داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

غرّش!

توضیح مختصر

وقتی آیزاک و اِلِنا یه کتاب درباره ی شیرها خوندن، تنها کاری که دوست داشتن بکن، این بود که غرّش کنن! ولی تو گردش طبیعت گردی از طرف مدرسه، ادای شیر، سلطان جنگل رو در آوردن زیاد هم فکر خوبی نبود ....

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Roar!

One night, Isaac and Elena read a book about lions.

The next morning, Isaac’s mother said, “Good morning, Isaac. Good morning, Elena. Time to get up!” Isaac said, “ROAAAAARRRR!” Elena said, “ROAAAAARRRR!” “Oh dear!” said their mom.

“What sort of animals are you today?” “Lions!” said Isaac. “We are lions today.”

“Right,” said their mom. “My kids are lions.”

For breakfast, Isaac and Elena each had a massive, monstrous, meaty bone.

“What’s this?” said Elena.

“Lion food,” said her mom. “Massive, monstrous, meaty bones make good food for lions.”

“Right,” said Isaac, and when their mom and dad were not looking, Isaac and Elena gave their bones to the dog.

“ROAAAAARRRR!” said Isaac. “That was a good bone.”

“ROAAAAARRRR!” said Elena. “That was a good bone.”

At school, Isaac’s teacher said, “We’re going to go for a walk with the Kindergarten.

It’s SPRINGTIME! Even though our school is in the middle of a city, we are going to find some animals. “Animals are everywhere! SHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHH! Be quiet while we walk.”

So the kids and the teacher went out the front door and started to go around the school.

TIP-TOE, TIP-TOE, TIP-TOE, TIP TOE. After a while Fatima said, “Look, teacher! You’re right! There are animals! There is a little baby rabbit right beside the school, a cute baby rabbit hiding in the grass.”

All the girls said, “It’s so cute! It’s so cute! It’s so cute!”

Isaac said, “ROAAAAARRRR!”

The rabbit yelled, “AHHHHHHHHHHH!” and ran away.

WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP It jumped over the fence and did not come back.

“Isaac!” said his teacher. “DON”T ROAR AT THE ANIMALS!”

Then the kids and the teacher tiptoed very quietly around the school.

TIP-TOE, TIP-TOE, TIP-TOE, TIP-TOE After a while Paul said, “Look, teacher! You’re right! There are animals! There is a little squirrel on the fence.

A cute baby squirrel!” Everyone said, “It’s so cute! It’s so cute! It’s so cute!”

Except Elena! Elena said: “ROAAAAARRRR!”

The squirrel yelled, “AHHHHHHHHHHH!” and ran away.

WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP. It jumped over the fence and did not come back.

“Elena!” said the teacher. “DON”T ROAR AT THE ANIMALS!”

Then they tiptoed very quietly around the school.

TIP-TOE, TIP-TOE, TIP-TOE, TIP-TOE Shakita said, “Oh, teacher! Look! Coming across the playground is a mouse, a teeny, tiny, cute little mouse!”

“AHHHHHHHHHHHHHHH!” yelled the teacher. “A MOUSE! A terrible MOUSE! “Everybody stand still!”

All the kids stood very, very still. The mouse came over. It sniffed Fatima’s ear and Shakita’s eye and Elena’s arm and Paul’s belly button.

But when the mouse came to him, Isaac whispered very softly: “ROAAAAARRRR!”

The mouse was not frightened.

It roared right back at Isaac: “ROAAAAARRRR!” “Right,” said Isaac. “This mouse thinks it’s a lion.

On a count of three, EVERYBODY ROAR.” “ONE! “TWO! “THREE! “ROAAAAARRRR!”

The mouse yelled, “EEEEEEEEK!” and ran away.

WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP. It jumped over the fence and did not come back.

The teacher said to ALL the kids, “DON’T ROAR AT THE ANIMALS!”

“Hey!” said Elena. “Teacher is not an animal. Let’s roar at her!”

So all the kids went, “One! Two! Three! “ROAAAAARRRR!” And the teacher yelled, “AHHHHHHHHHHH!” and ran across the playground.

WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP.

She jumped over the fence and did not come back.

Fatima and Elena and Paul and Isaac ran across the playground.

WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP – WAP. They jumped over the fence, found the mouse hiding under a leaf, and carried it back to classroom.

The whole class was quiet. “SHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHH.” And Elena and Isaac got the mouse on weekends.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

غرّش!

یه شب، آیزاک و اِلِنا یه کتاب درباره ی شیرها خوندن.

صبح روز بعد، مادر آیزاک گفت: “صبح بخیر، آیزاک. صبح بخیر، اِلِنا. وقتشه که بیدار بشید!” آیزاک گفت: “غُررررررر!” اِلِنا گفت: “غُرررررر!” مامانشون گفت: “آه، عزیزم!

