داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

کلوچه بیشتر

توضیح مختصر

ساموئل یه پسرکوچولوی در حال رشده که هر چقدر می‌خوره سیر نمیشه

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

###More pies!

By Robert Munsch

Illustrated by Michael Martchenko

Samuel woke up really hungry. He went downstairs and ate a bowl of cereal: Chuka- Chuka-Chuka-Chuka-Chuka-Chuka-CHOMP! Then he said, “mom, can I please have some more?” “yes,” said his mom. “you are a growing boy and you need to eat.” So Samuel’s mom gave him another bowl of cereal, two milk shakes, and a stack of pancakes. Samuel ate it all really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP!

Then Samuel said, “I am still hungry. Could I please have some more?” “yes,” said his mom. “but I think this will be enough.” So Samuel’s mom got out a really big salad bowl, filled it full of cereal, and gave him two milk shakes, three stacks of pancakes, and a fried chicken. Samuel ate it all really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP!

Then Samuel said, “I am still really hungry: could I please have seven fried chickens?” “seven fried chickens!” yelled his mom. “enough is enough! Nothing more to eat until lunch! Go out and play.”

Samuel went outside and rolled around in the grass yelling. “starving! Starviiing! Help! I’m starving!” Samuel’s little brother came running outside. He said: “Samuel if you are so hungry, why don’t you go to the pie-eating contest? There is one at the fair in the park.”

So Samuel got on the bus and went to the park.

Samuel walked right into the middle of the pie-eating contest and said, “give me pies.” A judge looked at Samuel and said, “you are just a little kid! Go home.”

A fireman, a lumberjack, and a construction worker were sitting at a long table. “it won’t hurt to let this little kid eat a pie.” So Samuel climbed on a chair and the judge gave everybody one blueberry pie.

The judge yelled, “one, two, three, eat!” and they all ate their pies really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP! When they were done, the lumberjack said, “oh, my tummy hurts.” He turned purple and fell under the table.

The judge said, “Samuel, the was excellent eating. but surely you are done! You are just a little kid.” Samuel said, “I am not starving anymore, but more pies still sounds like good idea.” So the judge gave everybody two peach pies. He yelled, “one, two, three, eat!” and they all ate their pies really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP! When they were done, the fireman said, “oh, my tummy hurts.” He turned green and fell under the table.

The judge said, “I don’t believe this!” he gave Samuel and the construction worker each three cherry pies. He yelled, “one, two, three, eat!” and they all ate their pies really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP! When they were done, the construction worker said, “oh, my tummy hurts.” He turned blue and fell under the table.

“amazing!” said the judge. “Samuel wins first prize! Samuel wins the prize pie!” Samuel took his prize pie, got on the bus, and went back home…

For lunch. When he walked into the kitchen, his mom said, “Samuel, I know you are really hungry, so I made you pies for lunch.” ‘pies?” said Samuel. “Ahhhhhh- my tummy hurts.” He turned green and feel under the table. But Samuel’s little brother said, “YUM! PIES!” and ate the pies really fast: Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- Chuka- CHOMP!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

!کلوچه بیشتر

نویسنده: رابرت مانچ

تصویرگر: مایکل مانتچنگو

ساموئل خیلی گرسنه، از خواب بیدار شد. رفت طبقه پایین و یه کاسه بزرگ حبوبات خورد:شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ! بعد گفت: “مامان، می‌تونم یه کم بیشتر هم بخورم، لطفاً؟” مامانش گفت: “بله، تو در حال رشدی و نیاز داری که بخوری.” پس مامان ساموئل یه کاسه بزرگ دیگه از حبوبات،دو لیوان میلک‌شیک و یه عالمه پن‌کیکبهش داد. ساموئل همش رو سریع خورد: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ!

بعد ساموئل گفت: “من هنوز گرسنمه. می‌تونم بازم بخورم؟” مامانش گفت: “بله، ولی فکر کنم، دیگه کافی باشه.” پس مامان ساموئل یه کاسه خیلی بزرگ سالاد آورد و با حبوبات پرش کرد. دو لیوان میلک‌ شیک، سه تا پن‌کیک و یه مرغ سوخاری هم داد بهش. ساموئل همش رو سریع خورد: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ!

بعد ساموئل گفت: “من هنوزم خیلی گرسنمه. می‌تونم هفت تا مرغ سوخاری دیگه هم بخورم، لطفاً؟” مامانش داد زد: “هفت تا مرغ سوخاری! بسه دیگه! دیگهتا وقت نهار هیچی نداریم! برو بیرون و بازی کن.”

ساموئل رفت بیرون، دور چمن‌ها می‌گشت و داد میزد: “گرسنمه! گرسنمه! کمک! من گرسنمه!” داداش کوچکتر ساموئل بدو اومد بیرون. گفت: “ساموئل اگه اینقدر گرسنته، چرا به مسابقه کلوچه‌خوری نمیری؟ تو نمایشگاه پارک همچین مسابقه‌ای هست.”

بنابراین ساموئل سوار اتوبوس شد و رفت به پارک.

ساموئل مستقیم رفت وسط مسابقه کلوچه‌‌خوری و گفت: “به من کلوچه بدین.” داور به ساموئل نگاه کرد و گفت: “تو یه پسربچه کوچولویی! برو خونتون.”

یه آتش‌نشان، یه چوب‌بر و یه کارگر ساختمان پشت یه میز دراز نشسته‌بودن. کارگر ساختمان گفت: “من اجازه نمی‌دم این بچه کوچولو، کلوچه رو بخوره.” ساموئل رفت بالای صندلی و داور به هرکس یه کلوچه تمشک داد.

داور داد زد: “یک، دو، سه، بخورید!” و همگی کلوچه‌هاشون رو خیلی سریع خوردن: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ!

وقتی تموم شدن، چوب‌بر گفت: “شکمم درد می‌کنه. رنگش بنفش شد و افتاد زیر میز.”

داور گفت: “ساموئل خیلی خوب بود. ولی تو دیگه حتماً سیری. تو فقط یه پسربچه کوچولویی.” ساموئل گفت: “دیگه گرسنم نیست. ولی به نظرم خوردن کلوچه‌های بیشتر، فکر خوبیه.” داور به هر کس دو تا کلوچه هلویی داد. داد زد: “یک، دو، سه، بخورید!” و همگی کلوچه‌هاشون رو خیلی سریع خوردن: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ! وقتی تموم شدن، آتش‌نشان گفت: “شکمم درد می‌کنه. رنگش سبز شد و افتاد زیر میز.”

داور گفت: “باورم نمیشه!” به ساموئل و کاگر ساختمون هر یکی، سه تا کلوچه گیلاس داد. داد زد: “یک، دو، سه، بخورید!” و همگی کلوچه‌هاشون رو خیلی سریع خوردن: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ! وقتی تموم شدن، کارگرساختمون گفت: “شکمم درد می‌کنه. رنگش آبی شد و افتاد زیر میز.”

داور گفت: “حیرت‌آوره! ساموئل اول شد و جایزه رو که کلوچه است، برنده شد.” ساموئل جایزه کلوچه‌اش رو گرفت، سوار اتوبوس شد و برگشت خونه…

وقتی برای نهار رفت تو آشپزخونه، مامانش گفت: “ساموئل می‌دونم خیلی گرسنته. برات نهار کلوچه درست کردم.” ساموئل گفت: “کلوچه؟ آآآآآی، شکمم درد می‌کنه.” رنگش سبز شد و افتاد زیر میز. ولی داداش کوچولوی ساموئل گفت: “به‌به! کلوچه! و کلوچه رو سریع خورد: شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شالاپ، شولوپ!