داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

ماجراجویی در دریا

توضیح مختصر

پدر یه قایق جدید خریده و با پسرش میره اقیانوس برای ماهیگیری.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Just an adventure at sea

Dad buys a boat. We are going fishing in the ocean. But first we will fix up the boat.

“we must paint the boat,” dad says. But I say, “painting is hard.” We give the boat a new name. “the Gina Maru is a good name,” I say. Dad agrees.

The fishing day is here. We hook the boat to our car. We get all our fishing stuff and off we go!

We buy bait to catch the fish. “this stuff is nasty!” I say. Then we drive to the boat ramp to put our boat in the water.

Dad forgets to put the drain plug in the bottom of the boat. It fills with water and sinks. We have to pull it out and drain it.

Now we are all set to go fishing. The ocean is calm and smooth. We bait our hooks and cast our lines. Dad puts out more fishing lines. “why so many?” I ask. “to catch more fish,” dad says.

We wait a long time. The sun is hot, and there is no breeze. Dad says, “look, seagulls. That means fish. Let’s go!”

We speed over to the birds. Sure enough, there are fish … lots of fish, everywhere! Wham! All the lines have caught a fish. We reel them in.

But the lines get tangled, and all the fish get away. “what a mess!” I say. We try to untangle the lines. That is no fun.

I think the fish are laughing at us. Dad says, “that is silly! Fish don’t laugh.” “over there,” says dad. “do you see the whales?” we go for a better look.

The whales are very big. They are leaping out of the water. I yell, “dad, we are too close!”

A whale tail shoots up into the air and comes down with a big splash. The water floods our boat. The whales are bored. They leave. “look, dad,” I say. “see all the big fish around the boat?”

Dad looks nervous, he says, “we have to bail- real quick! Those fish are sharks!” “look at dolphins dad,” I say. “sharks are afraid of dolphins.” The sharks run.

“that was fun,” I say. But dad says, “it was just enough adventure for one day.”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

ماجراجویی در دریا

بابا یه قایق خریده. برای ماهیگیری، میریم به اقیانوس. ولی اول از همه باید قایق رو تعمیر کنیم.

بابا می­گه: “باید قایق رو رنگ کنیم.” ولی من می­گم: “رنگ­کاری، سخته.” ما یه اسم جدید برای قایق انتخاب می­کنیم. می­گم: “جینا مارو، اسم قشنگیه.” بابا هم موافقه.

روز ماهیگیری رسیده. ما قایق رو به ماشین­مون وصل می­کنیم. همه وسایل ماهیگیری­مون رو برمیداریم و راه میفتیم!

برای گرفتن ماهی، طعمه می­خریم. می­گم: “این چیزا خیلی حال به هم زنن!” بعد می­ریم به اسکله تا قایق رو بندازیم تو آب.

بابا فراموش می­کنه، سرپوشِ لوله­ی تخلیه­ی آبِ پشتِ قایق رو بذاره. قایق پر از آب میشه و غرق میشه. مجبوریم بکشیمش بیرون و آبش رو تخلیه کنیم.

حالا ما کاملاً آماده­ایم تا بریم به ماهیگیری. اقیانوس صاف و آرومه. طعمه­ها رو به قلاب می­بندیم و چوب­هامون رو می­ندازیم تو آب. بابا، چوب­های ماهیگیری بیشتری میذاره بیرون. می پرسم: “چرا انقدر زیاد؟” بابا می­گه: “برای اینکه ماهی­های بیشتری بگیریم.”

زمان زیادی منتظر می­مونیم. آفتاب خیلی داغه، و هیچ نسیمی نمی­وزه. بابا می­گه: “ببین، مرغ­های دریایی. این یعنی ماهی. بزن بریم!”

ما با سرعت رفتیم سمتِ پرنده ها. مطمئناً، اونجا ماهی هست، یه عالمه ماهی … همه جا! بنگ! همه­ی چوب­های ماهی، ماهی گرفتن. ما می­کشیمشون بالا.

ولی نخ ها، قاطی میشن و میرن تو هم، و همه­ی ماهی­ها در میرن. می­گم: “چه افتضاحی!” سعی می­کنیم نخ­ها رو از هم باز کنیم. اصلاً کار خوشایندی نیست.

فکر می­کنم ماهی­ها دارن بهمون می­خندن. بابا می­گه: “احمقانه است. ماهی­ها نمی­خندن.” بابا می­گه: “اونجا. نهنگ­ها رو می­بینی؟” میریم تا بهتر نگاه کنیم.

نهنگ­ها خیلی بزرگن. از آب می­پرن بیرون. داد می­زنم: “بابا، خیلی نزدیکشونیم!”

دُمِ یه نهنگ پرت میشه تو هوا و میاد پایین و یه عالمه آب می­پاشه. آب، قایق ما رو غرق می­کنه. نهنگ­ها خسته شدن و رفتن. می­گم: “ببین، بابا. این ماهی­های بزرگ اطرف قایق رو می­بینی؟”

بابا نگران به نظر می­رسه. میگه: “خیلی سریع باید در بریم! این ماهی­ها کوسه­ان!” می­گم: “بابا، دلفین­ها رو نگاه کن.” “کوسه ها از دلفین­ها می ترسن.” کوسه­ها فرار می­کنن.

می­گم: “خوش گذشت.” ولی بابا می­گه: “فقط یه ماجراجوییِ یه روزه بود.”