دربارهی این مجموعه:
سری کتاب هایی که توسط رابرت مانش نوشته شده است
این مجموعه شامل 41 داستان انگلیسی زیر است:
موهای آرون امروز همه اش خراب میشن. اما وقتی عصبانی میشه و سر موهاش داد میزنه، با یه مشکل بزرگتر روبرو میشه- موهاش فرار میکنن.
وقتی کریستن برادر کوچولوی تازه به دنیا اومده اش رو می بینه غافلگیر میشه. آخه اون یه تمساحه!
اندرو یک دندان لق دارد که نمیافتد. حتی فرشته دندان هم تسلیم میشود و به او میگوید که نمیتواند صبحانهاش را بخورد. تا اینکه دوست او لوئیز، یک فکری میکند
وقتی لنس برای هالووین میره تریک اُر تریت-قاشق زنی، چهره اش اونقدر ترسناکه که همسایه ها از ترس غش میکنن. یعنی لنس تمام آبنبات ها رو برای خودش برمیداره؟
مادر اشلی دوست داره موهاش را ببافه، و او این رو از مادربزرگ اشلی یاد گرفته. اما این کار تموم روز طول میکشه و اشلی اینو دوست نداره. برای همین تصمیم میگیره جواب اونو بده.
لئوناردو از بدو تولدش بامزه بود. یک نوزاد بامزه، یک کودک بامزه و یک کلاس اولی بامزه
کلسی هربار که میخواهد به خانه پدر یا مادرش برود، همه چیزهایی که دوست دارد را در چمدان غولپیکرش با خودش میبرد.
این داستان درباره ی حفظ حریم شخصی افراد است و می گوید که حتی کودکان هم احتیاج دارند حریم شخصی خود را داشته باشند.
این داستان کوتاه انگلیسی در رابطه با مادری هست که یه بچه تازه به دنیا آورده. اون بچه اش رو بغل میکنه و لالایی میخونه: تا ابد عاشقت می مونم
جولی می خواد زیبا بشه و همه پولش رو برمیداره و کلی وسایل آرایش میخره. ولی متوجه میشه که در واقع بدون آرایش خیلی زیباتره.
کریستوفر از خمیر بازی شیرینی درست میکنه و کاری میکنه که پدر و مادرش شیرینی ها رو بخورن.
یه گوزن ناز کنار کلبه چوبی لوک پیداش میشه و همه سعی میکنن، از اونجا فراریش بدن
ساموئل یه پسرکوچولوی در حال رشده که هر چقدر میخوره سیر نمیشه
همه ی طول روز رو بارون باریده و همه چیز تو خونه ی موش ها خیس شده، طوریکه دیگه نمی تونن اونجا زندگی کنن. پس میرن بیرون و یه خونه ی جدید برای زندگی پیدا می کنن. اسباب کشی می کنن. خونه ی جدید گرم و خشکه.
لِسی برای رفتن به مدرسه هیچ تیشرت تمیزی پیدا نمیکنه که بپوشه. درنتیجه مجبور میشه تیشرتی که مامانبزرگش برای جشن تولدش هدیه داده بود و لِسی دوستش نداشت رو بپوشه .....
رِنه تو مزرعه زندگی می کنه. اون از پدرش یه خونه ی بازی می خواد. بعد از مدتی، یه انبار بازی، یه گاوِ بازی، یه تراکتور بازی، یه بولدوزر بازی، یه ارّه ی درخت بازی و یه دستگاه هیزم شکنی بازی می خواد، و همه رو به دست میاره.
نویسنده داخل کتابش یک بچه میخواهد. هیلی داوطلب میشود اما خیلی زود میفهمد که داخل کتاب بودن راحت نیست، پس دوستانش به او کمک میکنند که فرار کند و به حساب نویسنده هم برسد.
متیو در ساحل است و یک خانه شنی بزرگ زیبا برای مسابقه قلعهشنی میسازد، و سپس یاد میگیرد که چطور یک سگ شنی درست کند.
آلکس میخواهد موهای قرمز آری را داشته باشد. آری او را گول میزند و او را به کارهای احمقانه وادار میکند. وقتی آلکس میفهمد، او هم دقیقا همان کار را با آری میکند!
تینا جورابهای جدیدش رو خیلی دوست داره، اون هرگز اونا را از پاش در نمیاره! اما وقتی که جورابهای فوقالعادهاش بو میگیره، دوستاش مجبور میشن یک کاری بکنند ...
یه روز برفی و کولاکی جاسمین تصمیم میگیره به مدرسه بره ولی توی راه، تو برف گیر میکنه ...
تمینا خیلی ذوق داره که با هواپیما سفر کنه و میخواد تمام اسباب بازی ها و عروسک هاش رو هم همراهش ببره. اما مامانش میگه اون فقط میتونه یکیشون رو با خودش بیاره. حالا تمینا چطوری باید انتخاب کنه؟
اَن خیلی دوست داره از جایی بره بالا
داستان درباره ی دو بچه در مهدکودک است که در ابتدا حاضر نیستند هیچ چیزی را با هم به اشتراک بگذارند نه کتاب نه اسباب بازی . معلم و بقیه بچه ها آن را راهنمایی میکنند که رفتار درست این است که همه چیز را باهم تقسیم کنیم و به اشتراک بگذاریم و اما قسمت جالب داستان جایی است که آنها از حرفهای دیگران برداشت اشتباهی دارند و در آخر لباسهایشان را به اشتراک می گذارند.
