داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

برفِ سنگین

توضیح مختصر

اَلی، کیت و پدرشون تو یه روز برفی بیرون بودن. اَلی پرید توی برف و ته یه گودال گیر افتاد. کیت، که می خواست اونو در بیاره هم، اون تو گیر افتاد. پدرشون اونا رو بیرون کشید. ولی اینبار خودش وقتی می-خواست پوتین اَلی و کیت رو بیرون بیاره، افتاد توش. اَلی و کیت، پدرشون رو به وسیله ی یه طناب و موتور برفی بیرون کشیدن ...

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Deep Snow

Way out in the middle of nowhere, Ali suddenly yelled, “STOP!” “What’s the matter?” said her father. “I want to jump in the snow,” said Ali. “No,” said her sister Kate, “that is deep, deep, deep, deeeeeeeep snow!” “I still want to jump in it,” said Ali. “This is not a good idea,” said Kate.

Ali stood up on the seat, gave her best yell, jumped out as far as she could, landed in the snow and disappeared: WHOOMPH! All that was left was a hole in the snow. “She is totally gone,” said Kate. “She’s at the bottom of a drift.” “Kate,” said their father, “jump down that hole and help Ali get out.” “This is also a bad idea,” said Kate, but she jumped down the hole anyway: WHOOMPH!

For a long time nothing happened. Then their father climbed off the snowmobile, crawled over to the hole in the snow and said, “Hey, Ali and Kate! How are you doing down there?” Ali and Kate said, “Murf bluk bwaaaaaah,” because their mouths were full of snow. Their father said, “Ali and Kate, speak clearly. I can’t hear you.” Ali got the snow out of her mouth and yelled, “GET US OUT OF HERE!” “Don’t worry,” said their father. He reached down the hole as far as he could, got hold of something and pulled very hard.

Ali yelled, “AAAAHHHHHH! That’s my ear!” So he let go of Ali’s ear, reached down the hole, got hold of something else and pulled very hard. Kate yelled, “AAAAHHHHHH! That’s my nose!” So he let go of Kate’s nose, reached down the hole as far as he could, got hold of something else and pulled very hard. Ali yelled, “AAAAHHHHHH! That’s my lip!” finally their dad got hold of their ponytails and pulled as hard as he could, and Ali and Kate came flying out of the hole. “Good,” said their dad. “Now we can go.”

“No, we can’t,” said Ali and Kate. “Our boots are still at the bottom of the hole.” “Oh, rats,” said their father. He crawled over to the hole and reached down as far as he could. He didn’t find their boots, so he reached way, way, way, WAY down and fell into the hole: WHOOMPH! Only his boots were sticking up out of the snow.

Ali crawled over to the boots and said, “Hey, Dad! How are you doing down there?” Their father said, “Murf bluk bwaaaaaah,” because his mouth was full of snow. “Speak clearly,” said Kate. “We can’t understand you.” “Murf bluk bwaaaaaah,” said their father, and then he got the snow out of his mouth and yelled, “GET ME OUT OF HERE!” Ali and Kate took hold of their dad’s feet and pulled as hard as they could. Nothing happened.

“This is very bad,” said Ali. “Daddy will have to stay there till springtime. How can he fly his jet if he is stuck at the bottom of a hole?” Then Kate got an idea. She ran over to the snowmobile and got a rope. She tied one end of the rope around their father’s foot and tied the other end to the snowmobile. Then Ali and Kate jumped on the snowmobile and went down the trail as fast as they could: VROOOOMM!

Their father came flying up out of the hole and bounced down the trail after the snowmobile yelling: “Ow ouch! Ow ouch! Ow ouch! STOP! STOP! STOP! STOP!” So Kate stopped the snowmobile and there was their father, lying in the snow. “Daddy,” said Ali, “you didn’t get our boots after all. We’re going to have to do it again.” “Right,” said their father. “Let’s do it again.” He tied a rope to Ali and Kate’s feet and dropped them down the hole.

And he came by later in his jet to get them out.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

برفِ عمیق

یه جایی بیرون، وسطِ ناکجا آباد، اَلی یهویی داد کشید: “وایستا!” پدرش گفت: “قضیه چیه؟” اَلی گفت: “می خوام بپرم توی برف.” خواهرش، کیت گفت: “نه. این برف، خیلی عمیق و عمیق و عمیقه.” اَلی گفت: “با این وجود، باز هم می خوام بپرم توش.” کیت گفت: “فکر خوبی نیست.”

