پادشاه بستنی ها
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی هشتم / درس: پادشاه بستنی هاسرفصل های مهم
پادشاه بستنی ها
توضیح مختصر
وقتی تدی به یه بستنی فروشی جدید سر میزنه، یه مرتبه به دنیای جادویی بستنی ها منتقل میشه که خودش پادشاه اونجاست و میتونه هرچقدر دلش بخواد بستنی بخوره.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Ice Cream King
On a hot day in July, Teddy Jones saw something that stopped him in his tracks. “Look, mom!” he exclaimed, “It’s a brand new ice cream shop! Can we go in? Can we, please?” “Sure,” said Teddy’s mom.
Inside, Teddy looked at all the flavors on the big board. “Can I have anything I want?” he asked, “Just for me?” “Yes.” said Teddy’s mom. “Anything you want- just for you.”
As Teddy tried to decide, the server put a paper crown on his head, and…
Wow! That’s awesome, Teddy thought. My mom said, “Anything!” Upon my throne of ice cream cones… I am the Ice Cream King! Ice cream treats are all I see- and they’re all for me!
Inside my ice cream castle, I slide down chocolate halls. I pick out rainbow sprinkles from a mint-chip ice cream walls. I slip and slide down Whipped Cream Lane, then climb up Ice Cream Mountain. I splash and dance and spin around beneath my ice cream fountain.
I blast-off in my spaceship up to the ice cream moon. I zoom past ice cream meteors. I’m glad I have my spoon!
Aboard my silver sailboat, I sail an ice-cream sea. I fish for nuts and cherries- they’re all for me, me, ME! My very own volcano shoots out vanilla fudge. Today’s the Ice Cream Festival and I’m the only judge.
I think there’s something missing, as I look around my throne, and suddenly I noticed that… I am all alone! I dance and slide on ice cream. I can even wear it. But it would be much better with somebody to share it.
Teddy took off his crown… “So, have you decided? asked Teddy’s mom. “Yes,” he said. “Please give me a banana split with strawberry and chocolate ice cream and lots and lots of hot fudge and whipped cream and sprinkles and… and…”
“And?” asked Teddy’s mom. “And?” asked the server. “And…” Teddy said. “Two spoons!”
ترجمهی درس
پادشاه بستنی ها
یه روز گرم ماه جولای، تدی یه چیزی دید که باعث شد سر جاش خشکش بزنه. تدی با شور و حرارت گفت: نگاه کن، مامان! یه بستنی فروشی جدید! میشه بریم توش؟ خواهش میکنم، میشه؟ مامان تدی گفت: حتماً.
داخل بستنی فروشی، تدی به تمام طعم هایی که اسمشون روی تخته ی بزرگ نوشته شده بود نگاه کرد. بعد پرسید: میتونم هرچیزی دلم میخواد سفارش بدم؟ برای خود خودم؟ مامان تدی گفت: بله. هرچیزی که بخوای، برای خود خودت.
همزمان که تدی سعی می کرد تصمیم بگیره، پیشخدمت یه تاج کاغذی روی سرش گذاشت، و…
تدی باخودش فکر کرد: واای! چه معرکه. مامانم گفت: هرچیزی! من پادشاه بستنی هام… که روی تخت سلطنتم که از قیف بستنی درست شده نشستم! هرجا رو نگاه می کنم خوراکی های بستنی دار می بینم- و همه شون هم برای خودمن!
توی قصرم که از بستنی درست شده، توی راهروهای شکلاتی سر میخورم. از دیوارهایی که از بستنی نعناعی درست شدن، پودر تزئینی رنگین کمانی بیرون میکشم. از کوچه ی خامه ی زده شده سر میخورم و میام پایین، بعد از کوه بستنی بالا میرم. زیر فواره ی بستنیم آب بازی میکنم و میرقصم و دور خودم میچرخم.
با سفینه ی فضاییم راهی ماه بستنی ای میشم. با سرعت از کنار شهاب سنگ های بستنی ای میگذرم. خوشحالم که قاشقم همرامه!
سوار قایق بادبانی نقره ایم، توی دریایی از بستنی قایق رانی میکنم. با قلابم آجیل و گیلاس میگیرم- همه شون مال خود خود خودمن! آتشفشانم که مال خود خودمه فاج وانیلی پرت میکنه بیرون. امروز جشنواره ی بستنیه و تنها داورش هم منم.
همینطور که دور و بر تخت سلطنتم رو نگاه می کنم، به نظرم میاد که یه چیزی کمه، و یه مرتبه متوجه میشم که… من تک و تنهام! من روی بستنی سر میخورم و می رقصم. حتی میتونم به جای لباس بستنی تنم کنم. اما اگه یکی بود که بستنی هام رو باهاش شریک میشدم خیلی بهتر بود.
تدی تاجش رو از سر برداشت. مامان تدی پرسید: خب، تصمیم گرفتی؟ تدی گفت: بله، لطفاً یه بنانا اسپلیت با توت فرنگی و بستنی شکلاتی بهم بدین با یه عالمه فاج داغ و خامه ی زده شده و پودر تزئینی و… و…
مامان تدی پرسید: و؟ پیشخدمت پرسید: و؟ تدی گفت: و… دو تا قاشق!