داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

اول تو برو

توضیح مختصر

کوچولو، دوست داره همیشه اول باشه، حتی اگه خانواده و دوستاش رو ناراحت و اذیت کنه. بعد از چند بار اشتباه، کوچولو می‌فهمه که رمزِ با هم زندگی کردن اینه که، جوری با دیگران رفتار کنیم که دوست داریم باهامون رفتار بشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

You go first

Today I helped dad put up a new swing in our backyard. I really wanted to be the first to try it, but little sister got to go first instead. It’s not fair!

Mom made smiley face pancakes for breakfast and I helped. I wanted to have the first pancake, but mom told me to give it to my baby brother because he’s the littlest. I never get to be first.

I wanted to be first on the school bus. I didn’t mean to bump into Gabby. It was just an accident. But I did get to go first!

At snack, I thought tiger might beat me to it, but I got the first milk. Hooray!

And at recess, I was first on the trampoline even though gator might have been there one teensy second before me.

When it was time for show and tell, I jumped up instead of raising my hand. “me first please, Miss Kitty!” I said. I was so excited I kind of dropped my show and tell. It took a while to get the ants to go back to their farm. There was no more time for anyone else to do their show and tells. Oops!

Miss Kitty made a special announcement when school was over. She said there was going to be a class picnic with games and races and everything. “I hope I come in first and win a prize,” I said.

“little critter, having fun isn’t about being first,” said Miss Kitty. “it’s about enjoying time with your friends and family and appreciating them just as you like them to appreciate you. God tells us in the bible that we should treat others the way we want to be treated. Sometimes that means letting them go first. That shows you care, and caring is the secret to getting along.”

After school we went to tiger’s house to scooter up these ramps his dad built. “I call first!” I said. But gator said tiger should go first, because it was his house. “you know what, little critter? Said Gabby. “you were more fun when you didn’t always have to be first.” When it was my turn, you know what happened? I wiped out. I bet I wouldn’t have wiped out if I went first.

At the picnic gator was my partner in the three legged race. “we have to come in first,” I said.

“remember, this race is about working together,” said Miss Kitty. “on your marks, get set, go!”

I hopped faster than gator and before I knew it, we both fell down. Gator said it was because we weren’t working together. I said it was because he wasn’t hopping fast enough.

Next was the egg and spoon relay. I got to go first. Hooray! But I ran so fast, the egg kind of fell off the spoon, so the other team won.

Then it was time to eat. “who wants the first hot dog?” asked Miss Kitty. “me, me, me!” I said. “all you care about is being first,” said gator. “you’re not being a good friend.” Gator was wrong. I was so a good friend. I just liked to go first.

For the scavenger hunt, we had to find a stick, a rock, and an acorn. Sticks and rocks were easy to find, but nobody could find an acorn. While everyone else talked with their teams, I spotted a bunch of trees that I bet had acorns.

I ran fast so I could get there first. It was dark in the woods and very quiet. Suddenly, I heard something. It was a snake! I was so scared, I couldn’t move. I really, really wished someone else could go first. But I was all by myself, because I’d run away from everyone just so I could be first.

Gator was right. I wasn’t a good friend at all. The snake hissed. Aaahh!!! I ran as fast as I could go!

When I got back to the picnic, I was so happy to see my friends I didn’t care if I ever went first again!

I thought about what Miss Kitty said about how we should treat others. I wanted to show my friends I cared by treating them the way I would want to be treated. Gator won the scavenger hunt and I cheered really loud.

When it was time to get on the bus, I said, “you go first.” So Gabby went first.

At school even though I was first at the slide, I said to Timothy, “you go first!” he gave me a big smile.

And when we lined up to go in from recess, I said to gator, “you go first!” even though I was line leader. Gator smiled.

“you go first,” I said to Henrietta at the water fountain.

At home, little sister and I both wanted to go on the swing. I said, “you go first.” And I even pushed her.

Every time I say to someone, “you go first,” you know what happens? They smile. And that makes me feel really good!

It’s the way I show my friends and family I care about them, just like the Bible says, and that truly is the secret to getting along!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

اول تو برو

امروز من به پدرم کمک کردم تا تابِ جدید رو تو حیاط پشتی‌مون، آویزون کنیم. من واقعاً دلم می‌خواست، اولین نفری باشم که سوارش می‌شم، ولی خواهر کوچولوم جلوتر از من رفت و سوار شد. اصلاً عادلانه نیست!

مامان برای صبحانه، پن‌کیک‌های خنده‌رو درست کرد و من هم کمکش کردم. من می‌خواستم اولین پن‌کیک رو بردارم، ولی مامان گفت، به برادر کوچولوم بدم، چون اون از همه کوچیک‌تره. من هیچ وقت، نمی‌تونم اول بشم.

می‌خواستم اولین نفر سوار سرویسِ مدرسه بشم. نمی‌خواستم گَبی رو هُل بدم. فقط یه اتفاق بود. ولی تونستم اولین نفر سوار بشم!

وقتِ تغذیه، فکر کردم الان ببر منو هُل میده، ولی من اولین شیر رو برداشتم. هورااا!

تو زنگِ تفریح، من اولین نفر بودم که رفتم رو ترامبولین، هرچند شاید تمساح چند ثانیه قبل‌تر از من رسیده بود.

وقتی زنگِ “نشون بده و بگو” بود، من به جای اینکه دستم رو بلند کنم، پریدم جلو. گفتم: “خانمِ کیتی، لطفاً اول من!” خیلی هیجان‌زده بودم، طوریکه “نشون بده و بگوم” رو انداختم زمین. کلی زمان گرفت تا دوباره مورچه‌ها رو جمع کنم و برگردونم سرِ مزرعه‌شون. دیگه وقتی برای بقیه نموند تا “نشون بده و بگوشون” رو بگن. ای داد بیداد!

