حشره ی خیلی زشت
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: بسته ی هشتم / درس: حشره ی خیلی زشتسرفصل های مهم
حشره ی خیلی زشت
توضیح مختصر
حشره کوچولوی قصه ی ما اونقدر زشته که پرنده ای رو که میخواسته بخوردش فراری میده.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
The Very Ugly Bug
There was once an ugly bug. A very ugly bug.
“Hello!”
All the other bugs were a bit ugly, but she was by far the ugliest.
“Cool.”
“Awesome.”
“Wow!”
She had huge googly eyes, a lumpy, wibbly, wobbly head, a horrible hairy back, and spotted purple legs. What a sight she was! The very ugly bug wondered why the other bugs didn’t look like her.
“Spotty red bug, why are your eyes so teeny tiny, and not big and googly like mine?” “My eyes are teeny tiny so I can hide in the berries and be safe from birds.” said the spotty red bug. “Now you see me… Now you don’t!” “Skinny green bug, why is your back so smooth and green and not hairy like mine?” asked the very ugly bug.
“My smooth green back means I can hide in the leaves and be safe from birds.”, said the skinny green bug. “Bet you can’t see me!” “Shiny blue bug, why do you have such big fluttery wings? I don’t have any wings at all.” said the very ugly bug.
“I use my big fluttery wings to fly away from birds, high up in the sky…” “Up, up, and away!” “Like this…” said the Shiny blue bug. Whooooosh!
“Hmm,” thought the very ugly bug. “If only I had teeny tiny eyes, a smooth green back, and lovely fluttery wings, then I would be safe from birds, too.” “Nothing here… Nothing here! Whee!” So the very ugly bug decided that she would make a mask to help her eyes look teeny tiny. She used a leaf to make her back look smooth and green. She even found a pair of fluttery wings.
“I’ll be safe from birds now!” she said. But she wasn’t safe at all. The funny disguise made her stand out even more! Now everyone could see her –including a big, hungry bird in the sky.
“Ta-da!”
“Yum, Yum,” said the bird. “Look at that lovely juicy bug down there. It looks delicious!” And he flew down for a tasty bug snack.
“I can still see her.”
“So can I…”
“Uh-oh!”
“Argh!”
“Argh!” yelled the very ugly bug as the bird swooped closer. The other bugs quickly hid and flew away. Then, suddenly, something very strange happened. The big scare made the very ugly bug even uglier. Her big googly eyes got bigger. Her lumpy head began to wiggle and wobble. Her horrible hairy back spiked up. And her spotted purple legs waved in the air. She looked hideous!!
“Ugh,” said the bird. “That bug doesn’t look tasty at all! It will give me a tummy ache.” And he flew off to look for a nice juicy caterpillar instead.
“No way!”
“Hurray for the very ugly bug!” cheered the other bugs. “She’s so ugly she scared the bird away!” “Now I love the way I look!” said the very ugly bug proudly.
Mr. Ugly bug agreed. He thought she was gorgeous. The two ugly bugs fell in love and had a big family of baby bugs…who were all even uglier than their parents!
ترجمهی درس
حشره ی خیلی زشت
روزی روزگاری یه حشره ی زشتی بود. یه حشره ی خیلی زشت.
«سلام!»
تمام حشره های دیگه هم یه خرده زشت بودن، اما این حشره خانوم به مراتب از همه زشت تر بود.
«ایول.»
«چه باحال.»
«واای!»
حشره ی زشت چشمای ورقلمبیده ی گنده داشت با یه سر کج و کوله ی پر از پستی بلندی و یه پشت وحشتناک پشمالو و پاهای ارغوانی خال خالی. عجب چیز دیدنی ای بود! حشره ی خیلی زشت از خودش می پرسید که چرا باقی حشره ها شبیه اون نیستند.
