داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خیلی عصبانی بودم!

توضیح مختصر

هر کاری که کوچولوی قصه مون میخواد انجام بده، خانواده اش مخالفت میکنن. اون هم تصمیم میگیره از خونه فرار کنه.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

I Was So Mad!

I wanted to keep some frogs in the bathtub, but Mom wouldn’t let me. I was so mad. I wanted to play with my little sister’s dollhouse but Dad wouldn’t let me. I was so mad.

I wanted to play hide-and-seek in the clean sheets but Grandma said, “No, you can’t.” I was just so mad. I wanted to water the garden but Grandpa said, “No, you can’t.” So I decided to decorate the house but Grandpa said, “No, you can’t do that either.” Was I ever mad.

Dad said, “Why don’t you play in the sandbox?” I didn’t want to do that. Mom said, “Why don’t you play on the slide?” I didn’t want to do that, either. I was too mad.

I wanted to practice my juggling show, instead. But Mom said, “No, you can’t.” I wanted to tickle the goldfish but Mom said, “Leave the goldfish alone.”

“You won’t let me do anything I want to do.” I said. “I guess I’ll run away.” That’s how mad I was.

So I packed my wagon with my favorite toys. And I packed a bag of cookies to eat on the way. Then I walked out the front door.

But my friends were going to the park to play ball. “Can you come too?” they asked. And Mom said I could.

I’ll run away tomorrow if I’m still so mad.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خیلی عصبانی بودم!

می خواستم چند تا قورباغه توی وان حموم نگه دارم، اما مامان بهم اجازه نمی داد. خیلی عصبانی بودم. میخواستم با خونه ی عروسکی خواهر کوچولوم بازی کنم، اما بابا بهم اجازه نمی نداد. خیلی عصبانی بودم.

میخواستم لای ملحفه های تمیز قایم باشک بازی کنم اما مامانبزرگ گفت: نه، نمیشه. بدجوری عصبانی بودم. میخواستم باغچه رو آب بدم اما بابابزرگ گفت: نه، نمیشه. پس تصمیم گرفتم خونه رو تزئین کنم اما بابابزرگ گفت: نه، این کار رو هم نمیشه انجام بدی. داشتم از عصبانیت می ترکیدم.

بابا گفت: چرا توی جعبه ی شن بازی نمیکنی؟ من نمیخواستم اون کار رو بکنم. مامان گفت: چرا سرسره بازی نمیکنی؟ اون کار رو هم نمیخواستم بکنم. زیادی عصبانی بودم.

میخواستم به جاش شیرین کاری هام رو تمرین کنم. اما مامان گفت: نه، نمیشه. میخواستم ماهی قرمزمون رو غلغلک بدم اما مامان گفت: دست از سر ماهی قرمز بردار.

من گفتم: شما نمیذارین من هیچ کدوم از کارایی رو که دلم میخواد انجام بدم. گمونم بهتره از خونه فرار کنم. اینقدر عصبانی بودم.

پس چرخ دستیم رو با اسباب بازی های مورد علاقه ام پر کردم. یه پاکت هم شیرینی برداشتم که توی راه بخورم. اونوقت از در خونه رفتم بیرون.

اما دوستام داشتن می رفتن پارک که توپ بازی کنن. اونها پرسیدن: تو هم میتونی بیای؟ مامان هم گفت که میتونم.

اگه فردا هنوز هم اینقدر عصبانی باشم، فردا فرار می کنم.