the boat and laid out their catch on the quayside. soon there was a long queue of cats waiting and the delicious fresh fish was quickly passed down the line. they were five very happy Fisher Cats.

ترجمه‌ی درس

گربه های کورنیشی که به دریا رفتن

فلافی و دوستاش تو یه بازار بزرگ و شلوغ ماهی تو بندرگاهِ یه روستای کوچولو زندگی می کردن. اونها روی دیوار بندرگاه می نشستن و قایق‌های ماهیگیری رو که هر روز صبح زود می رفتن و شب دیر وقت، پر از ماهی تازه برمی گشتن، تماشا می کردن.

فلافی و دوستاش عاشق ماهی بودن. اونها به جمع لغزنده و برق زننده خیره میشدن و امیدوارانه میو می‌کردن. ولی تنها چیزی که گیرشون میومد یه “کیش” و “گمشو گربه،” بود، در حالی که ماهیگیرها دنبالشون می کردن.

یه شب وقتی گربه ها تو مغازه ی خالیِ ماهی پرسه می زدن و دنبال شکار بودن، فلافی یه ایده ای داشت. ایده های فلافی مشهور بودن. اون به بقیه گربه ها نقشه اش رو گفت: “ما با قایق به دریا می ریم و خودمون ماهیگیری می کنیم.” همه گربه ها تو جوابش میو کردن: “عالیه! این طوری هر چقدر ماهی که میخوایم بخوریم رو خودمون میگیریم.”

روز بعد، ببر زنجبیلی اونها رو به قایق کهنه و رها شده ی پسرخاله اش برد. ریشو با شک و تردید گفت: “پر از سوراخه.” گربه ها بلافاصله با چکش و میخ و خرده های تخته پاره مشغول کار شدن. اونها قایق رو تعمیر کردن. ببر زنجبیلی کابین رو به رنگ زرد روشن رنگ کرد. دستکش، عرشه رو آب و جارو کرد و ریشو یه پرچم به روی دیرک بست.

در همین اثنا، سم و فلافی تو دهکده دنبال چیزهای بدرد بخور برای ماجراجویی شون می گشتن. سَم یه تور ماهیگیری، مقداری غذا و یه چراغ قوه پیدا کرد و فلافی یک جفت چکمه ی ضد آب پیدا کرد و تونست یه قطب نما و یه تلسکوپ قرض بگیره. وقتی به قایق برگشتن، ببر زنجبیلی، دستکش و ریشو زیر آفتابِ بعد از ظهر حمام آفتاب می گرفتن. قایق روشن و تر و تمیز به نظر می‌رسید. آماده ی حرکت بود. فلافی گفت: “فردا بامداد حرکت می کنیم و هیچ کس دیر نکنه!”

روز بعد موقع سپیده دم گربه ها روی کشتی بودن و به آرومی از لبه بندرگاه به سمت آب های آزاد فاصله می گرفتن. کمی بعد خط ساحل رو که کوچکتر و کوچکتر می‌شد و پشت سرشون ناپدید شد رو دیدن.

اونها همه ی طول روز رو حرکت کردن و کل بعد از ظهر رو ماهیگیری کردن. تورهای ماهیگیری بارها و بارها تو آب انداخته شدن، ولی هیچ ماهی ای گرفته نشد. فقط چند تا ماهی کوچولو که به سختی کافی بود. وقتی شب شد، دستکش گفت: “آه عزیزم، به نظرم ما تو ماهیگیری زیاد هم خوب نیستیم.” فلافی گفت: “هیچ ربطی نداره. امروز تمرین بود. فردا بهتر میشه.”

برای این که روحیه شون بهتر بشه ریشو یه سوپ ماهی خوشمزه با ماهی های کوچولو درست کرد. سم گیتار زد و همه با هم آواز خوندن. بعد زیر نور مهتاب تا نصف شب بیدار موندن و کارت بازی کردن.

صبح زود از خواب بیدار شدن و هر کدوم سر جایگاه شون روی قایق ایستادن. شور و شوق شون برگشته بود. درست همون موقع، فلافی یه تپه ماهی زیر آب کمی جلوتر، پیش روشون دید. اون داد کشید: “سریع باشید. گربه ها، تورها رو بندازید. ما اینجاییم تا ماهی بگیریم.”

کمی بعد اون ها داشتن از کناره های قایق ماهی می کشیدن تو و می ریختن تو سطل ها. اونها یه ماهیگیریِ دیدنی انجام داده بودن. اونها ماهی های سول، پلیس، خال مخالی و حتی چند تا خرچنگ گرفته بودن. قایق پر شده بود. گربه ها داد کشیدن: “هورا!” و روی عرشه برای جشن رقصیدن. فلافی با خوشحالی داد کشید: “به سمت خونه بخار کنید!”

یهو آسمون تاریک شد. رعد زد. بارون به شدّت بارید و رعد غرش کرد. طوفان شده بود. گربه ها زوزه کردن. تکون های شدید قایق اونها رو ترسونده بود. خزهاشون خیس شده بود. “میو! میو!” سکان کشتی به شدت به اطراف می چرخید. قطب نما بلا استفاده شده بود و قایق پرت شد و افتاد توی موج ها.

فقط یک کار مونده بود که باید انجام می‌شد. ببر زنجبیلی می دونست که باید با گارد ساحلی برای کمک از توی کشتی تماس بگیره. اون صدا کرد: “کمک! کمک! کمک!” گارد ساحلی از دست گربه ها خوشنود نبود و بهشون گفت که دریانوردهای واقعی باید به گزارش آب و هوا گوش بدن.

امروز صبح هشدار طوفان داده شده بود. هرچند که گارد ساحلی زیاد هم عصبانی نبود. برای اینکه گربه ها تونسته بودن از بندر اونقدر فاصله بگیرن. اون قادر بود بهشون بگه که دقیقاً چطور مسیرش رو به سمت خونه پیدا کنن. طوفان فروکش کرده بود و گربه ها یک بار دیگه تونستن از ماجراجویی شون لذت ببرن چون می دونستن که به زودی به خونه می رسن.

اونها به سمت بندرگاه حرکت کردن و خبر سفر ماهیگیری شون همه جا پخش شد و گربه های زیادی روی بارانداز برای دیدن اون ها جمع شده بودن. خوشحال بودن و دستمال هاشون رو تکون میدادن. فلافی و ببر زنجبیلی قایق رو بستن و ماهی هایی که گرفته بودن رو روی زمین اطراف بارانداز انداختن. کمی بعد یه صف دراز از گربه هایی که منتظر بودن درست شد. و ماهی های تازه و خوشمزه به سرعت به پایین صف رسیدن. اونا پنج تا گربه ی ماهیگیرِ خوشحال بودن.