داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

بابامو بهم پس بده!

توضیح مختصر

شریل و پدرش به ماهیگیری روی یخ رفتن. ولی ماهی ها باهوش بودن و می تونستن انسان ها رو شکار کنن. یه بار اونها، شریل رو گرفتن و پدر شریل، اونو پس گرفت. و یک بار هم پدر شریل رو با یه اسکناس پنجاه هزار دلاری گرفتن و شریل تونست پدرش رو پس بگیره. بعد، اونها با همون پول رفتن و برای شریل یه موتور برفی خریدن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

GIVE ME BACK MY DAD!

One day, Cheryl and her father decided to go ice fishing. They got on the snowmobile, put all their stuff in the sled on the back, and went bouncing over bumps and across lakes until they came to a very good place to fish.

“This place,” said Cheryl’s father, “is the best place to fish in the whole world. But the fish are smart. You’ve got to be really smart to catch these fish.” “Phooey!” said Cheryl. “I’m smarter than any fish.” So her father got out an ice drill and drilled an enormous hole. They chopped the ice and drilled some more, and then they were done. “WOW!” said Cheryl’s father. “Really thick ice! Now we can fish!” He got out a hook and line and bait and said to Cheryl, “You fish down this hole, but be very careful because these fish are smart.” “Phooey!” said Cheryl. “I’m smarter than any fish.” She jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” “Be patient,” said her dad. So Cheryl jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” Then up out of the hole came a candy bar with a line on it. “Look at that!” said Cheryl. “It’s a candy bar.” Her father yelled, “DON’T TOUCH THAT!” But Cheryl grabbed the candy bar and was pulled right down underneath the ice.

Cheryl’s father yelled down the hole, “Give me back my baby!” A big fish stuck its head out of the water and said, “We caught this kid fair and square. You can’t have her back.” “Grrrrr,” said Cheryl’s father.

Cheryl’s father got an idea. He put a very small piece of bait on a line and jigged it up and down and up and down and up and down and up and down and all of a sudden he pulled up a very small baby fish. The big fish stuck its head out of the water and said, “Give me back my baby!” “Well,” said Cheryl’s father, “I’ll give you back YOUR baby if you will give me back MY baby.” “Grrrrr,” said the big fish.

Cheryl’s father tossed the little fish back and Cheryl came flying up out of the hole. She said, “Brrrrrrrrrr, it’s cold,” and right away she started turning into an icicle. Her father picked her up, ran to shore and got a fire going in the Labrador tent.

Soon Cheryl was warm and dry like a piece of toast. “Now,” said her father, “we are going back out there. Don’t pick up anything the fish throw out of the hole. These are smart fish.” “Right!” said Cheryl. They went back out and Cheryl jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” A candy bar with a line on it came up out of the hole.

“Oh no,” said Cheryl, “I’m not that dumb.” She jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” Up came a bag of popcorn with a line on it. Cheryl said, “Oh no, I’m not that dumb.” She jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” Then up came a television. “WOW!” said Cheryl. “That looks pretty nice. But I’m not that dumb.” Cheryl jigged her line up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I want to catch a fish.” She waited some more, and up came a $50,000 bill with a line on it. Her father said, “Fifty thousand dollars!” He grabbed it and got pulled underneath the ice.

“Grrrrr,” said Cheryl. She yelled down the hole, “Give me back my daddy!” The baby fish stuck its head up out of the water and said, “Hey! We caught him fair and square and you can’t have him back.”

Cheryl got an idea. She put a huge piece of bait on the line and she jigged it up and down and up and down and up and down and up and down and said, “I’ve got to catch a daddy fish.” All of a sudden a big fish grabbed the bait and Cheryl pulled him in. The baby fish stuck its head out of the water and said, Give me back my daddy!” “Well,” said Cheryl, “I’ll give you back YOUR daddy if you give me back MY daddy.” “Grrrr!” said the little fish.

Cheryl threw the daddy fish back into the water and Cheryl’s father came flying up out of the hole. He said, Brrrrrrrrrr, it’s cold,” and started turning into an icicle. Cheryl pulled her father to the tent and put wood into the stove till he was warm and dry like a piece of toast. Then Cheryl said, “Daddy, why did you grab the money? I thought you were smarter than a fish.” “I AM smarter than a fish,” said her dad. “And I know that YOU are smarter than any fish, and I knew you would get me out. And I still have the money!” “Right!” said Cheryl, and they went back to town and bought Cheryl her very own snowmobile.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

بابامو بهم پس بده!

یه روز شریل و پدرش تصمیم گرفتن که به ماهیگیری روی یخ برن. اونها سوار موتور برفی شدن، و وسایلشون رو توی سورتمه ی پشتی گذاشتن و از روی پستی ها و بلندی ها رد شدن و دریاچه ها رو رد کردن تا اینکه به یه محل خوب برای ماهیگیری رسیدن.

پدر شریل گفت: “اینجا بهترین جا برای ماهیگیری تو کل دنیاست. ولی ماهی ها خیلی باهوشن. تو باید واقعاً باهوش باشی تا بتونی این ماهی ها رو بگیری.” شریل گفت: “پهه! من از همه ماهی ها باهوش ترم.” بنابراین پدرش دریلِ یخی رو بیرون آورد و یه حفره ی خیلی بزرگ روی یخ باز کرد. اونا یخ رو شکستن و کمی دیگه دریل کردن، و بعد کارشون تموم شد. پدر شریل گفت: “واو! واقعاً یخی ضخیمیه! حالا می تونیم ماهیگیری کنیم.”