اِمی تا صبح تلوزیون تماشا کرده بود. در نتیجه روز بعدش نتونست از خواب بیدار بشه و از تخت بیاد بیرون. خانواده اش خیلی تلاش کردن ولی نتونستن بیدارش کن. بنابراین با تختش بردنش مدرسه. ولی وقتی روز بعدش بیدار شد و وارد کلاس شون شد، دید همه خوابن.
کریستی و پدرش برای ماهیگیری به اقیانوس رفتن. کریستی افتاد تو اقیانوس و یه ماهی بزرگ گرفت. پدرش اون رو دوباره انداخت تو اقیانوس تا بتونه یکی دیگه بگیره. ولی وقتی مامان کریستی از این ماجرا با خبر شد، پدر کریستی رو انداخت تو اقیانوس.
وقتی یه دختر کوچولو میده یه گل رز روی گونه اش نقاشی کنن، به زودی می فهمه که این اصلاً یه گل معمولی نیست.
بهاره و هلن بهار رو دوست داره. ولی بهار پشه و سیاه مگس هم داره. بنابراین هلن، خواهر کوچولوش رو می فرسته بیرون تا ببینه این حشره ها چقدر بدن. پشه ها و سیاه مگس ها، خواهر هلن و بعد پدر هلن رو بر می دارن و می برن تو جنگل. هلن هم با اسپری حشره کش میره و نجات شون میده.
تیا از دست مامانش عصبانی بود، بنابراین با برادر کوچولوش رفت بیرون. برادرش بغل می¬خواست. یه بغل متفاوت. اونها بغل هر نوع حیوونی که سر راهشون دیدن رو امتحان کردن. ولی هیچ¬ کدوم بغل درست نبود. بغلِ درست، تو خونه بود. مامانشون، وقتی رسیدن خونه اونها رو یه بغل درست کرد.
مامان اندرو اونقدر مایه ی خجالته که اندرو نمیتونه اون رو هیچ جا ببره!
پدر میراندا قراره توی اولین مسابقه ی مهم خودش شرکت کنه، و میراندا رفته که تشویقش کنه.
اَلی، کیت و پدرشون تو یه روز برفی بیرون بودن. اَلی پرید توی برف و ته یه گودال گیر افتاد. کیت، که می خواست اونو در بیاره هم، اون تو گیر افتاد. پدرشون اونا رو بیرون کشید. ولی اینبار خودش وقتی می-خواست پوتین اَلی و کیت رو بیرون بیاره، افتاد توش. اَلی و کیت، پدرشون رو به وسیله ی یه طناب و موتور برفی بیرون کشیدن ...
پدربزرگ سارا عادت داشت پدر سارا رو نیمه های شب به فانوس دریایی ببره. یه شب، سارا از پدرش خواست تا اونو مثل پدربزرگش به فانوس دریایی ببره. بنابراین، اونا رفتن بیرون و دونات و قهوه خریدن. اونا رفتن بالای فانوس و سارا به اسم پدربزرگش رو فریاد زد. اون فوت کرده بود. بنابراین صدای سارا رو نشنید و اونو ندید.
کیارا از اینکه وسایل هاکیش رو تا اون سر شهر ببره خسته شده و میخواد روی رودخونه هاکی بازی کنه! اونم توی زمستون!
جیلیان یه لباس روبانی داشت. وقتی یه مرد، بدو اومد، اون بیرون بود. مرده گم شده بود و داشت می رفت به عروسی خودش. جیلیان بند کفش های مرد رو با روبان های لباسش بست. بعد یه زن بدو اومد و جیلیان موهای اون رو هم با روبان هاش بست. جیلیان به همه کمک کرد و همه ی روبان هاش رو کَند و کثیف شد. بنابراین، وقتی با مامانش داشتن می رفتن تو کلیسا، یه مرد نذاشت اون بره داخل. ولی عروس و داماد، اون رو به عنوان دخترِی که گل می بره، بردن داخل.
وقتی آیزاک و اِلِنا یه کتاب درباره ی شیرها خوندن، تنها کاری که دوست داشتن بکن، این بود که غرّش کنن! ولی تو گردش طبیعت گردی از طرف مدرسه، ادای شیر، سلطان جنگل رو در آوردن زیاد هم فکر خوبی نبود ....
لورتا می خواد یه ویلچر جدید بخره اما از ویلچرای ساده و 5 یا 10 دنده ای خوشش نمیاد. اون دنبال یه ویلچر 92 دنده ایه!
توی مدرسه روز پیژامه پوشیه و اندرو یه پیژامه ی بی عیب و نقص خریده که اون رو بپوشه.
شریل و پدرش به ماهیگیری روی یخ رفتن. ولی ماهی ها باهوش بودن و می تونستن انسان ها رو شکار کنن. یه بار اونها، شریل رو گرفتن و پدر شریل، اونو پس گرفت. و یک بار هم پدر شریل رو با یه اسکناس پنجاه هزار دلاری گرفتن و شریل تونست پدرش رو پس بگیره. بعد، اونها با همون پول رفتن و برای شریل یه موتور برفی خریدن.
مادربزرگ ویکتوریا می خواد به مناسبت روز تولدش اون رو ببره رستوران تا یه نهار مخصوص بخورن.
جولی هر سال هدیه های کریسمسش رو پیدا می کنه. اما این کریسمس، کم کم با خودش میگه که شاید خونواده اش اصلاً هدیه ای براش نخریدن.