اَلی روی صندلی ایستاد و بلندترین فریادی که می تونست رو زد، و تا جایی که می تونست دورتر پرید. و روی برف فرود اومد و ناپدید شد. تِلِپ! تنها چیزی که باقی موند، یه گودال وسط برف بود. کیت گفت: “اون کاملاً نیست شده.” پدرش گفت: “اون ته گوداله. کیت، بپر پایین، توی گودال و کمکش کن بیاد بیرون.” کیت گفت: “این هم فکر خوبی نیست.” ولی به هر حال، اون پرید تویِ گودال: تِلِپ!

یه مدت طولانی، هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد پدرشون از روی موتور برفی پیاده شد و به سمت گودالِ تویِ برف، سینه‌خیز رفت، و گفت: “هی، اَلی و کیت. اون پایین چیکار می کنید؟” اَلی و کیت گفتن: “مرف بلاه بروووه.” برای اینکه دهن شون پر از برف بود. پدرشون گفت: “اَلی و کیت، واضح حرف بزنید. من نمی تونم صداتون رو بشنوم.” اَلی برف رو از دهنش بیرون آورد و داد کشید: “ما رو از اینجا بیار بیرون.” پدرشون گفت: “نگران نباشید.” تا جایی که می تونست، تویِ گودال خم شد. یه چیزی رو گرفت و محکم کشید.

اَلی داد کشید: “آآآآآآی! این گوش منه.” بنابراین، پدرشون گوش اَلی رو ول کرد. توی گودال، پایین تر رفت. یه چیز دیگه ای رو گرفت و محکم کشید. کیت داد زد: “آآآآآی! این دماغ منه.” بنابراین پدرشون دماغ کیت رو ول کرد. تو گودال، تا جایی که می تونست، پایین‌تر رفت. چیز دیگه ای رو گرفت و محکم کشید. اَلی داد کشید: “آآآآآآی! این لب منه.”

بالاخره پدرشون از موهای دم اسبی شون گرفت و تا جایی که می تونست محکم کشید. و اَلی و کیت از توی گودال، پروازکنان اومدن بیرون. پدرشون گفت: “حالا می تونیم بریم.”

اَلی و کیت گفتن: “نه، نمی تونیم. پوتین هامون هنوز ته گودال موندن.” پدرشون گفت: “وای، نه!” اون تا کنار گودال سینه خیز رفت و تا جایی که می تونست به پایین گودال خم شد. نتونست پوتین هاشون رو پیدا کنه. بنابراین بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر به طرف پایین خم شد و افتاد توی گودال: تِلِپ! فقط پوتین هاش بیرون برف مونده بودن.

اَلی به سمت پوتین ها خزید و گفت: “هی، بابا! حالت اون پایین چطوره؟” پدرشون گفت: “مرف بلاه بروووه.” برای این که دهنش پر از برف بود. کیت گفت: “واضح حرف بزن. ما نمی تونیم بفهمیم چی میگی!” پدرشون گفت: “مرف بلاه بروووه.” و بعد برف رو از دهنش بیرون آورد و داد کشید: “منو از اینجا بیارید بیرون.” اَلی و کیت از پاهای پدرشون گرفتن و تا جایی که می تونستن محکم کشیدن. هیچ اتفاقی نیفتاد.

اَلی گفت: “این خیلی بده. بابا باید تا بهار اون پایین بمونه! چطور میتونه با جتش پرواز کنه در حالی که ته گودال گیر افتاده؟!” بعد کیت یه فکری به ذهنش رسید. اون به طرف موتور برفی دوید و یه طناب آورد. یه سمت طناب رو دور پای پدرش و سمت دیگه اش رو به تهِ موتور برفی بست. بعد اَلی و کیت سوار موتور برفی شدن و به سمتِ پایین راه با نهایت سرعت روندن؛ غِژژژژژژژ!

پدرشون پروازکنان از گودال بیرون اومد و افتاد روی راه، پشت سر موتور برفی، در حالی که داد می کشید: “آخ! آخ! آخ! بایستید! بایستید! بایستید! بایستید!” بنابراین کیت موتور برفی رو متوقف کرد و پدرشون اونجا روی برف افتاده بود. اَلی گفت: “بابا، بعد از این همه ماجرا، پوتین های ما رو در نیاوردی. ما باید دوباره این کار رو انجام بدیم.” پدرشون گفت: “درسته! بیایید دوباره انجام بدیم.” اون یه سر طناب رو به پاهای اَلی و کیت بست و اونا رو انداخت توی گودال.

و بعد با یه جت اومد تا اونا رو بیرون بکشه.