امروز چه حیوونی هستید؟” آیزاک گفت: “شیر! ما امروز شیریم.”

مامانشون گفت: “درسته، بچه های من شیرن.”

برای صبحانه، آیزاک و اِلِنا هر کدوم یه استخونِ گنده و گوشتی داشتن.

اِلِنا گفت: این چیه؟”

مامانش گفت: “غذای شیر. استخون های بزرگ و گنده ی گوشتی، غذای خوبی برای شیرها هستن”.

آیزاک گفت: “درسته.” و وقتی مامان و باباشون حواسشون نبود و نگاه نمی کردن، آیزاک و اِلِنا استخون هاشون رو دادن به سگ.

آیزاک گفت: “غُررررر! استخون خوبی بود.”

اِلِنا گفت: “غُرررررر! استخون خوبی بود.”

تو مدرسه، معلم آیزاک گفت: “با مهد کودکی ها به قدم زدن میریم.

بهاره. هرچند که مدرسه ی ما وسط شهره، ولی قراره چند تا حیوون پیدا کنیم. حیوونا همه جا هستن! سوووووس. وقتی داریم قدم میزنیم، ساکت باشید.”

بنابراین بچه‌ها و معلم از در رفتن بیرون و اطراف مدرسه شروع به قدم زدن کردن.

آروم، آروم، آروم، آروم. بعد از مدتی، فاطیما گفت: “معلم، ببین! حق با تو بود! حیوون ها این بیرون هستن. یه بچه کوچولوی خرگوش، درست بیرون مدرسه است. یه بچه خرگوش ناز، که توی چمن ها قایم شده.

” همه ی دخترها گفتن: “خیلی نازه! خیلی نازه! خیلی نازه!”

آیزاک گفت: “غُرررررر!”

خرگوش داد کشید: “واااااااای!” و فرار کرد.

تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ. و از روی حصار پرید و دیگه برنگشت.

معلمش گفت: “آیزاک، روی حیوون ها غرش نکن!”

بعد، معلم و بچه ها روی نوک انگشت هاشون به آرومی اطراف مدرسه گشتن.

آروم، آروم، آروم، آروم. بعد از مدتی، پائول گفت: “معلم، ببین! حق با تو بود! حیوون ها این بیرون هستن. یه سنجاب کوچولو، روی حصاره.

” یه بچه سنجابِ ناز.” همه گفتن: “خیلی نازه! خیلی نازه! خیلی نازه!”

به غیر از اِلِنا. اِلِنا گفت: “غُررررر!”

سنجاب داد کشید: “وااااای!” و فرار کرد.

تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ. از روی حصار پرید و دیگه برنگشت.

معلم گفت: “اِلِنا، روی حیوون ها غرش نکن!”

بعد اونا روی نوک انگشت هاشون به آرومی اطراف مدرسه گشتن.

آروم، آروم، آروم، آروم. شاکیتا گفت: “آه، معلم! ببین! یه موش داره از اون طرف زمین بازی میاد. یه موشِ کوچولویِ نازِ ریز میزه!”

معلم داد زد: “یه موش! یه موش وحشتناک! همه بی حرکت بایستید!”

همه ی بچه ها، خیلی خیلی بی-حرکت ایستادن. موش اومد نزدیک. گوش فاطیما و چشم شاکیتا و بازوی اِلِنا و ناف پائول رو بو کرد.

ولی وقتی موش اومد طرف آیزاک، آیزاک خیلی آروم زمزمه کرد: “غُرررررر!”

موش نترسیده بود.

اون متقابلاً به روی آیزاک غرش کرد: “غُررررر!” آیزاک گفت: “درسته. این موش فکر میکنه شیره.

با سه شماره، همه بغرید.” “یک، دو، سه! غرررش!”

موش داد کشید: “ااایییک!” و فرار کرد.

تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ. اون از روی حصار پرید و دیگه بر نگشت.

معلم به همه ی بچه‌ها گفت: “روی حیوانات نغرید!”

اِلِنا گفت: “هی، معلم که حیوون نیست. بیاید روی اون بغریم.”

بنابراین همه بچه ها شروع کردن: “یک، دو، سه! غرررش!” و معلم داد کشید: “وااااااای!” و به اون سمت زمین بازی فرار کرد.

تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تپ-تپ- تپ.

اون از روی حصار پرید و دیگه برنگشت.

فاطیما و اِلِنا و پائول و ایزاک به اون سمت زمین بازی دویدن.

تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ- تِپ. اونا از روی حصار پریدن و موش رو که زیر برگ ها قایم شده بود، پیدا کردن و بردنش به کلاس.

کل کلاس ساکت بود. “سوووووس.” و اِلِنا و ایزاک آخر هفته ها موش رو می بردن خونه شون.