داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

دلقک کلاس

توضیح مختصر

لئوناردو از بدو تولدش بامزه بود. یک نوزاد بامزه، یک کودک بامزه و یک کلاس اولی بامزه

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Class Clown

When Leonardo was a baby, his mother laughed all the time.She said, “This baby is sooooo funny!”

When Leonardo was one year old, his grandma and grandpa laughed all the time.They said, “This baby is sooooo funny!”

When Leonardo was three years old, EVERYONE laughed.They said, “This kid is sooooo funny!”

When Leonardo was in grade one, the kids laughed all the time.They said, “Leonardo is sooooo funny! He is our class clown.”

But Mrs. Gomez said, “Leonardo, you have to stop! The kids are laughing all the time, and nobody is learning.STOP BEING FUNNY!”“OK,” said Leonardo, and for the first time in his whole life, he stopped being funny.

After one minute, Leonardo felt really strange.After two minutes, he felt a little bit sick.After three minutes, he started to chew his fingernails.After four minutes, he started to rock back and forth in his seat.After five minutes, he said,”I know that Mrs. Gomez is really tired of me being the class clown, but I just HAVE to do something funny.”

So Leonardo looked at the girl sitting next to him and made a funny face.The girl didn’t do anything.So Leonardo made a reallyfunny face, and the girl laughed so hard she fell off her chair and rolled around on the floor.

“Stop!” said Mrs. Gomez.But the girl kept laughing.”STOP!” yelled Mrs. Gomez, and finally the girl stopped laughing and got back in her seat.”What is going on?” said Mrs. Gomez to the girl.”I was thinking of something very funny,” said the girl.”No thinking in my class,” said Mrs. Gomez.”OK,” said the girl. “I will never think again.”“Good!” said Mrs. Gomez.

Leonardo couldn’t stop.He said, “I know that Mrs. Gomez is really, really tired of me being the class clown,and I will probably get in big trouble, but I just HAVE to do something else funny.”

So Leonardo leaned over to the boy next to him and told a funny joke.The boy didn’t do anything.So Leonardo leaned over again and told a really, really funny joke,and the boy laughed so hard he fell off his chair, rolled around on the floor and kicked over his desk.

“Stop!” said Mrs. Gomez.The boy kept rolling around on the floor.”STOP!” yelled Mrs. Gomez.”What is going on?”“I remembered something very funny,” said the boy.”Well, don’t remember anything in my class,” said Mrs. Gomez.”OK,” said the boy.”I will never remember anything again.”“Good!” said Mrs. Gomez.

Leonardo was OK till after lunch.Then he said, “I know that Mrs. Gomez is really, really, really tired of me being the class clown,and I will probably get in big trouble, but I just HAVE to do one last funny thing.”

So while Mrs. Gomez was writing on the chalkboard,Leonardo drew a funny picture and held it up so everyone could see it.Nobody laughed.So Leonardo drew a really, really, REALLY funny picture, held it up,and all the kids in the class laughed so hard they fell off their chairs,rolled around on the floor and knocked over their desks.

“STOP!” yelled Mrs. Gomez.”What’s going on?”“It’s Leonardo!” all the kids yelled.”He’s being the class clown.”“Leonardo,” said Mrs. Gomez,”I have told you to stop being a clown, and now I am getting really, really, REALLY mad!”“OK!” said Leonardo.”I will never, ever be funny again.”“HA!” said Mrs. Gomez,and she laughed so hard she fell down, rolled around on the floor and kicked over her desk.

She said, “Leonardo, you are sooooo funny!”And that was when Leonardo decided that when he grew up, he was going to be…A CLOWN!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

دلقک کلاس

وقتی لئوناردو نوزاد بود، مادرش مدام می خندید و می گفت: این بچه خیلی بامزه است!

وقتی لئوناردو یه سالش بود، مامانبزرگ و بابابزرگش مدام می خندیدن و میگفتن: این بچه خیلی بامزه است!

وقتی لئوناردو سه سالش بود، همه می خندیدن و میگفتن: این بچه خیلی بامزه است!

وقتی لئوناردو کلاس اول بود، بچه ها مدام می خندیدن و میگفتن: لئوناردو خیلی بامزه است! اون دلقک کلاس ماست.

اما خانوم گومز گفت: لئوناردو، باید دست برداری! بچه ها مدام دارن میخندن و هیچکس چیزی یاد نمی گیره. دیگه بامزه بازی درنیار! لئوناردو گفت: باشه. و برای اولین بار توی عمرش، دست از بامزه بازی برداشت.

