داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

فقط یه طوفان شدید بود

توضیح مختصر

طوفان شدیدی میشه و برقخونه ی قهرمان کوچولومون قطع میشه! یعنی قهرمان ما و خونواده اش بدون برق چیکار میکنن

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Just a Big Storm

A storm was coming. We saw dark clouds and lightning in the distance. “Let’s check the weather channel,” said Mom. The weather critter said, “A big storm with lightning, rain, and hail will pass right over Critterville.”

“We better get ready for anything,” Dad said. “We may lose power.” Dad checked all the flashlights. Little Sister and I got water in buckets for the toilet. We put up a sign that read, “Remember: Pour water in tank before you flush.” We filled up pots at the sink for drinking water. We put a sign on the fridge: “Do not open.”

Then we rescued stuff from our yard. The wind began to blow. It blew harder and harder. It began to rain, too. I saw our neighbor’s garbage can fly right past our window.

Suddenly, the power went out. It was getting dark and we couldn’t turn on a light. Mom and Dad got out our battery-powered lanterns, and everyone had their very own flashlight.

The wind was cold, so Dad built a fire in the woodstove. We made knots out of newspaper to start the fire. We found an old phone in the closet and plugged it into the wall. Did you know old phones work sometimes when you have no power?

I called some of my friends. They didn’t have any power either. I asked Mom and Dad if I could have everyone come over for a sleepover. Mom and Dad said, “No.” That didn’t seem fair.

We baked potatoes in the woodstove and made grilled cheese with a pie iron. I was careful and didn’t touch the hot stove. We played board games by lantern light. “This is just like camping,” I said.

We got sleeping bags and all slept on the living room floor. Dad told ghost stories. There was lots of thunder and lightning. I wasn’t scared. I snuggled real close to Mom, just in case.

We couldn’t sleep. Mom read a book to us. Dad fell asleep first. When we woke up, our power was back on. We saw the power company critters working on the electrical poles. That was neat.

I was sad that it was all over, but Mom and Dad were happy. They said they wanted to take showers. Why would they want to do that? Our phone rang. It was Grandma and Grandpa. They were worried about us. “Grandma, it wasn’t so bad,” I said. “It was just a big storm.”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

فقط یه طوفان شدید بود

طوفان تو راه بود. از دور ابرهای تیره و رعد و برق رو می دیدیم. مامان گفت: ببینیم کانال هواشناسی چی میگه؟ کارشناس هواشناسی گفت: یه طوفان شدید به همراه رعد و برق، بارون و تگرگ دهکده رو پشت سر میذاره.

بابا گفت: بهتره برای هر پیش آمدی آماده بشیم. ممکنه برق قطع بشه. بابا تمام چراغ قوه ها رو بررسی کرد. من و خواهر کوچولو توی سطل برای دستشویی آب بردیم. یه کاغذ چسبوندیم که روش نوشته بود: یادتون باشه، قبل از سیفون کشیدن توی مخزن آب بریزید. چند تا قابلمه رو از سینک پر کردیم تا ازشون به عنوان آب آشامیدنی استفاده کنیم. یه کاغذ هم روی یخچال چسبوندیم که روش نوشته بود: باز نکنید.

بعد اسباب بازی هامون رو از توی حیاط نجات دادیم. باد شروع به وزیدن کرد. وزشش شدید و شدیدتر شد. بعد بارون هم گرفت. دیدم که سطل زباله ی همسایه مون پرواز کنان از پشت پنجره مون رد شد.

یه مرتبه، برق قطع شد. هوا داشت تاریک می شد و نمیتونستیم هم چراغی روشن کنیم. مامان و بابا فانوس های باتری خورمون رو آوردن بیرون، و هر کسی هم برای خودش یه چراغ قوه داشت.

باد سرد بود، برای همین بابا توی اجاق هیزمی آتیش روشن کرد. ما روزنامه ها رو گوله می کردیم که بتونیم باهاشون آتیش روشن کنیم. توی کمد یه تلفن قدیمی پیدا کردیم و به پریز توی دیوار وصلش کردیم. میدونستین که تلفن های قدیمی بعضی وقتا موقعی که برق نیست هم کار میکنن؟

من به چند تا از دوستام تلفن زدم. اونها هم برق نداشتن. از مامان و بابا پرسیدم که میتونم بگم همه بیان خونه ی ما و شب بمونن؟ مامان و بابا گفتن: نه. عادلانه به نظر نمی رسید.

توی اجاق هیزمی سیب زمینی کباب کردیم و با یه ساندویچ پز ساندویچ پنیر کبابی درست کردیم. من مواظب بودم و دستم به اجاق داغ نخوره. بعد زیر نور فانوس بازی فکری انجام دادیم. من گفتم: عین اردو زدن تو چادر میمونه.

کیسه خوابامون رو آوردیم و همه مون کف زمین اتاق نشیمن خوابیدیم. بابا چند تا داستان ترسناک تعریف کرد. کلی رعد و برق زد. من نترسیدم. فقط محض اطمینان، خودمو قشنگ چسبوندم به مامان.

خوابمون نمی برد. مامان یه کتاب برامون خوند. بابا اول از همه خوابش برد. وقتی بیدار شدیم، برق دوباره اومده بود. مسئولای شرکت برق رو دیدیم که روی تیرهای برق کار می کردن. خیلی باحال بود.

من ناراحت بودم که همه چی تموم شده بود، اما مامان و بابا خوشحال بودن. گفتن که میخوان دوش بگیرن. آخه چرا باید بخوان همچین کاری بکنن؟ تلفنمون زنگ خورد. مامانبزرگ و بابابزرگ بودن. نگرانمون شده بودن. من گفتم: مامان بزرگ، اونقدرام بد نبود. فقط یه طوفان شدید بود.