داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

آماده، به صف، حرکت!

توضیح مختصر

پدر میراندا قراره توی اولین مسابقه ی مهم خودش شرکت کنه، و میراندا رفته که تشویقش کنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Ready, Set, Go!

Before her father’s big race, Miranda and her dad went out for breakfast. Miranda had eggs and waffles and fruit and a whole pitcher of orange juice.

Then they were late for the race because Miranda had to stop five times to go to the bathroom.

When they got there, her dad jumped out of the car and yelled, “Miranda! I have to go sign up for the race. Hurry and get me some water. If I don’t drink something before the race starts I’ll never finish.” So Miranda went looking for a bottle of water. Suddenly the starting horn went off and the race was on. “Oh, no!” said Miranda. “He has to get some water or he will never win.” She found a bottle of water and ran up the road looking for her father. The first person she saw was walking. His face was green and he looked like he was going to fall over. Miranda decided not to ask him if had seen her dad. She just kept going.

Miranda caught up to the next runner. He was a regular sort of runner and was not green at all. Miranda said, “Have you seen my dad? His name is Peter.” “Go away, kid,” said the man. “Pipsqueaks don’t belong in this race.” So Miranda kept going.

Miranda caught up to the next runner. She said, “Have you seen my dad? His name is Peter.” “Get out of my way, kid,” said the woman. “Pipsqueaks don’t belong in this race.” “Well, I’m faster than you,” said Miranda, and she ran ahead and left the woman behind.

Miranda passed runners in pink tutus, jugglers and people dressed as carrots, but none of them had seen her dad.

She ran up hills and down hills, past stores and fire stations and crowds of people waving signs, but nobody had seen her dad.

There were 200 people ahead of her. Some were nice to her and some didn’t answer and some called her a pipsqueak, but none of them had seen her dad.

Finally Miranda came to a man who was running very fast. “Have you seen my dad?” she said. “His name is Peter.” “Oh, no!” yelled the man. “Is he ahead of me? I thought I was first.” “Wow,” said Miranda, “my dad is winning and he didn’t even get this drink of water.” Finally she came to the finish line, but she still didn’t see her father. Suddenly a bunch of people grabbed her and lifted her up into the air.

They cheered, “She wins! The little pipsqueak wins!” and they would not put her down. Miranda yelled, “Has anybody seen my dad? His name is Peter.” All of a sudden her dad was right in front of her. “Where were you?” said Miranda. “I was looking for you all over. Here is your water.” “Thanks,” said her dad. “I was late starting. I didn’t even finish the race. I hear a little kid won. Did you see her?”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

آماده، به صف، حرکت!

میراندا و باباش قبل از مسابقه ی بزرگ بابای میراندا، برای صبحونه رفتن بیرون. میراندا تخم مرغ و وافل و میوه و یه پارچ کامل آب پرتقال خورد.

بعد برای مسابقه دیر رسیدن چون میراندا مجبور شد پنج بار برای دستشویی توقف کنه.

وقتی رسیدن، بابای میراندا از ماشین پرید بیرون و داد زد: میراندا! من باید برم برای مسابقه ثبت نام کنم. زود باش یه خرده آب برام پیدا کن. اگه قبل از شروع مسابقه نوشیدنی نخورم، امکان نداره بتونم مسابقه رو تموم کنم.

پس میراندا رفت و دنبال یه بطری آب گشت. یه مرتبه شیپور شروع مسابقه به صدا در اومد و مسابقه شروع شد. میراندا گفت: وای نه! بابا باید یه خرده آب بخوره وگرنه امکان نداره برنده بشه.

میراندا یه بطری آب پیدا کرد و در حالیکه دنبال پدرش می گشت دوان دوان وارد مسیر شد. اولین کسی که دید داشت قدم می زد. صورتش سبز شده بود و به نظر میومد الآنه که غش کنه. میراندا تصمیم گرفت که ازش نپرسه که پدرش رو دیده یا نه. اون به مسیرش ادامه داد.

میراندا به دونده ی بعدی رسید. این دونده از اون دونده های همیشگی بود و صورتش اصلاً سبز نبود. میراندا گفت: شما بابای من رو ندیدین؟ اسمش پیتره. مرد گفت: برو پی کارت بچه. جای فسقلی ها توی مسابقه نیست. پس میراندا به مسیرش ادامه داد.

میراندا به دونده ی بعدی رسید و گفت: شما بابای من رو ندیدین؟ اسمش پیتره. زن گفت: از سر راهم برو کنار، بچه. جای فسقلی ها توی مسابقه نیست. میراندا گفت: خب، من از شما سریعترم. و دوید و رفت جلو و زن رو پشت سر گذاشت.

میراندا از جلوی دونده هایی که دامن باله ی صورتی پوشیده بودن، دلقک ها و آدمایی که مثل هویج لباس پوشیده بودن گذشت، اما هیچ کدومشون پدرش رو ندیده بودن.

میراندا دوید و از تپه ها بالا رفت و پایین اومد، از جلوی فروشگاه ها و ایستگاه های آتشنشانی و جمعیتی که تابلوهایی رو بالای سرشون گرفته بودن گذشت، اما هیچکس پدرش رو ندیده بود.

200 نفر ازش جلوتر بودن. بعضیاشون باهاش مهربون بودن و بعضیاشون هم جواب ندادن و بعضیاشونم بهش گفتن فسقلی، اما هیچکدومشون پدرش رو ندیده بودن.

بالأخره میراندا به مردی رسید که خیلی سریع می دوید. میراندا گفت: شما بابای من رو ندیدین؟ اسمش پیتره. مرد داد زد: وای، نه! از من جلوتره؟ فکر می کردم نفر اولم. میراندا گفت: واای، بابام داره برنده میشه و حتی آب هم نخورده.

بالأخره میراندا به خط پایان رسید، اما اثری از پدرش ندید. یه مرتبه یه دسته آدم گرفتنش و توی هوا بلندش کردن.

اونها تشویق کنان می گفتن: برنده شد! فسقلی ریزه میزه برنده شد! و حاضر نبودن بذارنش زمین. میراندا داد زد: کسی بابای من رو ندیده؟ اسمش پیتره.

یه مرتبه باباش درست جلوی روش بود. میراندا گفت: کجا بودی؟ همه جا رو دنبالت گشتم. اینم آبت. بابای میراندا گفت: ممنون. دیر شروع کردم. حتی نتونستم مسابقه رو تموم کنم. شنیدم یه بچه ی کوچولو برنده شده. تو دیدیش؟