خانمِ کیتی، وقتِ تعطیلی مدرسه یه خبر بهمون داد. گفت قراره بریم اُردو، با کلی بازی و مسابقه و همه چیز. گفتم: “امیدوارم اولین بشم و جایزه رو ببرم.”

خانم کیتی گفت: “کوچولویِ من، لزوماً اولین نفر بودن به این معنی نیست که بیشتر بهت خوش گذشته. خوش گذشتن یعنی، از زمانی که با دوستات و خانواده‌ات داری بیشترین لذت رو ببری، و ازشون تشکر کنی دقیقاً طوریکه تو دوست داری اونها ازت تشکر کنن. خدا تو انجیل بهمون گفته، با دیگران طوری رفتار کن، که دوست داری، دیگران باهات اونطور رفتار کنن. بعضی وقت‌ها به این معنیه که اجازه بدی، اونها اول باشن. این نشون میده که تو بهشون توجه داری، و توجه نشون، دادن رمزِ کنار هم زندگی کردنه.”

بعد از مدرسه، ما رفتیم خونه ببر اینا، تا رو سکویی که باباش تازه ساخته، اسکوتر بریم. گفتم: “اول من میرم!” ولی تمساح گفت، باید اول ببر بره، چون خونه‌ی اونهاست. گَبی گفت: “می‌دونی چیه، کوچولو؟ اون موقع‌ها که، همش نمی‌خواستی اولین باشی، باحال‌تر بودی.” وقتی نوبتِ من رسید، می‌دونی چی شد؟ لیز خوردم. شرط می‌بندم اگه اول می‌رفتم، لیز نمی‌خوردم.

تو اُردو، تو مسابقه‌ی سه پایی، تمساح یارِ من بود. گفتم: “ما باید اول برسیم.” خانم کیتی گفت: “یادتون باشه، تو این مسابقه، مهم همکاری کردن و با هم کار کردنه. با علامتِ من، آماده، شروع!”

من جلوتر از تمساح دویدم و قبل از اینکه بفهمم، هر دو خوردیم زمین. تمساح گفت، علتش این بود که با هم هماهنگ نبودیم. من گفتم به این خاطر بود که اون به اندازه‌ی کافی سریع ندوید.

بعد، مسابقه‌ی دویِ قاشق و تخم‌مرغ بود. من اول شروع کردم. هورااا! ولی من اونقدر سریع دویدم که تخم‌مرغ از قاشق افتاد، به همین خاطر، اون یکی تیم برنده شد.

بعد، وقتِ خوردن بود. خانم کیتی پرسید: “کی اولین هات داگ رو می‌خواد؟” گفتم: “من، من، من!” تمساح گفت: “تمامِ فکر و ذکرت، اول بودنه. تو دیگه دوست خوبی نیستی.” تمساح اشتباه می‌کرد. من دوست خیلی خوبی بودم. فقط دوست داشتم، اول باشم.

برای پیدا کردنِ جونورا، ما اول باید یه تیکه چوب، یه سنگ، و یه بلوط پیدا می‌کردیم. پیدا کردنِ چوب و سنگ آسون بود، ولی هیچ کس نتونست بلوط رو پیدا کنه. وقتی همه داشتن با هم‌تیمی‌هاشون صحبت می‌کردن، من یه دسته درخت دیدم، که شرط می‌بندم بلوط داشتن.

سریع دویدم تا اولین نفر باشم که میرسه اونجا. بین درخت‌ها تاریک و بی سر و صدا بود. یهو، یه صدایی شنیدم. مار بود! خیلی ترسیده بودم. نمی‌تونستم جُم بخورم. از ته دل آرزو کردم، ای کاش یه نفر دیگه اول رسیده بود. ولی من تنهای تنها بودم، چون برای اول بودن، انقدر دویده بودم که از همه دور شده بودم.

حق با تمساح بود. من دوست خوبی نبودم. مار، فییس کرد. وااااای!!! تا جایی که می‌تونستم، تُند دویدم! وقتی برگشتم به محلِ اردومون، از اینکه دوستام رو دیدم، خیلی خوشحال بودم. و دیگه برام مهم نبود که اول از همه باشم! درباره‌ی حرفِ خانم کیتی، که درباره‌ی نحوه‌ی رفتار با دیگران بود، فکر کردم.

می‌خواستم به دوستام نشون بدم به، با بقیه طوری رفتار کن، که دوست داری باهات رفتار بشه، اهمیت میدم. تمساح مسابقه‌ی شکارِ جونور رو برد و من خیلی بلند تشویقش کردم.

زمانِ سوار سرویس شدن، گفتم: “اول تو برو.” پس اول گَبی سوار شد.

تو مدرسه، با اینکه نوبت من بود سُرسُره برم، به تیموتی گفتم: “اول تو برو.” اون یه لبخند جانانه زد.

و بعد از زنگ تفریح، وقتی صف کشیده بودیم بریم تو کلاس، به تمساح گفتم: “اول تو!” هرچند من سرِ صف بودم. تمساح لبخند زد.

به هنریتا سرِ آب خوردن گفتم: “اول تو!”

تو خونه، من و خواهر کوچولو هر دو می‌خواستیم تاب بریم. گفتم: “اول تو.” و حتی هُلش هم دادم.

هر وقت به کسی می‌گم: “اول تو.” می‌دونی چی می‌شه؟ اونها لبخند می‌زنن و من واقعاً احساس خوبی بهم دست میده!

اینطوری من به دوستام و خانواده‌ام نشون می‌دم که بهشون اهمیت میدم، همون‌طور که انجیل گفته، و این واقعاً رمزِ کنار هم زیستنه!