ماجراجویی در دریا
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: مخلوقات کوچک / داستان انگلیسی: ماجراجویی در دریاسرفصل های مهم
ماجراجویی در دریا
توضیح مختصر
پدر یه قایق جدید خریده و با پسرش میره اقیانوس برای ماهیگیری.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Just an adventure at sea
Dad buys a boat. We are going fishing in the ocean. But first we will fix up the boat.
“we must paint the boat,” dad says. But I say, “painting is hard.” We give the boat a new name. “the Gina Maru is a good name,” I say. Dad agrees.
The fishing day is here. We hook the boat to our car. We get all our fishing stuff and off we go!
We buy bait to catch the fish. “this stuff is nasty!” I say. Then we drive to the boat ramp to put our boat in the water.
Dad forgets to put the drain plug in the bottom of the boat. It fills with water and sinks. We have to pull it out and drain it.
Now we are all set to go fishing. The ocean is calm and smooth. We bait our hooks and cast our lines. Dad puts out more fishing lines. “why so many?” I ask. “to catch more fish,” dad says.
We wait a long time. The sun is hot, and there is no breeze. Dad says, “look, seagulls. That means fish. Let’s go!”
We speed over to the birds. Sure enough, there are fish … lots of fish, everywhere! Wham! All the lines have caught a fish. We reel them in.
But the lines get tangled, and all the fish get away. “what a mess!” I say. We try to untangle the lines. That is no fun.
I think the fish are laughing at us. Dad says, “that is silly! Fish don’t laugh.” “over there,” says dad. “do you see the whales?” we go for a better look.
The whales are very big. They are leaping out of the water. I yell, “dad, we are too close!”
A whale tail shoots up into the air and comes down with a big splash. The water floods our boat. The whales are bored. They leave. “look, dad,” I say. “see all the big fish around the boat?”
Dad looks nervous, he says, “we have to bail- real quick! Those fish are sharks!” “look at dolphins dad,” I say. “sharks are afraid of dolphins.” The sharks run.
“that was fun,” I say. But dad says, “it was just enough adventure for one day.”
ترجمهی داستان انگلیسی
ماجراجویی در دریا
بابا یه قایق خریده. برای ماهیگیری، میریم به اقیانوس. ولی اول از همه باید قایق رو تعمیر کنیم.
بابا میگه: “باید قایق رو رنگ کنیم.” ولی من میگم: “رنگکاری، سخته.” ما یه اسم جدید برای قایق انتخاب میکنیم. میگم: “جینا مارو، اسم قشنگیه.” بابا هم موافقه.
روز ماهیگیری رسیده. ما قایق رو به ماشینمون وصل میکنیم. همه وسایل ماهیگیریمون رو برمیداریم و راه میفتیم!
برای گرفتن ماهی، طعمه میخریم. میگم: “این چیزا خیلی حال به هم زنن!” بعد میریم به اسکله تا قایق رو بندازیم تو آب.
بابا فراموش میکنه، سرپوشِ لولهی تخلیهی آبِ پشتِ قایق رو بذاره. قایق پر از آب میشه و غرق میشه. مجبوریم بکشیمش بیرون و آبش رو تخلیه کنیم.
حالا ما کاملاً آمادهایم تا بریم به ماهیگیری. اقیانوس صاف و آرومه. طعمهها رو به قلاب میبندیم و چوبهامون رو میندازیم تو آب. بابا، چوبهای ماهیگیری بیشتری میذاره بیرون. می پرسم: “چرا انقدر زیاد؟” بابا میگه: “برای اینکه ماهیهای بیشتری بگیریم.”
زمان زیادی منتظر میمونیم. آفتاب خیلی داغه، و هیچ نسیمی نمیوزه. بابا میگه: “ببین، مرغهای دریایی. این یعنی ماهی. بزن بریم!”
ما با سرعت رفتیم سمتِ پرنده ها. مطمئناً، اونجا ماهی هست، یه عالمه ماهی … همه جا! بنگ! همهی چوبهای ماهی، ماهی گرفتن. ما میکشیمشون بالا.
ولی نخ ها، قاطی میشن و میرن تو هم، و همهی ماهیها در میرن. میگم: “چه افتضاحی!” سعی میکنیم نخها رو از هم باز کنیم. اصلاً کار خوشایندی نیست.
فکر میکنم ماهیها دارن بهمون میخندن. بابا میگه: “احمقانه است. ماهیها نمیخندن.” بابا میگه: “اونجا. نهنگها رو میبینی؟” میریم تا بهتر نگاه کنیم.
نهنگها خیلی بزرگن. از آب میپرن بیرون. داد میزنم: “بابا، خیلی نزدیکشونیم!”
دُمِ یه نهنگ پرت میشه تو هوا و میاد پایین و یه عالمه آب میپاشه. آب، قایق ما رو غرق میکنه. نهنگها خسته شدن و رفتن. میگم: “ببین، بابا. این ماهیهای بزرگ اطرف قایق رو میبینی؟”
بابا نگران به نظر میرسه. میگه: “خیلی سریع باید در بریم! این ماهیها کوسهان!” میگم: “بابا، دلفینها رو نگاه کن.” “کوسه ها از دلفینها می ترسن.” کوسهها فرار میکنن.
میگم: “خوش گذشت.” ولی بابا میگه: “فقط یه ماجراجوییِ یه روزه بود.”