اون یه قلاب و میله و طعمه بیرون آورد و به شریل گفت: “تو از این حفره ماهیگیری کن. ولی مراقب باش. برای اینکه این ماهی ها خیلی باهوشن.” شریل گفت: “پهه! من از همه ماهی ها باهوش ترم. اون قلاب ماهیگیریش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، و بالا و پایین کرد و گفت: “من می خوام یه ماهی بگیرم.” پدرش گفت: “صبور باش.” بنابراین شریل قلابش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین کرد و گفت: “من می خوام یه ماهی بگیرم.”

بعد، از توی حفره یه بسته شکلات که یه نخ بهش وصل بود، اومد بیرون. شریل گفت: “اینو ببین!” پدرش داد کشید: “یه بسته شکلاته. بهش دست نزن!” ولی شریل، بسته شکلات رو قاپید و به زیرِ یخ کشیده شد.

پدر شریل به توی حفره داد زد: “بچه ی منو بهم پس بدین.” یه ماهیِ بزرگ سرش رو از توی آب بیرون آورد و گفت: “ما کاملاً عادلانه و با مساوات بچه ی تو رو شکار کردیم. نمی تونی پسش بگیری.” پدر شریل گفت: “اااااررررر.”

یه فکری به ذهن پدر شریل رسید. اون یه طعمه خیلی کوچیک سر قلاب گذاشت و بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، و بالا و پایینش کرد و یهو یه بچه ماهیِ خیلی کوچولو کشید بالا. ماهیِ بزرگ سرش رو از توی آب بیرون آورد و گفت: “بچه ی منو بهم پس بده!” پدر شریل گفت: “خوب، در صورتی بچه ی تو رو بهت پس میدم، که تو هم بچه ی منو بهم پس بدی.” ماهی بزرگ گفت: “اااارررر!”

پدر شریل بچه ماهی رو پرت کرد و شریل از توی حفره پرواز کنان اومد بیرون. اون گفت: “برررررر، سرده.” و بلافاصله تبدیل به یه قندیل شد. پدرش برش داشت، به ساحل دوید و توی چادر لابرادور یه آتیش درست کرد.

به زودی شریل گرم و خشک شد، مثل تیکه نونِ تست. پدرش گفت: “حالا، ما دوباره برمی گردیم اونجا. هیچ چیزی رو که ماهی ها از تو حفره پرت کنن بیرون رو بر ندار. این ماهی ها باهوشن.” شریل گفت: “درسته، اونا برگشتن و شریل قلابش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین کرد و گفت: “من می خوام یه ماهی بگیرم.” یه بسته شکلات با یه نخ که بهش وصل بود، از توی حفره بیرون اومد.

شریل گفت: “وای، نه! من اونقدر هم احمق نیستم.” اون قلابش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین کرد و گفت: “می خوام یه ماهی بگیرم.” یه بسته پاپکورن که یه نخ بهش وصل بود، بالا اومد. شریل گفت: “وای، نه! اونقدرها هم احمق نیستم.” اون قلابش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین کرد و گفت: “می خوام یه ماهی بگیرم.” بعد یه تلویزیون بالا اومد. شریل گفت: “واو! خیلی خوب به نظر میرسه. ولی من اونقدرها هم احمق نیستم.”

شریل قلابش رو بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین کرد و گفت: “می خوام یه ماهی بگیرم.”اون کمی دیگه هم منتظر موند و یه اسکناس ۵۰ هزار دلاری با یه نخی که بهش وصل بود، بالا اومد. پدرش گفت: “۵۰ هزار دلار!” اون اسکناس رو قاپید و به زیر یخ کشیده شد.

شریل گفت: “ارررر.” اون به توی حفره داد کشید: “بابامو بهم پس بدید!” یه بچه ماهی سرش رو از توی آب بیرون آورد و گفت: “ما اونو کاملاً منصفانه گرفتیم و تو نمیتونی پسش بگیری.”

شریل فکری به ذهنش رسید. اون یه طعمه ی خیلی بزرگ رو سر قلاب گذاشت و بالا و پایین، بالا و پایین، بالا و پایین و بالا و پایینش کرد و گفت: “من باید ماهیِ پدر رو بگیرم.” یهویی یه ماهی بزرگ طعمه رو گرفت و شریل اونو کشید بیرون. بچه ماهی سرش رو از توی آب بیرون آورد و گفت: “بابامو بهم پس بده!” شریل گفت: “خوب، به شرطی باباتو بهت پس میدم، که تو هم بابای منو بهم پس بدی.” ماهی کوچولو گفت: “ارررر.”

شریل، ماهی پدر رو انداخت توی آب و پدر شریل پرواز کنان از حفره اومد بیرون. اون گفت: “برررر. خیلی سرده.” و شروع کرد به قندیل بستن. شریل، پدرش رو کشید توی چادر و هیزم بیشتری توی اجاق گذاشت، تا اینکه پدرش گرم و خشک شد، مثل یه تیکه نون تست. بعد شریل گفت: “بابا! چرا پول رو گرفتی؟ من فکر می کردم باهوش تر از یه ماهی باشی.” پدرش گفت: “من باهوش تر از یه ماهی ام و می-دونستم که تو باهوش تر از همه ماهی هایی. و من می دونستم که تو منو بیرون میاری و هنوز هم پول رو دارم.”

شریل گفت: “درسته!” و اونها با هم به شهر رفتن تا برای خودِ شریل یه موتور برفی بخرن.