داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خرید کردن با مادرم

توضیح مختصر

بچه‌ها با مادرشون رفتن خرید، ولی خواهر کوچولو هر چی میبینه، می‌خواد

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Just shopping with mom

By Mercer Mayer

We went shopping. We went to the food store. I got to push the cart. It was heavy, but not too heavy. “I want to ride,” said my little sister. “don’t you think you are too big to ride?” asked mom. “no,” said my little sister. I had to push her too. Then the cart was very heavy.

Ipicked some apples for mom. My sister picked a red plum. But she ate it. I think mom was mad.

My little sister grabbed a big bag of candy. Mom said, “not today.”

Mom said, “stay here. I will be right back.” I turned around and my little sister was gone. I looked and looked, but I didn’t know where she could be. I found her back at the candy. I tried to made her come with me. She said, “no!” then mom found both of us. I think she was mad.

my little sistersaid, “I want candy,” mom said: “I told you, no candy today, would you like to go time-out instead?”

we walked by some books. We each got to pick out one.

We walked by some toys. My little sister said, “I want the yellow duck.” Mom said, “you don’t need the yellow duck.” “I really need a red pail,” said my sister. “no!” said mom.

Mom wanted paper towels. My little sister pulled out a roll from the bottom of pile. Everything fell down. The man who owned the store didn’t look too happy.

Mom paid for everything. We took the food to the car.

My little sistersaid, “I want ice cream.” I said, “I want ice cream, too.” Mom said, “not now. We have another place to go.” We walked back to the mall.

We passed by the bakery. My little sister said, “I want cake.” “not today,” said mom.

We passed by the pet store. “I want a kitty,” said my little sister. “but you already have a kitty,” said mom.

We passed by the toy store. “I want a doll,” said my little sister. “no,” said mom. “you need a new dress.”

We walked into the dress store. Mom picked out a dress. My little sister tried it on. Mom said, “doesn’t she look sweet?” “yes,” I said.

Mom bought the dress. Then we all went to get an ice-cream cone… finally. That was the best part.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خرید کردن با مادرم

نویسنده: مرسر مایر

ما رفتیم خرید. رفتیم به فروشگاه مواد غذایی. من سبد خرید رو هل می‌دادم. سنگین بود، ولی نه زیاد. خواهر کوچولوم گفت: “من می خوام، منو سواری بدی.” مامان ازش پرسید: “فک نمی‌کنی که برای سواری، دیگه بزرگ شدی؟” خواهر کوچولوم گفت: “نه.” مجبور شدم اونم هل بدم. سبد خیلی سنگین شد.

من چند تا سیب برای مامان برداشتم. خواهرم یه آلوی قرمز برداشت. ولی خوردش. فک کنم مامان عصبانی بود.

خواهر کوچولوم یه کیسه بزرگ شکلات برداشت. مامان گفت: “امروز نه.”

مامان گفت: “همینجا بمونید. زود برمی‌گردم.” برگشتم، دیدم خواهرم رفته. اطراف رو گشتم و گشتم، ولی نمی‌دونستم کجا می‌تونه باشه. اون پشت، پیش شکلات‌ها پیداش کردم. سعی کردم با خودم ببرمش. ولی اون گفت: “نه!” بعد مامان، دوتامون هم پیدا کرد. فکر کنم عصبانی بود.

خواهر کوچولو گفت: “شکلات می‌خوام.” مامان گفت: “بهت که گفتم، امروز شکلات نمی‌خریم. می‌خواین به جاش کمی استراحت کنید؟”

از کنار قفسه کتاب‌ها رد شدیم. هر کدوم از ما، یه کتاب برداشتیم.

از کنار اسباب‌بازی‌ها رد شدیم. خواهر کوچولوم گفت: “من اردک زرد می‌خوام.” مامان گفت: “تو اردک زرد نیاز نداری.”خواهر کوچولوم گفت: “به یه سطل قرمز، واقعاً نیاز دارم.” مامان گفت: “نه!”

مامان دستمال کاغذی می‌خواست. خواهر کوچولوم یکی، از زیر کپه کشید بیرون. همشون ریخت. صاحب مغازه، زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید.

مامان پول همه چی رو حساب کرد. ما غذاها رو بردیم تو ماشین.

خواهر کوچولوم گفت: “بستنی می‌خوام.” من گفتم: “منم بستنی می‌خوام.” مامان گفت: “الان نه. باید جاهای دیگه هم بریم.” ما برگشتیم تو پاساژ.

از کنار نونوایی گذشتیم. خواهر کوچولوم گفت: “کیک می‌خوام.” مامان گفت: “امروز نه.”

از کنار مغازه حیوون خانگی فروشی رد شدیم. خواهر کوچولوم گفت: “گربه کوچولو می‌خوام.” مامان گفت: “تو خودت گربه کوچولو داری.”

از کنار اسباب‌بازی فروشی رد شدیم. خواهر کوچولوم گفت: “عروسک می‌خوام.” مامان گفت: “نه. تو به یه لباس تازه احتیاج داری”

رفتیم به مغازه لباس فروشی. مامان یه لباس برداشت. خواهرکوچولوم پُروش کرد. مامان گفت: “ناز نشد؟” گفتم: “آره.”

مامان لباس رو خرید. و ما هم بالاخره رفتیم، بستنی قیفی خریدیم. این بهترین قسمت خریدمون بود.