داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

حقیقت داره!

توضیح مختصر

توی این داستان، قهرمان کوچولومون یاد میگیره که باید کل حقیقت رو بگه، نه فقط بخشی از اون رو.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

It’s True!

“Little Critter,” Mom said, “If you did your homework, you may have a cupcake. “I did,” I said. “You did not!” yelled Little Sister. “That’s not true!” “Is so,” I said. I just hadn’t finished all of it yet.

The next day I walked Little Sister and Bunny to school. “Is it true that big kids like you get to stay up really late and watch TV?” asked Bunny. “That is way cool!” I nodded my head yes, feeling very cool. “That’s not true,” said Little Sister. “Is so,” I said. “I get to stay up later than you. So it’s kinda true.” “Did you feed the dog?” Mom asked. “Yes,” I said. “Oh, no! That’s not true!” said Little Sister. “It is so true,” I said. “I gave the dog extra food yesterday, so he doesn’t need any more today.”

“Did you brush your teeth?” Mom asked at bedtime. I nodded yes. “Then why is your toothbrush dry?” she asked. I said “I used my finger.” but even I didn’t believe that.

Little Sister said I lost her doll. That wasn’t true. I didn’t even play with it. The dog did. Mom made me help her find it anyway.

The next day Miss Kitty told us about the air show happening that weekend. “My grandpa has a real biplane,” I said. “Wow!” said Henrietta. “That’s so cool!” “Is your grandpa flying in the air show?” asked Gator. I was about to explain it was just a small model. But everyone was so excited to ride in it, I couldn’t tell them the truth!

On my way home, I realized that not telling the whole truth was really the same as lying. But how could I tell everyone the truth about the biplane? There was only one thing to do. I packed my suitcase and sneaked out the back door.

“Where are you going?” asked grandpa. “I’m running away.” I said. “I’ll give you a ride and you can tell me why,” said grandpa. I told grandpa the whole truth. “It seems to me that you have learned a very important lesson, Little Critter,” said grandpa. “In the Bible, God says the truth will set you free. If you don’t tell the truth you will never be happy.” The more I talked to grandpa, the better I felt. God was right. Telling the truth really did make you feel good.

All of a sudden I knew just what I had to do. At the air show, my friends ran over as soon as they saw me. “Which one is your Grandpa’s plane?” asked Henrietta. “Is it the green one way up there?” asked Gator. “Is it the blue one with the yellow stars?” asked Gabby. I shook my head. “It’s right here.” I opened my backpack and pulled out grandpa’s model biplane. It was time to tell the truth. I said, “This is a model biplane, so that part is true. But I lied when I let you believe it was a plane you could fly in. I’m really sorry.” My friends forgave me because I told the whole truth. Miss Kitty was proud of me. Grandpa did tricks with the biplane. Everyone got to fly it too. The little biplane was just as much fun as the big biplane. That night I gave my family a big hug. “I love you,” I said. “And that is the whole truth!”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

حقیقت داره!

مامان گفت: پسرم، اگه تکالیفت رو انجام بدی، میتونی یه کاپ کیک بخوری. من گفتم: انجام دادم. خواهر کوچولو داد زد: نخیرم! اینطور نیست! من گفتم: همینطوره. فقط هنوز کلش رو تموم نکرده بودم.

روز بعد با خواهر کوچولو و بانی پیاده رفتیم مدرسه. بانی پرسید: راسته که بچه های بزرگ مثل تو میتونن تا دیروقت بیدار بمونن و تلویزیون تماشا کنن؟ چقدر باحال! من سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم و خیلی احساس باحالی می کردم. خواهر کوچولو گفت: اینطور نیست. من گفتم: من میتونم بیشتر از تو بیدار بمونم. پس یه جورایی درسته.

مامان پرسید: به سگ غذا دادی؟ من گفتم: آره. خواهر کوچولو گفت: نخیر! اینطور نیست! من گفتم: کاملاً هم همینطوره. دیروز بهش بیشتر غذا دادم، پس امروز دیگه به غذا نیازی نداره.

مامان موقع خواب پرسید: دندوناتو مسواک زدی؟ من سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم. مامان پرسید: پس چرا مسواکت خشکه؟ من گفتم: با انگشتم مسواک زدم. اما حتی خودم هم این حرف رو باور نکردم.

خواهر کوچولو گفت من عروسکش رو گم کردم. این حقیقت نداشت. من اصلاً باهاش بازی نکرده بودم. سگه باهاش بازی کرده بود. در هر صورت مامان مجبورم کرد به خواهرم کمک کنم تا عروسکش رو پیدا کنه.

روز بعد خانوم کیتی بهمون گفت که آخر هفته یه نمایش هوانوردی برگزار میشه. من گفتم: بابابزرگ من یه هواپیمای دوباله ی واقعی داره. هنریتا گفت: واای! چقدر باحال! گیتور پرسید: بابابزرگت توی نمایش با هواپیماش پرواز می کنه؟ میخواستم توضیح بدم که اون فقط یه ماکت کوچولوئه. اما همه اونقدر ذوق داشتن که سوارش بشن، که نتونستم حقیقت رو بهشون بگم!

توی راه خونه، متوجه شدم که اینکه کل حقیقت رو نگی در اصل عین دروغ گفتنه. اما آخه چطوری میتونستم حقیقت رو درباره ی هواپیما به همه بگم؟ فقط یه کاری میشد کرد. پس چمدونم رو جمع کردم و یواشکی از در پشتی زدم بیرون.

بابابزرگ پرسید: کجا داری میری؟ من گفتم: دارم فرار میکنم. بابابزرگ گفت: من میرسونمت، تو هم میتونی دلیل فرارت رو بهم بگی. من کل حقیقت رو به بابابزرگ گفتم. بابابزرگ گفت: به نظرم درس خیلی مهمی گرفتی، پسرم. توی کتاب مقدس، خدا میگه که حقیقت باعث رهایی میشه. اگه حقیقت رو نگی هیچوقت احساس خوشبختی نمیکنی. هرچی بیشتر با بابابزرگ حرف زدم، حالم بهتر شد. حق با خدا بود. گفتن حقیقت واقعاً باعث میشد حال بهتری داشته باشی.

یه مرتبه فهمیدم باید چیکار کنم. توی نمایش هوانوردی، دوستام تا من رو دیدن دویدن سمتم. هنریتا پرسید: هواپیمای بابابزرگت کدومه؟ گیتور پرسید: اون سبزه است که اون بالا بالاهاست؟ گبی پرسید: اون آبیه است که ستاره های زرد روشه؟ من سرم رو به علامت نفی تکون دادم و گفتم: همینجاست. بعد کوله پشتیم رو باز کردم و ماکت هواپیمای بابابزرگ رو بیرون آوردم. وقتش بود که حقیقت رو بگم. گفتم: این یه ماکت هواپیمای دوباله است، پس این قسمت حرفم حقیقت داشت. اما وقتی گذاشتم باور کنین که یه هواپیماییه که میتونین سوارش بشین، دروغ گفتم. واقعاً متأسفم.

چون کل حقیقت رو گفته بودم دوستام من رو بخشیدن. خانوم کیتی بهم افتخار می کرد. بابابزرگ با ماکت هواپیما چند تا شیرین کاری کرد. همه تونستن توی هوا پروازش بدن. اون هواپیمای کوچولو هم درست به اندازه ی یه هواپیمای بزرگ باحال بود. اون شب خونواده ام رو محکم بغل کردم و گفت: دوستتون دارم. و این کل حقیقته!