بعد از یه دقیقه، لئوناردو احساس خیلی عجیبی داشت. بعد از دو دقیقه، حالش یه خرده بد شد. بعد از سه دقیقه، شروع کرد به جویدن ناخن هاش. بعد از چهار دقیقه، شروع کرد توی صندلیش به عقب و جلو تاب خوردن. بعد از پنج دقیقه، گفت: میدونم خانوم گومز خیلی از اینکه من دلقک کلاس باشم خسته شده، اما باید یه کار بامزه ای انجام بدم.

پس لئوناردو به دختری که کنارش نشسته بود نگاه کرد و یه شکلک بامزه درآورد. دختره هیچ کاری نکرد. پس این بار لئوناردو یه شکلک واقعا بامزه درآورد، و دختره اونقدر شدید خندید که از صندلیش افتاد و روی زمین غلت خورد.

خانوم گومز گفت: کافیه! اما دختره بازم خندید. خانوم گومز داد زد: کافیه، و بالأخره دختره دست از خندیدن برداشت و برگشت روی صندلیش. خانوم گومز به دختره گفت: چه خبر شده؟ دختره گفت: داشتم به یه چیز خیلی بامزه فکر می کردم. خانوم گومز گفت: توی کلاس من نباید فکر کنین. دختره گفت: باشه، دیگه هیچ وقت فکر نمی کنم. خانوم گومز گفت: خوبه.

لئوناردو نمی تونست دست برداره. گفت: میدونم خانوم گومز خیلی خیلی از اینکه من دلقک کلاس باشم خسته شده، و احتمالاً بدجوری توی دردسر می افتم، اما باید یه کار بامزه ی دیگه ای انجام بدم.

پس لئوناردو خم شد طرف پسری که کنارش نشسته بود و یه جوک بامزه تعریف کرد. پسره هیچ کاری نکرد. پس لئوناردو دوباره خم شد طرفش و یه جک خیلی خیلی بامزه تعریف کرد و پسره اونقدر شدید خندید که از روی صندلیش افتاد پایین، روی زمین غلت خورد و با پاش زد میزش رو انداخت.

خانوم گومز گفت: کافیه!! اما پسره بازم روی زمین غلت می خورد. خانوم گومز داد زد: کافیه، چه خبر شده؟ پسره گفت: یه چیز خیلی بامزه یادم اومد. خانوم گومز گفت: توی کلاس من نباید چیزی یادتون بیاد. پسره گفت: باشه، دیگه هیچ وقت چیزی یادم نمیاد. خانوم گومز گفت: خوبه.

لئوناردو تا بعد از نهار حالش خوب بود. بعد گفت: میدونم خانوم گومز خیلی خیلی خیلی از اینکه من دلقک کلاس باشم خسته شده، و احتمالاً بدجوری توی دردسر می افتم، اما باید آخرین کار بامزه ام رو هم انجام بدم.

پس وقتی خانوم گومز داشت روی تخته سیاه می نوشت، لئوناردو یه نقاشی بامزه کشید و گرفتش بالا تا همه بتونن ببیننش. هیچکس نخندید. پس لئوناردو یه نقاشی خیلی خیلی خیلی بامزه کشید و گرفتش بالا و تمام بچه های کلاس اونقدر شدید خندیدن که از روی صندلی هاشون افتادن پایین و روی زمین غلت خوردن و با پاشون زدن و میزشون رو انداختن.

خانوم گومز داد زد: کافیه!!! چه خبر شده؟؟؟!!! تمام بچه ها داد زدن: کار لئوناردوئه! داره دلقک بازی درمیاره. خانوم گومز گفت: لئوناردو، بهت گفته بودم که دیگه دلقک بازی درنیاری و حالا دارم جدی جدی عصبانی میشم!!! لئوناردو گفت: باشه. من دیگه هیچوقتِ هیچوقت بامزه بازی درنمیارم. خانوم گومز گفت: هه! بعد اونقدر شدید خندیدکه از روی صندلیش افتاد پایین، روی زمین غلت خورد و با پاش زد میزش رو انداخت.

خانوم گومز گفت: لئوناردو، تو خیلی بامزه ای! و اونموقع بود که لئوناردو تصمیم گرفت که وقتی بزرگ شد… دلقک بشه!