«حشره ی قرمز خال خالی، چرا چشمای تو اینقدر ریزن و مثل چشمای من بزرگ و ورقلمبیده نیستن؟» حشره ی قرمز خال خالی گفت: چشمای من ریزن تا بتونم لای توت ها قایم بشم و از دست پرنده ها در امان باشم. الآن من رو می بینی… حالا دیگه نمی بینی!
حشره ی خیلی زشت پرسید: حشره ی سبز لاغر اندام، چرا پشت تو اینقدر صاف و سبزه و مثل پشت من پشمالو نیست؟ حشره ی سبز لاغر اندام گفت: پشت صاف و سبز من باعث میشه بتونم لای برگ ها قایم بشم و از دست پرنده ها در امان باشم. شرط میبندم نمیتونی من رو ببینی!
حشره ی خیلی زشت گفت: حشره ی آبی براق، تو چرا همچین بال های بال بال زن بزرگی داری؟ من اصلاً بال ندارم.
حشره آبی براق گفت: من از بال های بال بال زن بزرگم استفاده می کنم تا پرواز کنم و از دست پرنده ها فرار کنم و برم بالا توی آسمون… بالا، بالا، بالاتر! این شکلی… وووش!
حشره ی خیلی زشت با خودش فکر کرد: همم، اگه چشمای ریز و پشت صاف و سبز و بال های بال بال زن قشنگ داشتم، منم از دست پرنده ها در امان بودم. کسی اینجا نیست! کسی اینجا نیست! ویییی!
پس حشره ی خیلی زشت تصمیم گرفت که یه نقاب درست کنه که باعث شه چشماش ریز به نظر بیان. از یه برگ هم استفاده کرد تا پشتش رو صاف و سبز کنه. حتی یه جفت بال بال بال زن هم پیدا کرد.
حشره ی خیلی زشت گفت: حالا دیگه از دست پرنده ها در امانم.
ولی اصلاً در امان نبود. این تغییر ظاهر مسخره باعث شده بود بیشتر از قبل به چشم بیاد. حالا همه میتونستن ببیننش، از جمله یه پرنده ی بزرگ و گرسنه که توی آسمون بود.
سلام!
پرنده گفت: به به! اون حشره ی خوشمزه ی آبدار رو ببین اون پایین. به نظر لذیذ میاد. و به سمت پایین پرواز کرد تا یه لقمه حشره ی خوش طعم بزنه بر بدن.
«من هنوز میتونم ببینمش.»
«منم همینطور…»
«اوه اوه!»
«واای!»
همینطور که پرنده نزدیکتر میشد، حشره ی خیلی زشت داد زد: وااای! حشره های دیگه فوراً قایم شدن و پرواز کنان فرار کردن. بعد، یه مرتبه، یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد. اون ترس شدید باعث شد حشره ی خیلی زشت از قبل هم زشت تر بشه. چشمای ورقلمبیده اش بزرگتر شدن. سر پر از پستی و بلندیش وول وول خورد و کج و کوله شد. پشت وحشتناک پشمالوش تیز شد. و پاهای ارغوانی خال خالیش توی هوا تکون تکون میخوردن. ظاهرش وحشتناک شده بود!
پرنده گفت: اَه! اون حشره اصلاً خوشمزه به نظر نمیاد. باعث میشه دل درد بگیرم. بعد هم پرواز کرد که به جاش دنبال یه کرم ابریشم خوشمزه و آبدار بگرده.
«اصلاً راه نداره!»
حشره های دیگه تشویق کنان گفتن: هورا به حشره ی خیلی زشت. اون اونقدر زشته که پرنده رو فراری داد!
حشره ی خیلی زشت با افتخار گفت: حالا از ظاهر خودم خوشم میاد!
حشره آقای زشت با حشره خانوم زشت موافق بود. به نظرش ظاهر حشره خانوم معرکه بود. دو تا حشره ی زشت عاشق هم شدن و یه خونواده ی بزرگ از بچه حشره ها درست کردن… که همه شون حتی از پدر و مادرشون هم زشت تر بودن!